امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سنایی غزنویی
#31
مرحبا مرحبا برای هلالا
آسمان را نمای کل کمالا


چند ازین پرده ز آفتاب برون آی

جان ما را بخر ز دست خیالا


اندر آی اندر آی تا بشناسیم

از جمال تو حال را ز محالا


ای همه روی بر خرام به منظر

تا رهد دیده زین شب همه خالا


اشهب صبح در گریزد از شرم

چون بجنبد ز ابلق تو دوالا


روشنی را نشان به اوج شرف بر

تیرگی را فگن به برج و بالا


ای ز پرده زمانه آمده اینجا

مرحبا مرحبا تعالی تعالا


عقل و دینمان ببر تراست مباحا

جان و دلمان ببر تراست حلالا


تا سنایی چو دید گوید ای مه

حبذا و جهک المبارک فالا

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند

باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند

من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند

هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند

بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند

خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند

تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند

ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند

گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب
گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند

گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل
ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند

ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد
سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند

هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ
عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند

خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم
پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند

مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب
گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند

چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او
جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند

آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری
بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند

این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند

گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر
گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند

گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ
گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند

گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا
گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند

ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
ای همه خوبی در آغوش شما
قبلهٔ جانها بر و دوش شما


ای تماشاگه عقل نور پاش
در میان لعل خاموش شما


وی امانت جای چرخ سبز پوش
بر کران چشمهٔ نوش شما


آهوان در بزم شیران در شکار
بندهٔ آن خواب خرگوش شما


آب مشک و باد عنبر برد پاک
بوی شمشاد قصب پوش شما


کار ما کردست در هم چون زره
جوشن مشکین پر جوش شما


چند خواهد گفت ما را نوش نوش
آن لب نوشین می نوش شما


چندمان چون چشم خود خواهید مست
ای به بی هوشی همه هوش شما


صد چو او در عاشقیها باشدی
همچو او حیران و مدهوش شما


حلقه چون دارند بر چشمش جهان
ای سنایی حلقه در گوش شما


چون سنایی عاشقی تا کی بود
با چنین یاری فراموش شما
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
ای ز عشقت روح را آزارها
بر در تو عشق را بازارها


ای ز شکر منت دیدار تو
دیده بر گردن دل بارها


فتنه را در عالم آشوب و شور
با سر زلفین تو اسرارها


عاشقان در خدمت زلف تواند
از کمر بر ساخته زنارها


نیستم با درد عشقت لحظهای
خالی از غمها و از تیمارها


بر امید روی چون گلبرگ تو
مینهم جان را و دل را خارها


تا سنایی بر حدیث چرب تست
غره چون کفتار بر گفتارها


دارد از باد هوس آبی بروی
با خیال خاک کویت کارها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
ای از بنفشه ساخته بر گل مثالها
در آفتاب کرده ز عنبر کلالها


هاروت تو ز معجزه دارد لیلها
ماروت تو ز شعبده دارد مثالها


هر روز بامداد برآیی و بر زنی
از مشک سوده بر سمن تازه خالها


ای کاشکی ز خواسته مفلس نبودمی
تا کردمی فدای جمال تو مالها


نی بر امید فضل گذارم همی جهان
آخر کند خدای دگرگونه حالها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
ما باز دگر باره برستیم ز غمها
در بادیهٔ عشق نهادیم قدمها


کندیم ز دل بیخ هواها و هوس ها
دادیم به خود راه بلاها و المها


اول به تکلف بنوشتیم کتبها
و آخر ز تحیر بشکستیم قلمها


لبیک زدیم از سر دعوی چو سنایی
بر عقل زدیم از جهت عجز رقمها


اسباب صنمهاست چو احرام گرفتیم
در شرط نباشد که پرستیم صنمها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب
فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب


این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان
وان پیش دو شمامهٔ کافور یا دو سیب


بردوش غایه کش او زهره میرود
چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب


یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی
چون سامری هزارش چاکر گه فریب


آسیب عاشقی و غم عشق و گمرهی
تا روی او بدید پس آن طرفهها و زیب


غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی
هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب


بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل
بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب


بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی
خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب


من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم
که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب


برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم
همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب


همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر
مغان دایم برند آتش ز بیتالنار من هر شب


مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی
نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب


دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر
همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات
هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات


هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم
در هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات


حسن ترا بینم فزون خلق ترا بینم زبون
چون آمد از جنت برون چون تو نگاری بی برات


در نارم از گلزار تو بیزارم از آزار تو
یک دیدن از دیدار تو خوشتر ز کل کاینات


هر گه که بگشایی دهن گردد جهان پر نسترن
بر تو ثنا گوید چو من ریگ و مطر سنگ و نبات


عالی چو کعبه کوی تو نه خاکپای روی تو
بر دو لب خوشبوی تو جان را به دل دارد حیات


برهان آن نوشین لبت چون روز گرداند شبت
وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات


بر ما لبت دعوت کنی بر ما سخن حجت کنی
وقتی که جان غارت کنی چون صوفیان در ده صلات


باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی
چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات


غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد
یک دیده اینجا دجله شد یک دیده آنجا شد فرات


جان سنایی مر ترا از وی حذر کردن چرا
از تو گذر نبود ورا هم در حیات و هم ممات


ای چون ملک گه سامری وی چون فلک گه ساحری
تا بر تو خوانم یک سری «الباقیات الصالحات»
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,681 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۴-۰۵-۹۴, ۰۵:۲۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان