امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|شمس لنگرودی
#1
در کفمان کلیدی است


در کفمان کلیدی است
که قفلش را
گم کردیم.

آبی در هواست
که مَشربهیی نداریم.
کلماتی
که مدادی نداریم.

آوازی
که دهانی نداریم.

ساعتی
بی عقربه.

دستی
و تنی نداریم.

آیا زمان
به انتظار کسی خواهد ماند
با سوزنبانی که در جوانی خود مرده است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
حرفت را



حرفت را بر خود می كشم و گرم می شوم
يخبندان چنان است
كه دو پنگوئن در من راه می روند
و سپاسم می گويند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
دور از تو


دور از تورودی کوچکمقفل اسکله را می بوسمتوقع دریایی ندارم.دور از توفواره ی بی قرارمپرپر می زنمکه از آسمان تهیبه خانه ی اولم برگردم.


----------
زخم بر زخم ميگذاری و نامش كوير ميشود
ميزبان عطش زدهای
كه نمكش طعام است
تفريحش
مسافر گمكرده راه.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
اين بره شيرين


اين بره شيرين
كه فروردين نام اوست
ديدم چگونه دو ماهی او را حمل می كنند
و بيرون خانه ما می گذارند
اين بره شيرين
كه دور دهانش نور رسته است
و مثل چراغ های دريائی
بع بع در گلويش برق می زند.

راه می رود
و فصل ها صف كشيده به دنبالش می دوند
اين بره
كه چشمانش سبز
كفلش سفيد
كف پايش قرمز است.

شيرهای دريائی
زمستان را دور می زنند
بر سر راهش می نشينند
و به رهگذران فندك می فروشند
يعد خانه هامان را می بينيم كه چقدر روشن می شوند
با دسته گلی كه هوا در جيب كتش می گذارد.

چقدر زخم بر زخم می نهاديم و ثمری نداشت
شب بايد می گذشت
انگار هيچ چراغی قادر به پايان بردن شب نيست
شب بايد می گذشت.

ما فقر را ديده ايم
سوار اتوبوسی مخفی
در خيابان ها می گشت
سم به صورت بچه ها می پاشيد
و النگوئی دستش بود
كه برق می زد
و سر آدم ها را می ربود.

دلداری مان بده سال نو!
ما فقر را ديده ايم
يخ در كف گرفته بر صورت ما می كشيد.

زرافه آفتاب!
كه تاريكی نامت را از يادت برده است
و گمان می كنی كه اسمت سنجاب است
و ميان علف دنبال غذا می گردی
خورشيدی تو!
با جوراب ناب طلائی كه دست خدائی بافته است
خورشيدی تو
و هزاران سال طول می كشد تا برگردی و صورت سنجابی را ببينی.

دلداری مان بده سال نو!
زير پلك اين بره پر از آسمان است
راه می رود
و تكه تكه هوا، برگ، سايه
در جاده فرو می ريزد
و كسی پيروز است
كه بلند می شود، راه می افتد، می بيند
و فروردين را به خانه خود می برد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
دلم به بوی تو آغشته است

دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند و
خواب آلوده دهان مرا میجویند
تا از تــــــو سخن بگویم
کجای جهان رفتهای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
ماجرای مرا پایانی نبود

ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو
از صندلی بر نمیخواست
دستم را نمی گرفت
و به خیابانم نمیبرد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
آتشزنه ای ویرانگر

نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من، بی حضور تو از تسکین سر باز میزنند
بال های من
تکه تکه فرو میریزند
بره های مسیح را میبینم که به دنبالم میدوند
و نشان فلوت تو را میپرسند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم

خیابانها بی حضور تو راه های آشکار جهنم اند
تو پرنده یی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه ی تابستانی
که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانه ی رودی از برف
که از قلهه ای بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم
نمیخواهم که فراموشت کنم

تپه های خشکیده
از پله های تو بالا میآیند
تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردن د
ماه هزار ساله دستنوشته ی آخرش را برای تو میفرستد
تا تصحیحش کند

نه، نمیتوانم فراموشت کنم
قزلآلایی عصیانگری که به چشمه ی خود باز میرود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
نه، فواره ی زیبا!

نه، فواره ی زیبا!

تو نمیتوانی به پرندگان دست سایی

تو اسیر و رهایی

پای در گل و آزاد

محبوبه های تو

پشه گان کورند

که از سر اتفاق

بر گل ها خواب میروند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
حکایتِ بارانِ بی امان است

حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...

شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر سیاه است
پرنده و گیلاس ها سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان