۰۱-۰۵-۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ
با نگاهم به شبی
گفته بودم
ای خدایا چه تبی
من در اینجا دارم
سرخی گونه ی من
نور او خانه ی من
دشت گل خوب وقشنگ
همه جا دور از جنگ
یک نفررا دیدم
در بلندای امید
نور تا عرش پرید
یک نفر با رُخِ نور
من چو دیوانه شدم
از نگاهش که چو آتش سوزاند
من چو ویرانه شدم
تا دگرباره دلم
در سرا پرده ی او سبز شود
گفته بودم
ای خدایا چه تبی
من در اینجا دارم
سرخی گونه ی من
نور او خانه ی من
دشت گل خوب وقشنگ
همه جا دور از جنگ
یک نفررا دیدم
در بلندای امید
نور تا عرش پرید
یک نفر با رُخِ نور
من چو دیوانه شدم
از نگاهش که چو آتش سوزاند
من چو ویرانه شدم
تا دگرباره دلم
در سرا پرده ی او سبز شود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...