ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سالها قد تو را خامه تقدیر کشید
قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید
خواست رخسار تو با زلف گره گیر کشد
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدتی چند بپیچید به خود و آخر کار
ماه را از فلک آورد و به زنجیر کشید
جای ابروی تو نقاش، پس از آهوی چشم
تا به بازیچه نگیرند دم شیر کشید
بعد چشم تو، مصوّر چو به ابرو پرداخت
شد چنان مست که بر روی تو شمشیر کشید
دل اسیر مژه ات از عدم آمد به وجود
همچو صیدی که مصوّر به دم شیر کشید
پیش تشریف رسای کرم دوست ازل
منّت از کوتهی خامه تقدیر کشید
لاغری بین که در اندیشه نقشم، نقّاش
آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید
گر خرابم کنی ای عشق چنان کن، باری
که نشاید دگرم منّت تعمیر کشید
نتوان بهر علاج دل دیوانه ما
از سر زلف به دوش این همه زنجیر کشید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آن که رخسار تو با زلف گره گیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدّتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه می خواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینه عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حسن دلاویز ترا
قلم اندر کف نقّاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
پرده تا باد صبا از رخ جانانه کشید
پیش رویم همه جا نقش پریخانه کشید
ماجرایی که کشید از سر زلفش دل من
می توان گفت که در سلسله، دیوانه کشید
میل بر باده و پیمانه و ساقی نکند
هر که با یاد لب لعل تو پیمانه کشید
دل جمعی است پریشان و، ندانم امشب
که سر زلف دلآرام تو را شانه کشید؟
شعله شمع، شرر بر پر پروانه بزد
آتش عشق، شرر بر من دیوانه کشید
رشک آتشکده شد سینه بی کینه من
آتش عشق تو، بس شعله در این خانه کشید
مژده بردند بر پیر مغان مغبچگان
که صبوحی ز حرم، رخت به میخانه کشید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار، خوار
در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار
هر چه می خواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز
گر دهی یک بوسه ام زان لعل شکربار، یار
ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز
تا به مستی بر زنم در رشته زنار، نار
مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شوم من گرچه صید غرقه در خون گشته ترکش
ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش
کشیدی ناز چشمش ای دل آخر ریخت خونت را
بگفتم بارها من با تو، ناز مست کمتر کش
به جایی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا
اگر خواهد تماشایش، بیفتد تاج از ترکش
مصوّر! از چه رو وامانده ای از قد و رخسارش؟
رخش از ماه نیکوتر، قدش از سرو برتر، کش
ز یک تیر نگه از پا در آرد صد چو رستم را
در آرد آن کمان ابرو، اگر یک تیر، از ترکش
نداده تا ز غم، گردون دون، بر باد خاکت را
ز آب و خاک تا دانی صبوحی آتش ترکش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
چنان سدّی ز چین بسته است آن زلفین گیسویش
که یأجوج نگه را نیست ره در کشور رویش
نگردد تا سپاه خط تمامی جمع، ممکن نیست
خلاص اسکندر دل از عقابین دو ابرویش
رخش گوئی بهشت است و دهان کوثر قدش طوبی
دو صد حور و دو صد غلمان همیشه مات در کویش
و یا رویش بهار است و جبین چون لاله حمرا
قدش سرو و دو چشمش نرگس و سنبل بود مویش
اگر گویم که شیرین است یا لیلی، روا باشد
که صد فرهاد و مجنون، چشم و دل دارند بر سویش
اگر طعنه زند بر ماه و خور، نبود عحب، زانرو
که باشد هر دو تصویر دو چشم مست جادویش
صبوحی خاک بر سر کن ز چشمان آب خون جاری
که عشق آتش بود دلبر به یادت می جهد خویش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشه منال
من معترف که باده حرامست میخورم
ای شیخ مال وقف چسان بر تو شد حلال؟
جستی نشان او که مبادا نشان او
هر جا بر افکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانه ای
غافل ز بازی فلک و مکر بد سگال
هر درد را دوائی و هر خار را گلی است
ایدل خموش باش دمی آنقدر منال
شبهاست باز دیده ام از آرزوی تو
تا از شمایل تو حکایت کند مثال
گفتی که دام و دانه دل از کجا ببین
بر روی دوست زلف و برخسار یار خال
ای باد حال زار صبوحی بگو به یار
امّا نه آنقدر که ازو گیردش ملال
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شبی بخواب زدم بوسه بر لبش بخیال
هنوز بر لب آن شوخ می زند تبخال
ز چاک پیرهن اندام نازکش ماند
چو عکس برگ گل اندر میان آب، زلال
بنوش باده که اندر طریقت عشق است
چو شیر مادر، خون حرامزاده حلال
صبا ز روی تو گیرم نقاب بردارد
که راست تاب تماشایت ای بدیع جمال
دو ابروان کمانش بدیدم و گفتم
یقین که اوّل ماه و عیان شدست هلال
نمود تا که بمن رخ ز خویشتن رفتم
نبود صبر چنینم باشتیاق جمال
اگر ببزم صبوحی شبی رسد قدمش
نثار مقدم او جان دهیم مالامال
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
۱۸-۰۷-۹۳، ۰۸:۱۶ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۸-۰۷-۹۳، ۰۸:۱۶ ب.ظ توسط .M!!NoO..)
ز عشق روی تو، چون بلبل از گل
شکفته گردم، هر دم گل از گل
ز روی و موت دانستم، ندارد
گل از سنبل جدائی، سنبل از گل
دهانست و لب این، یا خضر بسته
به روی چشمه حیوان، پل از گل
گلی بر سر زده آن سرو قامت
و یا ماهیست دارد کاکل از گل
ز بلبل نیست این غلغل به گلشن
بود این شورش و این غلغل از گل
مرا گوئی که چشم از او بپوشان
چگونه چشم پوشد بلبل از گل
صبوحی تا گلندامت به پهلوست
بده دل بر گل و، بستان مل از گل
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
پیوسته من از شوق لب لعل تو مستم
زین ذوق که دارم خبرم نیست که هستم
در بادیه عشق تو تا پای نهادم
یکباره بشد دین و دل و عقل ز دستم
از بس که نظر بر گل رخسار تو دارم
شد شهره بهر شهر که خورشید پرستم
تو مهر ز من ای بت عیّار بریدی
من دل بخم طرّه طرّار تو بستم
مُطرب تو بزن ساز نوائی بدرستی
ساقی تو بده باده که من توبه شکستم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت