امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار فروغی بسطامی
غزل شماره ی 477


دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری
دادم تسلی دل در عین بی قراری
خواری کشان حسنش گلهای بوستانی
شوریدگان عشقش مرغان شاخساری
شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم
دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری
دوش آن مهم به تندی میزد به تیغ و می گفت
کاین است دوستان را پاداش دوستاری
خون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندم
نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری
گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد
کی در شمارش آید دردم ز بی شماری
نومیدیم به حدی است در عالم محبت
کز ایزدم نماندهست چشم امیدواری
باد صبا رسانید خاکسترم به کویش
بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری
دادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیم
ما را به هیچ حالت فارغ نمیگذاری
تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی
چشمم گرو کشیدهست با ابر نوبهاری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 479


ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری
نیکو نگاهدار دلی را که میبری
معشوق پردهپوشی و منظور پردهدر
هم پرده میگذاری و هم پرده میدری
دلهای برده را همه آوردهای به دست
هم دلبری به عشوهگری هم دلاوری
میرانیم ز مجلس و میخوانیم ز در
هم بنده میفروشی و هم بنده میخری
من در کمند عشق اسیر ستم کشم
تو بر سریر حسن امیر ستم گری
کار من است دادن جان زیر تیغ تو
من کار خود چگونه گذارم به دیگری
تیغی نمیکشی که فقیری نمیکشی
جایی نمیروی که اسیری نمیبری
چشمت نظر به هیچ مسلمان نمیکند
این ظلم سر نمیزند از هیچ کافری
هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد
نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری
پیکان آه من به تو کاری نمیکند
تا در نظام لشکر آه مظفری
کشورگشای ناصردین شاه جنگ جوی
کز لشکرش ندیده امان هیچ لشکری
آن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرد
در رهگذار او مگر از خاک کمتری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 480


زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانهگری
چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریدهسری
تا کی از شعبده ی دور فلک خواهد بود
باده ی عیش به جام من و کام دگری
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
تا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری
پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پردهدری
شهره ی شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری
آفتاب فلک عدل ملک ناصردین
که ازو ملک ندیدهست به جز دادگری
آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری
تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 481


گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری
ترسم ز پی نرسد این شام را سحری
خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم
گر خون من بخوری ور پردهام بدری
آغاز هر طربی انجام هر طلبی
هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری
سرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکی
هم فتنهٔ ملکی هم آفت بشری
دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی
هم در حضور دلی هم غایت از نظری
بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی
هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری
بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن
زیرا که وقت سخن شیرینتر از شکری
در شاه راه طلب جانم رسید به لب
لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری
در عین خسرویم مملوک خویش بخوان
افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری
یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد
کز بهر کشتن من خوش بستهای کمری
هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی
هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری
تا کی خبر نشوی از حال خستهدلان
گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری
سلطان روی زمین بخشنده ناصردین
کز جود متصلش رفت آب هر گهری
ماهی که تیره نمود روز فروغی خود
از وی ندیده فلک تا بندهتر قمری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 482


تو پری چهره اگر دست به آیینه بری
آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری
با وجودت دو جهان بیخبر از خویشتنند
تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری
آسمان با قمری این همه نازش دارد
چون ننازی تو که دارنده ی چندین قمری
شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند
تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری
هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست
که توان تن و کام دل و نور بصری
من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط
ای دریغا که به نام من و کام دگری
تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی
من به جز سینه ی صدپاره ندارم سپری
من ز رخسار تو آیینه ی پرستم زیرا
که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری
از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق
که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری
نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل
زان که در خیل بتان از همه مطبوعتری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 483


خوشا شبی که به آرامگاه من باشی
من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی
کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق
تو گر نشانه ی تیر نگاه من باشی
تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند
که واقف از من و روز سیاه من باشی
من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم
که آگه از نگه گاه گاه من باشی
به حکم عشق و تقاضای حسن میباید
که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی
پس از هلاک به خاکم بیا که میترسم
علی الصباح جزا عذرخواه من باشی
اگر چه هیچ امید از تو بر نمیآید
همین بس است که امیدگاه من باشی
بتان کج کله آنجا که در میان آیند
تو در میان بت کج کلاه من باشی
چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر
که آفت من و حال تباه من باشی
از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم
که در بیان محبت گواه من باشی
به گریه گفتمش آیا گذر کنی بر من
به خنده گفت اگر خاک راه من باشی
فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی
چگونه با خبر از اشک و آه من باشی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 484


زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی
عشق لیلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی
هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی
تا به آسانی نمیری پیش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی
واقف از سیل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی
ناله تاثیری ندارد در دلت
یعنی از درد محبت غافلی
گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگیری جاهلی
دولت وصل بتان دانی که چیست
خواهش خامی، خیال باطلی
کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی
بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 485


این سر که به تن دارم مست می ناب اولی
این کاسه که من دارم سرشار شراب اولی
این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون
زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی
هر جا بت سر مستی با جام شراب آید
مرغ دل هشیاران البته کباب اولی
آن خواجه که میدانم جرم همه میبخشد
پیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولی
دوشینه سیه چشمی در خواب خوشم گفتا
کز نشه ی بیداری کیفیت خواب اولی
گفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارم
گفتا که سؤالت را ناگفته جواب اولی
از چشم بد مردم ایمن نتوان بودن
رخسار نکوی او در زیر نقاب اولی
ابروی کمان دارش پیوسته به چین خوش تر
گیسوی گره گیرش همواره به تاب اولی
این پسته که او دارد خندان ز قدح خوش تر
این چهره که او دارد گلگون ز شراب اولی
گنجینه ی مهر او در سینه نمیگنجد
کاشانه بدین تنگی یک باره خراب اولی
تخمی که به دل کشتم آب از مژه میخواهد
چشمی که به سر دارم سرچشمه ی آب اولی
اشعار فروغی را با نافه رقم باید
آن شعر مسلسل را شستن به گلاب اولی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 486


ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی
کز دست او به صد جان نتوان گرفت جامی
در کوی می فروشان نه کفری و نه دینی
در خیل خرقهپوشان نه ننگی و نه نامی
با صدهزار خواهش خشنودم از نگاهی
با صدهزار حسرت خرسندم از خرامی
اندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطی
دشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامی
در وعدهگاه وصلش جانم به لب رسیدهست
ترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامی
گر آن دهان نسازد از بوسه شادکامم
شادم نمیتوان کرد دیگر به هیچ کامی
ای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکن
چون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامی
واعظ مرا مترسان زیرا که در محبت
دیدم قیامتم را از قد خوش قیامی
از مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی
آن طایرم فروغی کز طالع خجسته
الا به بام نیر ننشستهام به بامی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شماره ی 487


وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی
آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی
خون ناحق کشتگانت را غرامت دادمی
تیغ بر دست ار به فردای حسابت دیدمی
من که مستم دایم از یاد لب میگون تو
تا چه مستی کردمی گر در شرابت دیدمی
چون پری بگرفته گو بر تن بدرد پیرهن
جامه را بدریدمی گر بی حجابت دیدمی
گر به تلخی جان شیرینم نمیآمد به لب
کام دل کی از لب شیرین جوابت دیدمی
بی خبر گردیدمی از خویش تا روز جزا
گر شبی در بزم خود مست و خرابت دیدمی
سجده کردی آستانم را به عزت آسمان
بی نقاب ار چهره چون آفتابت دیدمی
ثبت کردی مشتری منشور عالی جاهیم
گر سر امید خود را بر جنابت دیدمی
رشتهٔ صبر مرا از هم گسستی دست عشق
هر کجا با طره ی پرپیچ و تابت دیدمی
روزی از دیدار جانان حاجتم گشتی روا
ای دعای نیم شب گر مستجابت دیدمی
روی و لعلش دیدهای روزی فروغی بی خلاف
ور نه کی گاهی در آتش گه در آبت دیدمی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,832 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,877 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان