امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار |سیروس اسدی
#61
با تو هر روز آسمان زیباست



آسمان با تو بی گمان زیباست





رود، و دریا و جنگل و شالی




با تو تا هستم این و آن زیباست





ساحل و ردّ پای ما بر آن




با تو این ساحل و نشان زیباست





شرم و چشمان تو همزادند




چه قَدَر شرم نرگسان زیباست





لحظه ی دیگری بمان زود است




دیر رفتن برایمان زیباست





می پرستم تو را باور کن




با تو این جمله همچنان زیباست





این غزل ساده بود چون چشمت




سادگی با تو هر زمان زیباست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#62
الا ای دست هایت تکیه گاه آخرین من



فدای چشم هایت ای امید واپسین من





تو لیلای نجیب و مهربان ایل من بودی




فدایت باد مجنون غریب سرزمین من





در اعماق نگاه مهربانت راز غمگینی است




که رنگی دارد از اندوه شب های حزین من





چه تصویر قشنگی بود آن شب پای آن چشمه




سکوت شرمگین تو و شعر دلنشین من





تو را تنها به دست باد ویرانگر سپردند آی

!


نمی دانم چه خواهی کرد ای تنها ترین من





دریغ از دست پر مهر نسیمی تا که بزداید




غبار غربت از روی تفنگ و اسب و زین من





پس از تو ای امیّد آخرین ای عشق دامنگیر




کران تا به کران غم بین نشسته در کمین من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#63
چشمی مگر هنوز بر این خاک مانده است



کز بوی گریه خاک طربناک مانده است





شاید به یاد توست که یک خوشه اشک سرخ




برشاخه های خسته ی هر تاک مانده است





پیچیده در غبار، زمین و زمان ولی




تصویر تو در آئینه ها پاک مانده است





مانده در این غبار- چو چشمم در انتظار

-


ماهی که بیقرار بر افلاک مانده است





همچون غروب مرده ی پاییز های سرد




با من بسی ترانه ی غمناک مانده است





با آن که سطر آخر شعرم تو بوده ای




شعرم ولی غریب براین خاک مانده است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#64
چگونه باورم آید که بی تو باید زیست



که چون تو در همه آفاق مهربانی نیست





تو را اگر نه زآفاق دور می خوانند




پس این سکوت غم انگیز لحظه ها از چیست





تو را چه ساده زمن دست روزگار گرفت




چگونه؟آه! چگونه، پس از تو باید زیست





هنوز بوی تو را می دهد گل و شبنم




هنوز می شود آری بدین بهانه گریست





چه فرق می کند این فصل های رنگارنگ




به چشم من که بها و خزان همیشه یکی است





نگاه کن که چه آوار می شوم در خویش




دریغ و درد، دگر هیچ تکیه گاهی نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#65
نه مهربانی دستی، نه شور دلهره ای



نه از بهار نشانی ، نه باغ و منظره ای





نه با نسیم گل افشان سرود چلچله ای




نه از نهایت این شب سرود زنجره ای





گلی نمی شکفد با نسیم صبحدمی




زدشت یاد نخیزد غبار خاطره ای





چگونه بال گشاید کبوتر دل من




در این هوا که نه پیداست چشم پنجره ای





پس از تو چشم کسی عاشقانه گریه نکرد




برای غربت گل ها و مرگ شب پره ای
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#66
باز امشب شب پریشانی است



رو برویم دریچه ای وا نیست





کوچه ها را غبار پوشانده است




هیچ کس در غبار پیدا نیست





پشت پرچین باغ کوچک من




سَهره ای بود و دیگر امّا نیست





دست هایم ز هرم عشق تهی است




چشم هایم به سمت فردا نیست





عاشقانه ترین غزل هایم




آه! دیگر سرود دریا نیست





زندگی با تمام زیبائیش




دیگر آئینه ی تماشا نیست





دیر گاهی است مرغ شبگردی




یا گل خسته ای به نجوا نیست





مانده ام خسته و شکسته زراه




همدلی، غمگسار آیا نیست؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#67
باز هم شب و دل خراب من



باز هم گرفته آفتاب من





کاش می شد از حضور گرم تو




پر بهار کوچه های خواب من





یا که از نگاه آفتابیت




گرم عشق لحظه های ناب من





نیستی تو و به جا نمانده است




واژه های عشق درکتاب من





گفتمت:« دوباره بینمت نبود

»


جز سکوت تلخ تو جواب من





ابری است هم چو چشم های تو




آسمان شعر های ناب من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#68
یادت ز باغ خاطره ها نازدودنی است



نام تو جاودانه تر از هر چه بودنی است





پیوسته ای اگر چه به رؤیا ولی هنوز




در پرده ی خیال حضورت ستودنی است





ای آن که شعر چشم تو سرشار عشق بود




هم چون غزل همیشه نگاهت سرودنی است





در کوچه باغ خاطره، پژواک نام تو




دیری ست چون، ترانه ی باران شنودنی است





آه! ای بهار رفته از این دشت بر گرد




بی تو هنوز عقده ی دل نا گشودنی است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#69
به لب مرا ترانه ای نمانده است



که شور عاشقانه ای نمانده است





جز این بهار سوخته که دیدی




زباغ و گل نشانه ای نمانده است





مجال یک دوباره دیدنت نیست




نه فرصتی! بهانه ای نمانده است





زعشق این همیشه کیمیا نیز




دریغ جز فسانه ای نمانده است





به کوچه های غم گرفته بانگی




ز گریه ی شبانه ای نمانده است





جز این قفس که یادگاری از توست




برایم آشیانه ای نمانده است





چو باد در قفای او دویدم




از او ولی نشانه ای نمانده است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#70
آن که با خود تو را از این جا برد



عشق را از قبیله ی ما برد





دست مرموزی از نهایت شب




گل خورشید را به یغما برد





موج هایی که رنگ غربت داشت




زورق کوچک دلت را برد





دلت این جا غریب بود آری




عش آمد تو را به دریا برد





چه شد آن چشم های غمگینت




که دلم را به باغ رؤیا برد؟





وحشت بی تو بودنم بخشید




آن که با خود تو را از این جا برد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,747 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۲:۴۵ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان