ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
دريا
در سرزمین من عاقل است
مرزها را می شناسد
دستبند می زند
و به زندان می اندازد.
هر موجی که سرکشی کند
سرش را در آب فرو می برد.
در سرزمین من
آب از آب تکان نمی خورد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
چطور می شود قلبی را پنهان کرد
که این همه عاشق است
خبر مرگت را که آوردند
تو نبودی
هر بادی که می گذشت
پرده ی دلم را تکان می داد
تو مرده ای
و من هنوز
نگران چین پیشانی ات هستم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
نامم را فراموش کرده ام
کبریت بزن
دستم را از یاد برده ام.
به زندانی شبیه ام
که راه فرارش لو رفته باشد
آنقدر شلوغم
که می خواهم
همه را بر خودم بشورانم.
به خودم که فکر می کنم
چون چاقویی به مرگ نزدیکم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
رودخانه می آید
تا در گلوی من
راهش را کج کند
آه
بلبل کوهی!
بلبل کوهی!
برای آوازی که من سر داده ام
دهان تو کوچک است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
با من حرف بزن
مثل یک پیراهن نارنجی با روز
مثل وقتی که ابر
صرف شستن یک سنگ می کند .
مثل وقتی که صرف ِ همین شعر می شود
با من حرف بزن
مثل یک بازی در وسط تابستان
و به چیزی فکر نکن
می دانم
زمین گرد است
و جاذبه
در پای درختان سیب بیش تر است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
تو همان دختر جاليزی نه؟
مثل من عاشق پاييزی نه؟
مثل من، مثل خود من تنها
خارق العاده غم انگيزی نه؟
از تب آينه ها سرشارم
تو هم از آينه لبريزی نه؟
به گمانم که شبی جا مانده ست
پشت لبخند شما چيزی، نه؟
حرف خاموش مرا می فهمی
خودمانيم تو هم تيزی، نه؟
میروم ـ پشت سر من ـ بانو!
روشنايی ست که می ريزی نه؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...