ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
عطر ماه و بوي كاهگل
چاه بلند شب
و لهجه نسيم
از لابه لای شرجی نيزار:
مادر!
آبی به پشت بام بپاش امشب
وقتی که عطر ماه
با بوی کاهگل به هم آميخت
از آن ستاره های کويری
يک بُقچه نذر غربت من کن.
امشب
هوا هوای دوبيتی است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
ابر و آتش
شبيه غنچهء بغضي در آستانهء باد
پُر است پردهء خاموشي من از فرياد
ولي دريغ ازين غنچه هاي بي فرجام
كه ناشكفته و آشفته مي روند از ياد
تو همچو باد گذشتي و در دلت نگذشت
كه من چه تلخم و تاريك.. خانه ات آباد!
به پيشمرگ نگاهت كه ابر و آتش بود
هزار نرگس سرمست از نفس افتاد
اگر چه شعلهء من در مسير پاييز است
تو اي بهار معطر سرت سلامت باد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
آي!
مثل بهت يک يتيم
گم شدم درين غروب بی پدر
آی!
خانهء کبوتر و انار و بادگير!
در کدام کوچه ای؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
گنجشك ناتمام
و آفتاب ظهر
هرگز چنين نبود
كه امروز در حياط.
پرواز جيك جيك بهاري
از لحظه اي به لحظهء ديگر
بر خاك تازه
خط سراسيمه و سياه...
با واژه ها و مورچه ها
من غرق شعر بودم و گنجشك.
از پشت سر
ناگه صداي سايه اي آمد
گنجشك پر كشيد.
اينك
تنهايي رميده و
اين شعر ناتمام...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
از شب در غروب
شب چه دشوار و بلند
وقتي از همنفسان خانه تهي است.
تكان ميخورد پرده آرام
نسيمي مگر از درازاي اين شب بكاهد.
سوسكهاي ناشكيبا نيز
اين شب دشوار را انگار مي فهمند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
پرنده ها
گربهء سياه
خفته در پناه سايهء درخت
روی شاخه
جای خالی پرنده ها.
می نشيند و دوباره می پرد
تا کدام شاخه مامن ترانه های اوست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
غزل جمعه
بسيار سخن می رود از خوی كريمت
كو با دلم ـ ای عشق! ـ عنايات قديمت؟
ديريست كه خاكستر من چشم به راه است
ای شعلهء لبريز! كجا رفته نسيمت؟
صد بار درين عسرت بی عشق دلم مرد
اما تو ازين مردن هر روزه چه بيمت
تزوير مباف ای خرد بی خبر خام
تاريكی محض است سراپای گليمت
هر روز تو تعطيل تر از روز دگر بود
ديگر چه اميدی است به تقويم عقيمت؟
پرهيز كن ای تشنه ازين چشمه بيمار
حيف است كه آلوده شود قلب سليمت
ای مرشد خاموشی من, بذل نگاهی!
تنهاست درين همهمه تنهاست يتيمت
ای بغض پر از ابر! درين جمعه دلگير
حاشا كه نباريده كنی قصد عزيمت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
در خواب كهنه ما
آيينه دلم چيست؟ يك حوض بي تلاطم
نه ماهي و نه باران، نه گريه نه تبسم
اين بهت را به هم ريز اي قرمز پر آشوب
وين مرده را برانگيز اي آبي ترنم
در خواب كهنه ما تعبير خيزشي نيست
با صد غزل نجنبيد اين سنگ بي ترحم
زير لباس تزوير آيينه نيست، دود است
آيين ما بر آورد آه از نهاد مردم
شور ترانه ها را افسون نام و نان كشت
ما هم فريب خورديم با يك دو دانه گندم
در باغهاي سنگي آوازهاي ما هيچ
در كوچه هاي بن بست فريادهاي ما گم
دستان بي تفاوت در جيبها خزيدند
در جيبها خزيدند دستان بي تفاهم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
آرزو خون مي خورد بر خاك و دست مهرباني نيست
بادبادكها پُر از شوقند , اما آسماني نيست
آتش فرتوت ما در گير و دار تندر افتاده ست
چارسو دم سردي برف است و ما را سايباني نيست
از نسيم شرق هم بوي شفايي بر نمي آيد
بگذر اي يعقوب من! اين كاروان هم كارواني نيست
اعتمادي نيست بر همخانه ام , همسايه خود هيهات!
با من اينجا جز سكوت و سايه ديگر همزباني نيست
در خماري رايگان انبوه بُرنايان فرو رفتند
نام مرهم دارد اين تلخي كه جز زهر گراني نيست
روز و شب با واژه هاي خواجه قصر و قصه مي سازيم
داستان درد ما اين است و جز اين داستاني نيست
هيچ مردي سربلند از عرصه آتش نيامد باز
نازكان قلب را پيداست تاب امتحاني نيست
غيرتم فرسود در اين كوچه ها , بالا بلند من!
تا ازين پستي بر آيم هيچ آيا نردباني نيست؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
در بارش ماه
تنها منم و
اين پُل چوبی تباه.
...
پُلی نيست
و خورشيد غرق است
در آبهای بهاری.
...
باران بهار
وين مورچه ها
که ناگهان بر سر آب.
...
سبز است و رها
گيسوی شلال بيد
بر شانه آب.
...
آب میشود
در مه بهاره
قار قار يک کلاغ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...