امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار | سيده زهرا يوسفي پور
#21
» خودت ، میان تو و من باش !«
همیشه
جایِ حرفی نگفته ،
خودت
میانِ
تو و من
باش !
...
لحظه هایی که ــ ما ــ ییم ! ،
زندگی
به قدرِ کافی زمان
برای گذشتن
ن
د
ا
ر
د
!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
»شدن دگر باره«
از تو، غنی شدم!
تا که از تیر های غیر تو، تهی شدم!
من- تشریح -طعم -تو-
شدم!
من برای هر که غیر تو تبر شدم!
و تو بر تکلم تن ام، تاب خوردی و تنیدی!
تا
طنین
بی تابی
تار
شعر هایم شدی!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
»چشم های تو را از بر شده ام !«

تو
مرا
می خوانی !
.. اما
نه چندان که
مرا بدانی و
با من بمانی !
.. ای کاش
همین یک بار
مراخوب بخوانی
و بدانی :
من
چشم های تو را
از بر شده ام ! ،
.. بس که خوانده ام
دست نگاهت را !
پس ابلهانه است
این که می گویی :
ــ چشم هایِ خالی از نگاه و
تاریکیِ دیده هات ،
دلیل دست شستن ات
از تماشایِ ـ روشنـــــــی ـ است ! ــ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
» باشد که فرداها...«
واژه ها
برای ـ تــو ـ
کالای مصرفی اند ! ،
... وقتی که فقط
گاه گاهی
که مستِ مستِ مستی
شعری
هوس می کنی ! ،
.. و گاه تر
که از مستی به بدمستی رسیده ای
دُرُست ،
عاشقانه صحبت می کنی !
... ـ تــــو ـ
در این سال هایِ قحطی عشق
چه بی رحمانه
هجا هایِ عاشقانه را
اصراف می کنی !!!
ــ باشد که فرداها
در فراوانیِ عشق
احتکارشان نکنی ! ــ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
... امروز که
قلبِ شعری نسروده
درون دردِ دست هایِ من
واژه واژه می تپد ! ،
... چه حیف
که قلبِ گوشِ تو
از تپش ایستاده است !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
چه عجیب است:
ـ تو ـ که « ماه » ای،
احساس مرا قدر یک تنگ می خواهی!
ـ او ـ که « ماهی » است،
احساس مرا قدر آسمان می خواهد!
..و عجیب تر اینکه:
این برای هر دو تان هیچ عجیب نیست!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
از ایــــن روز هــــا
کـــه نقابـــــِ شبـــــ بــــه چهــــره زده انــــد،
انتظــــاری جــــز،
احتکــــارِ ـــ روشنـــــــی ـــ ،
بـــرایِ تاریکـــــی هـــایِ در راهِ فـــــردا،
نمی تـــــوان داشتــــ !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
» انتحــــار «
... امــــروز
در ایــــن لحظــــه
همیــــن جــــا
چنــــان دلتنگــــــ امـــــ و تنهــــــا! ،
کــــه می خواهمـــــ
دستِــــــ سَـــــرد امـــــ را
بــــه دستــــــِ سایـــــه امــــ داده ،
ســــــویِ
آفتابـــــــ
بدومـــــ !
.. و بغـــــض هــــایِ نشکستـــــه یِ سایــــه امــــ را ،
بـــه ابــــرهــــایِ تیــــره در آسمــــانِ ابـــری بدهمـــــ !
...
بعــــــد همــــــ خودمـــــ
تنهـــــــــایِ تنهـــــــــایِ تنهـــــــــا
ــ حتــــی بـــی سکوتـــــِ مبهمــــــِ یکــــــ سایــــه ــ
بــــه مقصـــــدِ بـــــاران
تــــا ابـــــد قدمـــــ بزنمـــــ !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
...

انقدر سر به زیری
که سر می خورد
التماس هر نگاهم


هنوز
زود است
برای قضاوت سرنوشت


گاه سر به هوایی خوب است
مسل سرم
که گرم هوای تو نماند...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
تمام
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان