امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار عطار نیشابوری !
#41
  • [b]پند نامه
  • در بیان نیک بختی

شد دلیل نیک بختی چار چیز
هرکه این چارش بود باشد عزیز

اصل پاک آمد دلیل نیک بخت
نیست بی اصل سزای تاج و تخت

یک دلیل دیگر آمد قلب پاک
گر دلت پاکست نبود هیچ باک

نیک بختان را بود رای صواب
آنکه بد رایست باشد در عذاب

هر که ایمن از عذاب حق بود
نیست مؤمن کافر مطلق بود

عمر دنیا پنج روزی بیش نیست
غافلست آنکس که پیش اندیش نیست

ترک لذات جهان باید گرفت
دامن صاحب دلان باید گرفت

در پی لذات نفسانی مباش
دوست دار عالم فانی مباش

نیست حاصل رنج دنیا بردنت
عاقبت چون میبباید مردنت

از تنت چون جان روان خواهد شدن
خاکت اندر استخوان خواهد شدن

مر ترا از دادن جان چاره نیست
رهزنت جز نفسک اماره نیست
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
  • پندنامه

  • در بیان سبب عافیت

عافیت را گر بجویی ای عزیز

میتوانش یافتن در چار چیز


ایمنی و نعمت اندر خاندان

تندرستی و فراغت بعد از آن


چونکه بانعمت امانی باشدت

عافیت را زان نشانی باشدت


با دل فارغ چو باشی تندرست

دیگر از دنیا نباید هیچ جست


بر میآور تا توانی کام نفس

تا نیفتی ای پسر در دام نفس


زیر پای آور هوای نفس را

کم بدو ده بهرهای نفس را


نفس و شیطان میبرند از ره ترا

تا بیندازند اندر چه ترا


نفس را سرکوب و دایم خوار دار

تاتوانی دورش از مردار دار


نفس بد را هر که سیرش میکند

درگنه کردن دلیرش میکند


خلق خود را دور دار از هرمزه

تا نیفتی در وبال و در بزه


ز آب و نان تالب شکم را پر مساز

همچو حیوان بهر خودآ خور مساز


روز کم خور گرچه صایم نیستی

پر مخور آخر بهایم نیستی


ای که در خوابی همه شب تا بروز

بهر کور خود چراغی برفروز


خواب و خور جز پیشهٔ انعام نیست

خفتگان را بهره زین انعام نیست


ای پسر بسیار خواهی خفت خیز

گر خبرداری ز خود بی گفت خیز


دل درین دنیای دون بستن خطاست

دامن از وی گر تو در چینی رواست


از چه بندی دل بدنیای دنی

چون نه جاوید در وی بودنی


ظاهر خود را میارای ای فقیر

تا چو بدری باطنت گردد منیر


طالب هر صورت زیبا مباش

در هوای اطلس و دیبا مباش


از هوا بگذر خدا را بنده باش

زندگی میبایدت در ژنده باش


خرقهٔ پشمینه را بر دوش کن

شربتی از نامرادی نوش کن


ای که در بر میکشی پشمینه را

پاک سازاز کبر اول سینه را


گر همی خواهی نصیب از آخرت

رو بدر کن جامهای فاخرت


بیتکلف باش و آرایش مجوی

ترک راحت گیر و آسایش مجوی


در برت گو کسوت نیکو مباش

زیر پهلو جامه خوابت گو مباش


همچو صوفی در پلاس وصوف باش

با صفتهای خدا موصوف باش


مرد ره را بوریا قالین بود

زانکه خشتش عاقبت بالین بود



تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
  • [b]پند نامه
  • در تواضع و صحبت درویشان

گر ترا عقلست با دانش قرین
باش درویش و بدرویشان نشین

همنشینی جز بدرویشان مکن
تا توانی غیبت ایشان مکن

حب درویشان کلید جنت است
دشمن ایشان سزای لعنت است

پوشش درویش غیر از دلق نیست
در پی کام و هوای خلق نیست

مرد تا ننهد بفرق نفس پای
ره کجا باید بدرگاه خدای

مرد ره در بند قصر و باغ نیست
بر دل او غیر درد وداغ نیست

گر عمارت را بری بر آسمان
عاقبت زیر زمین گردی نهان

گر چو رستم شوکت و زورت بود
جای چون بهرام درگورت بود

ای پسر از آخرت غافل مباش
با متاع این جهان خوش مباش

در بلیات جهان صبار باش
گاه نعمت شاکر جبار باش
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
  • پندنامه

  • در صفت بدبختی
چارچیز آثار بدبختی بود

جاهلی و کاهلی سختی بود


بی کسی و ناکسی هرچار باشد

بخت بد را این همه آثار شد


هر که در بند عبادت میشود

بی شک از اهل سعادت میشود


آنکه در بند عبارت میشود

بی شک از اهل خسارت میشود


بر هوای خود قدم هر کو نهاد

میتواند کرد با نفسک جهاد


هر که سازد در جهان با خواب و خور

در قیامت نبودش ز آتش گذر


روی گردان از مراد و آرزو

پس بدرگاه خدا آور تو رو


کامرانی سر بناکامی کشد

مرد ره خط در نکونامی کشد


امر ونهی و حق چوداری ای وحید

پس مرو بروایهٔ نفس پلید


امر و نهی حق ز قرآن گوش دار

جای شادی نیست دنیا هوش دار


هر که ترک کامرانی میکند

بر خلافش زندگانی میکند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
  • [b]پند نامه
  • در صفت ریاضت نفس و ترک دنیا

گر همی خواهی که گردی سر بلند
ای پسر بر خود در راحت ببند

هر که بربست او در راحت تمام
باز شد بر وی در دار السلام

غیر حق را هر که خواهد ای پسر
کیست در عالم ازو گمراه تر

ای برادر ترک عز و جاه کن
خویش را شایسته درگاه کن

خوار گردد هر که گردد جته جوی
ای برادر قرب این درگاه جوی

عز و جاهت سوی پستی می کشد
مرا ترا بر تن پرستی می کشد

نفس در ترک هوا مسکین بود
گوشمال نفس نادان این بود

چون دلت بر یاد حق ایمن بود
نفسک اماره هم ساکن بود

هر که او را تکیه بر صانع بود
در جهان با لقمهٔ قانع بود

اکتفا بر روزی هر روزه کن
گر نداری از خدا دریوزه کن
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
  • پندنامه

  • در صفت مجاهد نفس
نفس نتوان گشت الا با سه چیز

چون بگویم یاد گیرش ای عزیز


خنجر خاموشی و شمشیر جوع

نیزهٔ تنهایی و ترک هجوع


هرکه را نبود مرتب این سلاح

نفس او هرگز نمییابد فلاح


چونکه دل بی یاد اللهت بود

دیو ملعون یار همراهت بود


اهل دنیا را چو دیوار آیدش

لقمهای چرب و شیرین بایدش


هر که او دربند سیم و زر شود

در عقوبت عاقبت مضطر شود


آنکه بهر آخرت کارش بود

از خدا تشریف بسیارش بود


مال دنیا خاکساران را دهند

آخرت پرهیزکاران را دهند


هست شیطان ای برادر دشمنت

غل آتش خواهد اندر گردن ت


مدبری کور و بدنیا آورد

بهره کی از عالم عقبی برد


ای پسر با یاد حق مشغول باش

وز خلایق دور همچو غول باش



تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
  • [b]پند نامه
  • در صفت فقر و صبر

فقر خود را پیش کس پیدا مکن
محنت امروز را فردا مکن

مرترا آنکس که فردا جان دهد
غم مخور آخر ترا یک نان دهد

تا بکی چون مور باشی دانه کش
گر تو مردی فاقه رامردانه کش

بر توکل گر بود فیروزیت
حق دهد مانند مرغان روزیت

از خدا شاکر بود مرد فقیر
گر دهد قوتش لب نان فطیر

خم مشو پیش توانگر همچو طاق
تا نگردی یار با اهل نفاق

مرد ره را نام وننگ از خق نیست
نفرتش از جامهای دلق نیست

هر کرا ذوق نکونامی بود
خاص مشمار که او عامی بود

گر ترا دل فارغ از زینت بود
کی هوای مرکب و زینت بود

روی دل چون از هوابر تافتی
بعد از آن می دان که حق را یافتی

هر که او از حرص دنیادار شد
بی گمان از وی خدا بیزار شد

چون شترمرغی شناس این نفس را
نه کشد بار و نه پرد در هوا

گر بپر گوییش گوید اشترم
ور نهی بارش بگوید طایرم

چون درخت زهر رنگش دلکش است
لیک طعمش تلخ و بویش ناخوش است

گر بطاعت خوانیش سستی کند
لیک اندر معصیت چستی کند

نفس را آن به که در زندان کنی
هرچه فرماید خلاف آن کنی

نیست درمانش بجز حوع و عطش
تا که سازی رام اندر طاعتش

چون شتر در ره درآی و بارکش
بار طاعت بر در جبار کش

بار این در را بجان باید کشید
ورنه همچون سگ زبان باید کشید

هر که او گردن کشد زین بارها
باشد از نفرین برو انبازها

کردهٔ بار امانت را قبول
از کشیدن پس نباید شد ملول

روز اول خود فضولی کردهٔ
وان فضولی از جهولی کردهٔ

جنبشی کن ای پسر کاهل مباش
چون بلی گفتی بتن تنبل مباش

هر که اندر طاعتش کسلان بود
حاصلش گمراهی و خذلان بود

راه پر خوفست و دزدان در کمین
رهبری برتا نمانی بر زمین

منزلت دورست و بارت بس گران
کوششی کن پس ممان از دیگران

هر که در راه از گران باران بود
هر دمش از دیده خون باران بود

لاشهٔ داری سبک کن بار خویش
ورنه در ره سخت بینی کار خویش

چیست بارت جیفهٔ دنیای دون
کز پی آن گشته خوار و زبون

وقت طاعت تیز رو چون بادباش
وز همه کار جهان آزاد باش
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
  • پند نامه

  • در بیان تواضع و ترک تکلف


سر چه آرایی بدستار ای پسر

گر توانی دل بدست آر ای پسر


تا نگیری ترک عز و مال و جاه

از همه بر سر نیایی چون کلاه


نیست مردی خویشتن آراستن

قصد جان کرد آنکه او آراست تن


نیست در تن بهتر از تقوی لباس

در تکلف مرد را نبود اساس


هر که او را دربند آرایش بود

در جهان فرزند آسایش بود


عاقبت جز نامردای نبودش

بهرهٔاز عیش و شادی نبودش


خودستایی پیشهٔ شیطان بود

آنکه خود را کم زند مردان بود


گفت شیطان من ز آدم بهترم

تا قیامت گشت ملعون لاجرم


از تواضع خاک مردم میشود

نور ونار از سرکشی گم میشود


رانده شد ابلیس از مستکبری

گشت مقبول آدم از مستغفری


شد عزیز آدم چو استغفار کرد

خوار شد شیطان چو استکبار کرد


دانه پست افتد ز بر دستش کنند

خوشه چون سربرکند پستش کنند



تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
  • [b]پند نامه
  • در بیان علامتهای ابلهی

چارچیز آمد نشان ابلهی
با تو گویم تا بیابی آگهی

عیب خود را ابله نه بیند در جهان
باشد اندر جستن عیب کسان

تخم بخل اندر دل خود کاشتن
وانگه امید سخاوت داشتن

هر که خلق از خلق او خشنود نیست
هیچ قدرش بر در معبود نیست

هر که او را پیشه بدخویی بود
کار او پیوسته بدرویی بود

خوی بد بر تن بلای جان بود
مردم بدخو نه از انسان بود

بخل شاخی از درخت دوزخست
وان بخیلک از سگان مسلخست

روی جنت را کجا بیند بخیل
پشه افتاده اندر پای پیل

باش از بخل بخیلان برکران
تا نباشی از شمار ابلهان
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
  • پند نامه

  • دربیان عاقبت اندیشی


از بلا نارسته گردی ای عزیز

باز باید داشتن دست از دو چیز


رو تو دست ازنفس و دنیا باز دار

تا بلاها را نباشد با تو کار


ور بحرص و آز گردی مبتلا

با تو روی آرد ز هر سو صد بلا


آنکه نبود هیچ نقدش در میان

هر کجا باشد بود اندر امان


نفس ودنیا را رها کن ای پسر

باز رستی از بلا و از خطر


ای بسا کس کز برای نفس زار

در بلا افتاد و گشت از غم نزار


از برای نفس مرغ نامراد

آمد و در دام صیاد اوفتاد


تا دلت آرام یابد ای پسر

بود و نابود جهان یکسان شمر


از عذاب و قهر حق ایمن مباش

در پی آزار هر مؤمن مباش


در بلا یاری مخواه ازهیچ کس

زانکه نبود جز خدا فریادرس


هر کرا رنجانده عذرش بخواه

تا نباشد خصم تو در عرصه گاه


گر غنا خواهد کسی از ذوالمنن

در قناعت میتوانش یافتن



تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۱۴-۰۹-۹۴, ۰۷:۵۹ ق.ظ)، .M!!NoO. (۲۷-۰۹-۹۵, ۱۱:۵۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان