امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار فروغی بسطامی
  • غزلیات
  • ۴۹۸

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی
شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی
خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست
وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی
شب گر به جای شمع نشینی میان جمع
پروانهٔ وجود مرا شعله ور کنی
آگه شوی ز خاک ریاضت کشان عشق
گر در بلای هجر شبی را سحر کنی
گر بنگری به چاه زنخدان خویشتن
یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی
بویت اگر به مجمع روحانیان رسد
آن جمع را ز موی خود آشفته تر کنی
مردند عاشقان ز نخستین نگاه تو
حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنی
نبود عجب اگر به چنین چشم های مست
آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی
دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان
نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی
ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی
فرصت نمی دهند که جان را سپر کنی
گر کام خواهی از لب لعلش فروغیا
باید ز اشک دامن خود پر گهر کنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۴۹۹
گر جلوه گر به عرصهٔ محشر گذر کنی
هر گوشه محشر دگری جلوه گر کنی
کاش آن قدر به خواب رود چشم روزگار
تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی
جان در بهای بوسهٔ شیرین توان گرفت
گیرم درین معامله قدری ضرر کنی
تا کی به بزم غیر می لاله گون کشی
تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی
گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم
گفتا که باید از همه قطع نظر کنی
غیر از وصال نیست خیال دگر مرا
ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی
شب ها بباید از مژه خون در کنار کرد
تا در کنار دوست شبی را سحر کنی
هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد
با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی
هر چند تو به قتل فروغی مخیری
باید ز انتقام شهنشه حذر کنی
جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار
باید که سجده بر در او هر سحر کنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۰
چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی
سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی
تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش
کاش برداری و بر گردن دلها فکنی
عقده هایی که بدان طرهٔ پرچین زده ای
کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی
چون به هم برفکنی طرهٔ مشک افشان را
آتشی در جگر عنبر سارا فکنی
گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی
کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی
وقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتد
خاک را در طلب عالم بالا فکنی
گفتی امروز دهم کام دل ناکامت
آه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنی
گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی
دل شهری همه بر آتش سودا فکنی
تیغ ابروی تو را این همه پرداخته اند
که سر دشمن دارای صف آرا فکنی
ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید
باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی
چارهٔ آن دل بی رحم فروغی نکنی
گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


  • غزلیات
  • ۵۰۱
گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنی
کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی
نقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهد
ترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنی
گر ببینی به خم زلف درازش دل من
یاد سر پنجهٔ شاهین کبوتر نکنی
چرخ مینا شکند شیشهٔ عمر تو به سنگ
گر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنی
پیر خمار تو را خشت سر خم نکند
تا گل قالبت از باده مخمر نکنی
چشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقی
که براتم به لب چشمهٔ کوثر نکنی
عالم بی خبری را به دو عالم ندهم
تا مرا با خبر از عالم دیگر نکنی
مجلس نیست که بنشینی و غوغا نشود
محفلی نیست که برخیزی و محشر نکنی
همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود
گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی
شکر کز سلسلهٔ موی تو دیوانگیم
به مقامی نرسیده ست که باور نکنی
دست از دامنت ای ترک نخواهم برداشت
تا به خون ریزی من دست، به خنجر نکنی
خون من ریخت دو چشم تو و عین ستم است
دعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنی
تو بدین لعل گهربار که داری حیف است
که ثنای کف بخشندهٔ داور نکنی
آفتاب فلکت سجده فروغی نکند
تا شبی سجدهٔ آن ماه منور نکنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۲
جنس گران بهای خود ارزان نمی کنی
یعنی بهای بوسه به صد جان نمی کنی
روزی نمی شود که برغم شکرفروش
از خنده شره را شکرستان نمی کنی
برکس نمی کنی نظر ای ترک شوخ چشم
کاو را هلاک خنجر مژگان نمی کنی
ای یوسف عزیز سفر کرده تا به کی
از مصر رو به جانب کنعان نمی کنی
گر بنگری به چشمهٔ نوشین خویشتن
دیگر خیال چشمهٔ حیوان نمی کنی
دستی نمی کشی به سر زلف خود چرا
عنبر به جیب و مشک به دامان نمی کنی
یارب چه قاتلی تو که فردای رستخیز
تعیین خون بهای شهیدان نمی کنی
با خط چون بنفشه و رخسار چون سمن
جایی نمی روی که گلستان نمی کنی
تا کی فروغی از غم او جان نمی دهی
دشوار خویشتن ز چه آسان نمی کنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۳
گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی
آهوی خطایی را در عین خطا بینی
اطوار تطاول را در طرهٔ او یابی
زنجیر محبت را بر گردن ما بینی
بر طرهٔ او بگذر تا مشک ختن یابی
در چهرهٔ او بنگر تا نور خدا بینی
در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی
از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی
با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری
با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی
شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید
اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی
آن حور بهشتی رو گر حلقه کند گیسو
مرغان بهشتی را در دام بلا بینی
مطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرین
تا شور حریفان را در بزم به پا بینی
افتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالش
گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۴
به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی
چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی
هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی
هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی
تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی
تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی
به بزمت می نشینم گر فلک می داد امدادی
به وصلت می رسیدم گر قضا می کرد تمکینی
چنان از عشق می نالم که مجنونی به زنجیری
چنان از درد می غلتم که رنجوری به بالینی
تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر
که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی
مرا تا می دهد چشم تو جام باده، می نوشم
تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی
در افتاده ست مرغ دل به چین زلف مشکینت
چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی
چنان بر گریه ام لعل می آلود تو میخندد
که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی
الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم
که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی
فروغی تا صبا دم می زند از خاک پای او
سر مویی نمی ارزد وجود نافهٔ چینی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۵
اولین گام ار سمند عقل را پی می کنی
وادی بی منتهای عشق را طی می کنی
ما به دور چشم مستت فارغ از می خانه ایم
کز نگاهی کار صد پیمانهٔ می می کنی
روز محشر هم نمی آیی به دیوان حساب
پس حساب کشتگان عشق را کی می کنی
هر کسی را وعده ای در وعده گاهی داده ای
وعدهٔ قتل مرا نی می دهی نی می کنی
نقد جان را در بهای بوسه می گیری ز غیر
کاش با ما می شد این سودا که با وی می کنی
گر تو ای عیسی نفس می ریزی از مینا به جام
زنده را جان می فزایی، مرده را حی می کنی
گاه ساقی گاه مطرب می شوی در انجمن
دل نوازی گاهی از می گاهی از نی می کنی
دشمنان را هی به کف جام دمادم می دهد
دوستان را هی به دل خون پیاپی می کنی
کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت
حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می کنی
گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق
کی به سر دیگر هوای افسر می کنی
وصل آن معشوق باقی را فروغی کس نیافت
تا به کی از عشق او هو می زنی، هی می کنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۶
ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی
تویی که مایهٔ تسکین و اضطراب منی
دو هفته ماه و فروزنده آفتاب منی
ز دفتر دو جهان فرد انتخاب منی
شکستگیت مباد ای نهال باغ مراد
چرا که خواستهٔ دیدهٔ پر آب منی
ز سیل حادثه یارب خرابیت مرساد
که گنج خانهٔ کنج دل خراب منی
من از بلای محبت چگونه پوشم چشم
که از دو چشم فسونگر بلای خواب منی
اگر درنگ نداری به بزم من نه عجب
از آن که تندتر از عمر پرشتاب منی
ز دستت ای غم هجران مرا خلاصی هست
مگر که کیفر اعمال ناصواب منی
گسستگیت مباد ای شکسته زلف نگار
اگر چه آفت کالای صبر و تاب منی
حسابت ای شب هجران به سر نمی آید
که روزنامهٔ اندوه بی حساب منی
جز از لب تو فروغی حکایت نکند
که زیب دفتر و آرایش کتاب منی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلیات
  • ۵۰۷
مو به مو دام فریب دل دانای منی
پای تا سر پی تسخیر سراپای منی
من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم
که ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منی
می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو
بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی
من و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلند
همه جا سلسله دار دل شیدای منی
با سر زلف پراکنده بیا در مجمع
تا بدانند که سرمایهٔ سودای منی
چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه
رهزن دانش و غارتگر کالای منی
گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند
گفت رسوای منی تا به تماشای منی
سر جنگ است تو را همه عشاق مگر
دست پروردهٔ دارای صف آرای منی
زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر
گوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منی
نیک بختی که بدو خسرو خاور گوید
که منم چاکر دیرین و تو مولای منی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,832 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,877 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان