ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شعر با محتوای بوسه و لب، شاعری با زبان خاقانی
عملیّات غیرممکن هفت! عملیّات غیرانسانی!
سبک ِ آنک لبان قند شما! سبک ِ گیسوی تابدار رها!!
لای فردوسی و منوچهری مانده در دوره ی خراسانی
بیت اوّل: حدیث بلبل و گل، بیت سوّم: شکایت ِ از فقر
بیت پنجم: معاشقه با زن، بیت هشتم: شراب لیوانی!
مانده از عهد دایناسور، باقی!! غرق در سبک های اوراقی
بحث ترتیب دادن ساقی وسطش آیه های قرآنی!
شعر گفتن ز آخرین دیدار! شعر گفتن ز روزهای بهار!
شعر گفتن ز هجر و دوری یار!! روی یک دختر خیابانی
اوّل اسم عاشقان غزل است! آخرین قالب جهان غزل است!
حک شده بر کتیبه ی کوروش غزلی از زمان ساسانی!!
واژه هایی بدون بی ادبی: چه شبی! چه ستاره ای! چه لبی!
غزلی با قوافی عربی در رثای غرور ایرانی!
باز هم بحث آدم و حوّا، یا که نه! بحث ساحل و دریا
گفتن ِ شعری از شب غم ها وسط جشن، توی مهمانی
غزلی زیر آفتاب تموز! نغمه ی ساز در حوالی سوز!
وسط روزنامه ی امروز: خبر دوستان زندانی
خبر هر رسانه ای بودن! شاعر قهوه خانه ای بودن!
گفتن از بی وفایی دلدار داخل رختخواب با Honey!!
گریه ی بی شکیب ابر بهار! ناله ی آسمان به بانگ هَزار!
اینهمه وصف، اینهمه تکرار ریده در روزهای بارانی
شاعر سکس و بنگ و خواب و عرق، شاعر روزنامه ی بر حق
مظهر بی سوادی مطلق، سمبل ادّعا و نادانی
منم و آنچه گفتم و می شد، منم و هی نصیحت ِ بی خود
نرود میخ آهنین در سنگ، آب در مغزهای سیمانی
بحث داغ قصیده یا که غزل! فرق مابین جوشش و کوشش!!...
من پُر از خستگی ِ تا ابدم توی این واژه های پایانی...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نترس از این همه احساس غیر معمولی
بیا و تجربه کن یک دقیقه رویا را
بیا و تجربه کن ترس های گیجی که...
بیا و تجربه کن آخرین مبادا را
بیا و تجربه کن در اتاق، داخل شهر
نگفتنی ها را و نکردنی ها را
کجاست جای من و تو در این جهان بزرگ؟!
بیا و حل بکن این آخرین معمّا را
رها کنید در این حسّ لعنتی ما را
رها کنید در این حسّ لعنتی ما را...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سنجاب و آهو و قناري و... بدون ببر!
تاكسي و ميني بوس و گاري و... بدون ببر!
ماهي و برگ و آب جاري و... بدون ببر!
رفتند از اينجا به جنگل هاي دور ِ دور...
رفتند تا يك سبز مطلق آنور جاده
رفتند تا آرامش رؤياي آماده!
رفتند تا همسايگي با سرو آزاده
و بعد اين «رفتند» كلّ قصّه شيرين است!
رفتند از كابوس خوني تبرداران
از گريه هاي بيشتر با دشنه ي ياران
از طعم خون دوستان در آخرين باران
و نسل بعدي هيچ چي يادش نمي آيد!
خر توي رقص و شادي اش در حال حمّالي ست
ماهي بدون آب هم مشغول خوشحالي ست
كلّا خلاصه مي كنم وضع جهان عالي ست
يعني همه راضي، زمين راضي، خدا راضي
در سرزمين مادري غير از سياهي نيست
حتي گناهي بيشتر از بي گناهي نيست
راه فراري نيست... غير از مرگ راهي نيست
يعني الهي شكر ما رفتيم، از آنجا
شب بود... امّا يك نفر گاهي مزاحم بود
يك قهرمان كه واقعاً در قصّه لازم بود
و ببر شايد آخرين مرد مقاوم بود
كه كشته شد زير فشار بازجويي ها...
سنجاب و آهو و قناري غرق خاموشي
تاكسي و ميني بوس و گاري و هماغوشی
ماهي و برگ و آب جاري و فراموشي
با قرص با سيـ ـگار با الكل بدون ببر...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
این شیشه را بکوب به دیوار
باطل نمی شود مگر این سحر؟!
امروز هم تولد من بود
یک گریه ی دوباره: 10 مهر
این شیشه را بکوب به دیوار
من بسته ی کدام طلسمم؟!
از انتظار خسته ترینم!
طنزی ست توی معنی اسمم!!
از سال های وسوسه دورم
از روزهای تجربه دیرم
- مهدی!
صدام کن که بمانم
- مهدی!
صدام کن که بمیرم
زندانِ در ادامه ی کابوس
کابوسِ در ادامه ی زندان
امسال هم گذشت عزیزم
نزدیک تر شدیم به پایان
حرفی ست عاشقانه تر از من
در حرکت منظم نبضم
طوفان زده به کل وجودم
اما هنوز هستم و سبزم
امسال هم گذشت عزیزم
در حسرت تصور لبخند
با خنده های ممتد دشمن
با دوستان که دوست نبودند
بر چادر قدیمی مادر
بگذار مثل ابر ببارم
شاید خدات معجزه ای کرد
با اینکه اعتقاد ندارم!
امروزِ سوختن ته آتش
فردای محو، در وسط دود
امروز هم تولد من بود
امروز هم تولد من بود...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رو به خیابان نگاه کرد و گریست
یکیش گفت به پیکان خسته اش که بایست!
یکیش اسم کسی را یواش برد که نیست
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش عکسی شد توی دست های سیاه
یکیش با چمدانی قدم گذاشت به راه
یکیش فکر زنش بود توی زایشگاه
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش زل زده شد توی چشم های پلیس
یکیش قایم شد توی دستمالی خیس
یکیش زن را برداشت رفت پیش رئیس!
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش مست شد از حسرت کمی شادی
یکیش رفت فرو در غمی خدادادی
یکیش مشت گره کرده شد در آزادی
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش رفت به دنیای آرزو و کتاب
یکیش رفت در آغوش دختری در خواب
یکیش رفت خیابان در انتظار جواب
سه کارگر وسط شعر راه افتادند
یکیش را سر میدان اوّلی کشتند
یکیش را سر میدان دوّمی کشتند
یکیش را سر میدان سوّمی کشتند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
از خودم مثل مرگ میترسم مثل از زندگی شدن باهم
هیچ چی واقعا نمیفهمم!هیچ چی واقعا نمیخواهم!!
دارم از اتفاق می افتم مثل از چشم های غمگینت
مثل از زندگی تو بیرون،میزنم..زیر گریه ات راهم
در تنم وزنه های بی ربطی ست که مرا می کند به صندلی ام
در دلم باد رفته بر بادی ست که تورا تاهمیشه در راهم...
که بدانم تورا نمیدانم،که بدانی مرا نمیدانی
که بداند دلم گرفته تورا، که بداند تمام دنیا هم!
ریملت روی گونه میریزد وسط اشک های بچگی ام
مثل یک موشک قراضه شده که به جا مانده بر تن ماهم
مثل یک موش کوچک از مغزم که تورا هی پنیر سوراخ است!7
که فقط میدود همین لحظه همه ی روز ها و شب هایم
قهوه ی روزهای بیخوابیم،به تو هی میخورد به بخت سیاه
مثل یک مهدی تمام شده،که کم آورده و...الفبا هم...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شب بود و پشت پنجره طوفان گرفته بود
شاید دل تمامی "ایران" گرفته بود!
یک جفت شمع،یک شب جمعه! دو چشم تر
و دختری که شام غریبان گرفته بود!
بابا میان هاله ای از نور زرد رنگ
در خاطرات خسته ی من جان گرفته بود
انگار آن فرشته ی غمگین کودکی
حالا به خود قیافه ی انسان گرفته بود
گفتم:بمان! ... و کاش همان لحظه ی شگفت
این روزهای شبزده پایان گرفته بود
لبخند زد و در دل شب ناپدید شد
تا صبح،پشت پنجره باران گرفته بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت