امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| سلمان هراتی
#11
ناگهان بهار
یک شاخه گل محمدی
با شدتی شگفت
در برودت سینا شکفت
چندان که
هفت ستون سیمانی فرو ریخت
و دیکتاتورها، سر گیجه گرفتند
نظامیان
جهت پیشگیری طوفان
امواج را
در سواحل نیل بازرسی می کنند
اما در تقدیر آمده است
این بار چون گذشته
صندوق حادثه
در اطراف دستهای امین آسیه
لنگر می گیرد
پلیس
بین گل محمدی و مردم
دیوار می کشد
و نمی داند که
نیل به بلعیدن فرعونان
عادت دارد
آه…
بر موجهای نیل
صندوق حادثه را ...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
من هم میمیرم

من هم می میرم اما نه مثل غلامعلی
که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
و با غیظ ساقه های خشک را جویدند
چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟
من هم می میرم
اما نه مثل گل بانو
که سر زایمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسی جاجیم می بافد؟
من هم می میرم
اما نه مثل حیدر
که از کوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خدیجه بقچه های گلدوزی شده را
در ته صندوقها پنهان کرد
چه کسی اسبهای وحشی را رام می کند؟
من هم می میرم
اما نه مثل فاطمه
از سرماخوردگی
پس مادرش کتری پر سیاوشان را
در رودخانه شست
چه کسی گندم ها را به خرمن جا می آورد؟
من هم می میرم
اما نه مثل غلامحسین
از مار گزیدگی
پس پدرش به دره ها و رود خانه ها ی بی پل
نگاه کرد و گریست
چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند؟
من هم می میرم
اما در خیابان شلوغ
در برابر بی تفاوتی چشمهای تماشا
زیر چرخهای بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی از بیمارستان دولتی برمی گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر عکس ۴*۶ خواهند نوشت
ای آنکه رفته ای
چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
معصیت بودن

از روی مهر با من دل خسته یار شو
پاییز کوچه های دلم را بهار شو


ای مانده در نهان درختان آفتاب
چون غم میان سینه ی من ماندگار شو


پایان التهاب، شروع نگاه توست
من یک کویر تشنگی ام، جویبار شو


در دوزخی که معصیت بودن آفرید
آرامش بهشتی یک چشمه سار شو


کی بی حضور آیینه ها می توان شکفت
ای دل تو رو به روی من آیینه دار شو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
محض رضای عشق

تاریک کوچه های مرا آفتاب کن
با داغهای تازه دلم را مجاب کن


ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب چشم مرا غرق آب کن


ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت دلم را خطاب کن


ای تیغ سرخ زخم کجا می روی چنین
محض رضای عشق مرا انتخاب کن


ای عشق زیر تیغ تو ما سر نهاده ایم
لطفی اگر نمی کنی اینک عتاب کن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
مثل گل


دلا چندی است صحرایی شدی تو
رفیق خوب تنهایی شدی تو

بگو آن دورها با کی نشستی
که مثل گل تماشایی شدی تو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
فروکش آتشفشان


در نماز و نیازش خدا بود
دستهایش به رنگ دعا بود


در شکفتن دل داغدارش
مثل یک لاله بی ادعا بود


این غریبی که از پیش ما رفت
با سلام خدا آشنا بود


بسته ی عشق بود و ولیکن
مثل پرواز در خود رها بود


مثل کوهی پر از استواری
مثل باران شب بی ریا بود


مثل امواج دریا گریزان
مثل آفاق بی انتها بود


مثل آتشفشانی پر از درد
مثل موجی سراپا صدا بود


زخمهای عمیقی به دل داشت
چون غروبی به غم مبتلا بود


مثل لبخند آب را می آکند
مثل اندوه در سینه ها بود


مثل فرداست در قلب ما هست
آنکه دیروز در پیش ما بود


دیشب از باد پرسیدم ای عطر
همنشین گل کربلا بود


گفت: شمع دل این کبوتر
از گلستان سبز کجا بود؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
عید در دو نگاه

نگاه اول
عید ،«حوِّل حالنا» است
که واجب است بفهمیم
عید، شوقی است
که پدرم را به مزرعه می خواند
عید، تن پوش کهنه ی بابا است
که مادرم
آن را به قد من کوک می زند
و من آن قدر بزرگ می شوم
که در پیراهن می گنجم
عید، تقاضای سبز شدن است
یا مقلّبَ القلوب

نگاه دوم
عید،
سوپر مارکتی است
که انواع خوردنیها در آن هست
عید،
بوتیکی است
که انواع پوشیدنی ها در آن هست
عید،
ملودی مبارک باد است
که من با پیانو می نوازم
شب بخیر دوست من!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
عصاره یک حسرت

ای کاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجره ای کنند
و تماشا کنند در من
کاهش دلتنگی شان را
اگر اینگونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می گشودم
تا معبر
بکرترین عطرها باشم
که تا کنون
هیچ مشامی نبوییده باشد
و قاب تصویر هایی متحرّک
از یک خیال سبز
در باغ آسمان
که قوی ترین چشمها آن را
رصد نمی تواند کرد
ای کاش درختی باشم
تا از من دریچه ای بسازند
و از آن خورشید را بنگرند
که حرارت و بزرگی را
از پیشانی مردی وام گرفت
که خانه ای داشت
کوچک تر از دو گام که برداری
ای کاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشانشان دهم
انسان یعنی
چهل سال آیینه وار زیستن
*
من تصویرهایی دارم
از سکوت
که در بیانش
واژه ها لالند
و کلمه ها کوچک
چگونه آیا ؟
ای کاش پنجره ای باشم !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
شوق رهایی

اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد
دل فقیر من! این روزگار می گذرد


بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
به میهمانی گل رو بهار می گذرد


چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
همیشه هست غبار و سوار می گذرد


تمام چمشه دلان از کنار ما رفتند
اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد


دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار می گذرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
شبیه زمزمه غیب

بهار سبز در آشوب خشکسالی بود
شکوفه دارترین باغ این حوالی بود


رسید مثل نسیمی صمیم و پر برکت
شبیه مزرعه های عظیم شالی بود


چنان شهاب شکفت و چنان سکوت شکست
به ذهن مرده ی شب برق ارتجالی بود


شبیه زمزمه ی غیب واقعیت داشت
ولی پرنده ترین هدهد خیالی بود
*
به باغ خواب تو مردم بهار آوردند
در آن حضور پر از مهر جات خالی بود


همان بهار که این باغ را دگرگون کرد
شروع ابر و سرانجام خشکسالی بود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,633 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,172 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,678 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۰۴ ق.ظ)، sadaf (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۴:۱۴ ب.ظ)، Ar.chly (۲۸-۰۵-۹۵, ۱۰:۵۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان