امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار رضا براهني
#31
حکایت

هزار دسته خار خشک را هزار مرد
به نام یادبود عشق های سرد
به دختران باکره سپرده اند
هزار مرد گفته اند:
گل سیاه قلب ما حکایت شبان تیرگی است »
« گل سیاه قلب ما حکایتی ز تیرگی است
هزار اسب شیهه زن چنان ز جاده رفته اند
به یک جهش، چنان قلاع سهمگین وهم را به زیر سم نهفته اند
که گوییا هنوز هم در آسمان گوشهایمان
صدای سم چنان ستاره می پرد
صدای سم چنان ستاره می رود
چه روزگار غنچه های تیرگی است!
که دشمنم به دشنه ای دریده سینه های مادرم
برادرم به خنجری، سر پدر بریده است
و دوستم به خواهرم، به نام یادبود عشق
هزار دسته خار خشک داده است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
زمین و من

ینک از مرز کهنسال زمین و دریا
صخره ها نام مرا می خوانند
نام من ساحل و آب است و شن و خورشید
صخره ها نام مرا می دانند
چوبدستی است مرا نامش، عشق
که به کف می فشرم، می رقص م
جنگلی از دل و از دیده ی من می روید
روزنه های تنم بندرهاست
همه موهای تنم روشن؛ چون فانوس
چون چراغان درخشان هزاران بندر
و هزاران قایق
روی برتافته از گرداب
بسوی ساحل آسایش من می آیند
و هزاران مرد
همه می گویند:
مهربانتر ز تو ساحل نبود در آفاق!
من زمینم که به اطراف خودم می چرخم
و تمامیت اقیانوس
_ با هزاران پَرِ مواج و سپیدِ آب
بال می گیرد و می گسترد از سینه ، سوی شانه ی من تا سر
غرق می گردم در مَدُّ خویش
غرق می گردم و در خویش فرو می روم آرام، آرام
و به هنگام ظهور جزر
پاك جزیره که شوم از دل دریا بیرون » منم آ
جامه ی فجر ز اندام خودم دور کنم
و سپس سر دهم آوازم را:
چیست در بال تو ای مرغ سپید آب »
که نگاه دل و روحم را
بسوی پهنه ی دریا برده است
و مرا همچو نسیمی که به پرواز درآید با ابر
«؟ بال داده ست و به پرواز درآورده ست
من دعا می شوم اندر روز
و مسخّر شوم آرام هوا را با سحر
استوا پوست تهی کرد به پشتم چون مار
می پرم تا سر برج ظهور
و بهنگام غروب
این صدایی است که من می شنوم از خورشید:
کوچ کن! کوچ کن! ای مرد شفق در دور »
که شب آواز تو را بشنیده ست!
«! کوچ کن! کوچ کن! ای مرد شفق در دور
غرق می گردم در مَدُّ خویش
غرق می گردم و در خویش فرو می روم آرام ، آرام
من زمینم که به اطراف خودم می چرخم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
تصاویر شکسته ی زوال

ساعتم را با نبض خونم میزان کردم
قوم خود را می بینم که -
می خزد بالا آرام از
پلکان مرطوب کهنه
در اطاقی با
وسعت تنهایی عالم
پیرمردی فرتوت
می نشیند با تاجی از
خورشید
مثل یک کاسه ی خالی بی ته، بر سر
ما در آن خواب مُخَدِر می مانیم
روی در روی او
وتفقدهای او ما را دلگرم نمی گردانند
پنجره، پنجره ها را می بینیم
ما از آن پنجره ها خود را می اندازیم
پائین
مثل بازی در پرواز
برده ی مطلق یک پرده ی نقاشی
[تنها چراغ این زندان
چشمهای تنهای زندانی است
مگذار خاموش شود مگذار]
ضریح خالی گیتی را بغل
کرده ایم
از میان آیینه های بیگانه می گذریم
شترهای عصبی
آرواره هاشان را به سوی بیابان می چرخانند
ذختری باکره بر گردن جَمُّازه می گرید
اشکش را با چادرش پاك می کند
گریه حتی تسکین هم نیست 1
ای خواهر خاموش بیابانی 1
[تنها چراغ این زندان
چشمهای تنهای زندانی است
مگذار خاموش شود مگذار]
پوست در تابستان همچون چرمی خشک می پوسد
و جذامی در پیری
پیری شیری را می ماند
قوم پیری چون شیری پیر
افتان خیزان از راه صحراها و بیابانها می آیند
بر پیشانیهاشان نمک و شن ماسیده
پیغمبرهاشان از خاموشی لال
زنها با پستانهای نیمه بریده
آویزان از سینه
می آیند افتان خیزان، خیزان افتان
اینانند آیا مادرهامان؟ یا که پدرهامان؟ یا که برادرهامان؟
شهری در تسخیر سلاطین جذامیهاست
از بلخ و غزنین و ری و نیشابور و شیراز
تا تبریز
غم چون البرز و دماوند و الوند
و سهند
زانو زده دنیا را می نگرد
و شتر از پرده ی چشم آسان می گذرد،
انگار
کوهانش، نیمی از گردن غلتانش از دید ما بیرون مانده
چشمت را باید بدَری تا تصویر
کاملتر گردد
دختر بر گردن جمازه می گرید
گریه حتی تسکین هم نیست!
ای خواهر خاموش بیابانی!
از ذهن زندانی می گذرند اینان
[تنها چراغ این زندان
چشمهای تنهای زندانی است
مگذار خاموش شود مگذار]
مرد قشقایی بر پشت اسب قشقایی می راند در خواب مرد قشقایی در زندان
و زنش می زاید پسرش را بر پشت اسب قشقایی
در بیابان در زیر ماهتابی قشقایی
صحن زندان را آنگاه
بوی کرکس می گیرد
خواب کرکسها را می بیند مرد قشقایی در زندان
گریه حتی تسکین هم نیست!
ای خواهر خاموش بیابانی!
پستانهای لیلی بوی عود و کُندُر و عنبر را می پیچاند
در ذهن خاموش زندانی
زن، دندانهایش رنگ خرگوش سفیدی کوچک
پاها یش مثل دو گربه، گربه ی شش روزه
زانوهای زن می گذرند از ذهن
آنگاه
.................................................. .......
.................................................. .......
.................................................. .......
.................................................. .......
و عسب بر گونه ی برجسته و شیرین ترکمنش جاری است
و بعد
قالی سبزی را بر شنها می اندازند
زن می آید می خوابد
زن مرد دلخواهش را می خواهد
چشمانش رنگ تریاك تازه ی چین قدیم
تریاك از ذهن زندانی می گذرد
سنگی را بر می دارد زندانی
می اندازد تا آنجا که بازویش نیرو دارد
و صداهای پرنده، مرغابیهای سفید از ذهنش می گذرند
سنگی دیگر بر می دارد می اندازد
و کنار زن می ماند، روی زانوهایش، زن می گوید:
خوب است، همینطوری خوب است
سایه ی تو در صورت من خوب است
گاه » چشمانش را زن می بندد، آ
پلک چشمانش را می اندازد بالا
زندانی چشمانش را می بندد
حافظه اش مثل کتیبه ای از اعماق زمان برمی خیزد روی آب دانایی عصر حاضر
این چه زبانی باید باشد که در آن
فاعل آهو، فعل آتش، مفعول اندام جنگل،
حرفِ اضافه زن، حرف تعریف عاشق
و نشستن، رقص یدن معنا دارد؟
اینها هم همچون سیلی از روی کتیبه می گذرند
و زبانهای بومیِ پیغمبرها از روی کتیبه می گذرند
و زن از
روی کتیبه می گذرد
پاها یش رمز مزامیر خاموش زبانهای بومی
می خواند در ذهنش زندانی به زبانهای پاها ی زن
می خواند، بعداً
می خوابد، در خوابش می بیند حسنک را
آویزان از بالای شهر تاریخ
پاها یش پوسیده، بابک را می بیند شقه
بر دروازه ی جهل؛ منصورر حلاج از بالای دارش
می آید پایین، ساعدهای خونینش را می آویزد از بالا سر زندانی،
و مصدق را می بیند در بند سرطان گمنامی؛
و به بالای دار، آنگاه
رفقایش را می بیند، هر یک لوحه و طومار سرخی بر سینه
یک یک، آویزان از شاخه ی تنهای درختان در تاریکی
و خون برادرهایش را می بیند، جاری از جوبار خیابانها
زنها را می بیند
با پستاننهای نیمه بریده، آویزان از سینه
افتان خیزان، خیزان افتان
و به یاد خواهرهای معصومش می افتد، در زیر شکنجه گریان
از دالان تاریکی می گذرانندش در خواب
آنگاه از بالای جایی
که تنوری سرخ و داغ و خالی را می ماند، می آویزندش
وحشت، پلک چشمانش را می اندازد بالا
آنگاه،
خود را در گوشه ی تاریک زندان
می بیند
[تنها چراغ این زندان
چشمهای تنهای زندانی است
مگذار خاموش شود مگذار]
در بیداری، خواب همه را
می بیند پدرش اسب گاری را می شوید از یال و
دم و تخم اسب گاری می چکد آب صاف
پدرش با یک سرباز چاق روس سخن از
اسب نحیفشمی گوید پدرش ترکی، سرباز روس
روسی می گویند اما نه پدر روسی می فهمد
و نه سرباز روس، ترکی
اسب اما طوری می نگرد دنیا را انگار
هم روسی می فهمد و هم ترکی، هم خط میخی الواح بابل را
می خواند مادر چادر بر سر می رسد از راه
کاسه ی آب
در دست چادر پوشش می گوید: سو و پدر
می گیرد کاسه ی آب مادر را و به ترکی می گوید: سو سرباز روس
می گیرد کاسه ی آب مادر را می نوشد
و پس از یک ساعت، یا شاید چندین سال در میدانها
مردم را مثل حیوان می رانند
سوی اتوبوسها و کامیون های ارتش
زیرا ظل الله از تعطیل تابستانی بر می گردد ظل الله
از خواب تابستانی بر می خیزند نه یکی، بلکه صدها
ظل الله از خواب تابستانی بر می خیزند از آن سوی میدان
بعضی با ریش و سبیل بعضی بی ریش و سبیل
و با کروات
بعضی بی ریش و بی کروات، لکن با تاب سبیل
ظل الله از پشت سر ظل الله سر نیزه ای
از پشت مردم می گوید: تعظیم قومی می افتد
بر خاك قومی که دائم می افتد بر خاك
و بدین سان شب طولانیتر از
ابدیت می گردد و قومی بعداً بالا
می خزد آرام از پلکان مرطوب کهنه
و تاجی را که چون کاسه ی بی ته
خالی است از دست مرد فرتوتی می گیرد
خود را می اندازد پایین از پنجره های باز مشرف بر تنهایی
مثل بازی در پرواز اما چون برده
یک برده ی مطلق در پرده ی نقاشی
می چرخند در بی نهایتهای ممتد
همچون دایره ای در تنهایی
گریه حتی تسکین هم نمی دهد!
ای خواهر خاموش بیابانی!
شتر از پرده ی چشم آنسان می گذرد، انگار
کوهانش، نیمی از گردن غلتانش از دید ما بیرون مانده
چشمت را باید بدَری تا تصویر
کاملتر گردد
مرد قشقایی می راند ...
[تنها چراغ این زندان
چشمهای تنهای زندانی است
مگذار خاموش شود مگذار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
تبر

من نمی دانم
پشت شیشه ها، زیر برگان درختان
این چه آوازی است می رانند عاشق های قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است می خوانند به سوی من؟
و نمی دانم کنارم زیر ابر آتشین نور
کیست می خندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
صبح را جاری کن

تو که تاریکی را خوش داری
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
تو که می گویی چشمانت
مثل دو بال بزرگ است به تاریکی شب
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
آبها را جاری کن!
آبها را - می گویم -
آبها را جاری کن!
تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنه ها
آبها را جاری کن
آبها را - می گویم -
صبح را بر همه جا جاری کن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
شب بخیر

چشم های گربه زیر سقف پل،
در جوی، در باران
مثل ته سیـ ـگار پر نور درشتی (تازه بر روی زمین افتاده ) تابان بود
انعکاسش چلچراغی بود باران را و شب گویی چراغان بود
زیر ایوان منقش با خطوط سرد و مرطوب شب پائیز
گرمی دستان خود را بین هم تقسیم می کردیم ما پنهان
- مثل دو قرص سپید نان
بین دو سرباز، یا بین دو گمگشته برادر، یا دو سرگردان -
شب چنان آرام بود آن لحظه در آفاق مسکینان،
که صدای پای کفترها می آمد سوی ما از حفره ی دیوار:
- چون صدای ضربه های قلبهای ما،
چون صدای عقربکهای دو ساعت سوی هم میزان
ماه چون تابید بعد از ریزش باران
- از کنار نرده ی مهتابی ابر بلندی روشن و غلتان -
ی که تو گفتی آنچنان آهسته بود « شب بخیر »
که تو گویی شبدری می خواند نامش را به سوی سروهای پاك کوهستان
لحظه ای دیگر
لحظه های سوکوار سیر سیرك بود
ماه در پشت سر من بود و منزل پیش رو، من عارفی، در خلسه ی پر جذبه ای گویان
و در آن لحظه
چشم های گربه زیر سقف پل، در جوی شب، پنهان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
اگر اسم اين حسی که به تو دارم عشق است

هيچوقت قبلا عاشق نبوده ام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,687 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان