امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار فریدون ایل بیگی
#11
اي كاش اعتقاد مي توانستم داشت
وقتي به يك نفر - نه بيشتر - بگويم:
« ! خيلي تنهايم » -
نه تنها با لبهايش ، با چشمهايش ، با خطوط چهره اش ؛
بلكه حتي:
با خونش ، با رگها و مويرگهايش
به حرفم نخواهد خنديد ؛
آنوقت به او مي توانستم گفت:
- « تنهائي:
از شكنجهء تحمل آنكه دوست نمي داري و دوستت دارد ؛
از موريانهء تحقيري كه رگهايت را مي جود اما غرورت بتو فرمان سكوت مى دهد:
وحشتناك تر است.»
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
من به اميد شكفته شدن شكوفهء سرود نگاهي نزيسته ام .
من به تماشاي پرواز كبوتر سفيد لبخند مهر نيازي نداشته ام .
من براي گريز از آفتاب سوزانندهء كوير تنهائي به تسلي سايهء شاخه هاي شبز جنگل دوستي
پناه نبرده ام .
من به آئينه هاي محدب و مقعر عشق دل خوش نكرده ام .
من به موسيقي گرم و نوازش گر عاطفه ها جز با نگاه بي تفاوت و سرد ننگريسته ام .
من از شور ديدن مداوم يك زن ، يك قفس ؛ يك لحن ، يك آهنگ و تكرار تكرارها به خود
مي لرزم .
آه ! از مگس ها و وزوز روح فرسايشان چه متنفرم !
اگر بدينگونه نبود ،
و من ،
دستاويزي براي زيستن خويش مي يافتم
زندگي تا چه پايه حقير و ناچيز مي نمود !
اوه ! به خاطر هيچ زيستن چه شيرين است .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
در گذرگاه لحظه هاي عبث
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و خاموش
به تو مي نگرم ، به تو
اي كه از قلب من بزرگتري .
هيچ كس با من نيست
حتي قلبم كه زماني همسفرم بود ؛
من هستم و من .
تنها ايستاده ام
تنها ايستاده ام و مبهوت
مي نگرم رد پاي لحظه هاي عبث را .
هيچ چيز در من نيست :
نه گذشتهء لبريز از شوم
نه آيندهء سرشار از نامفهوم
و اما حال ... چيزي نيست تا كه بگويم هست
تنها ايستاده ام
به تو مي نگرم ، به تو
اي كه در آفتاب غرورم آب شدي .
تنها ايستاده ام
هيچ چيز در من نيست
هيچ كس با من نيست
به تو مي نگرم ، به تو
اي كه از سايه ام بلندتري .
و اينك من !
از تو ، از اندوه تو تنهاترم .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
ديگر باره ، با تحفهء عبوس ترانه ها
به ديدار تو آمده ام .
در ارمغان من
از شكوه لبخند تو اثري نيست .
به دستهاي تهي من منگر
براي تو از درياي پيوندها ، قطرهء پيغامي نياورده ام .
براي تو از بهار عاطفه ها ، شكوفهء لبخندي نياورده ام .
هرسو كه نشاني از سراب نياز تو بود ، دويده ام
دويده ام و افسوس
چيزي نيافته ام .
رهگذري خسته ام
هنوز يكسره شوق ديدار سپيده دمان را بدست باد نسپرده ام ،
اما ديرگاهيست كه اسب چوبي را رها كرده ام
و اينك پاي پياده به آستان تو آمده ام
آماده ام تا شب بي ستارهء ترا نظاره كنم
« . شبي كه هيچگاه از ستاره تهي نبود »
شباهنگام ، ميزبانم مرا به كنار پنجره اش خواند
و پردهء غبارآلود آسمان را به كناري زد و آنگاه
در اسمان شفاف ، درخشش هزاران ستاره را نشانم داد
و با لبخندي كه از غروري حزن آلود بيمار بود ، زمزمه كرد
فرزندم ! غبار ابلهء دوده و ابر ترا فريفته است ... »
« . آري ... آري ... هيچ شبي از ستاره تهي نيست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
مي رفتم
هدف ، رسيدن بود .
شب بود و بيمناك جنگل بود .
تنها بودم
مي رفتم
شايد ز بيم ماندن بود .
تنها بودم
مي رفتم
شايد ز ترس مردن بود .
تنها بودم
مي رفتم
شايد مقصود رفتن بود .
هر چيز بود در من ، الا ، الا
شوق و هواي راه گشودن بود .
بيهوده بود ، هيچ بود ، ياوه – مي دانم
يك چيز بود در آن شايد
برگردان بيم شبان جنگل بود .
هستم
تنها هستم
هدف ، رسيدن نيست .
شب هست و بيمناك جنگل هست .
هستم
تنها هستم
در من ديگر بيم ماندن نيست .
هستم
تنها هستم
در من ديگر بيم مردن نيست .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
به فرياد خاموش دل بسته ام
جدا ماندم از خواهش خواستن .
ز نامهربان مردمي مردمان
چه گويم به فرياد خاموش من ؟
در اين آزمندان جوياي نام
من و شعر و مرتاضي و سوختن .
ز زاهد نمايان تقوي فروش
چه گويم به فرياد خاموش من ؟
غرور من از آزمندي بدور
سرود من و خويشي خويشتن .
از اين جمع پيغمبران دروغ
جدا باد فرياد خاموش من !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
در خالي غروب
رگهاي پاي من
در خون ابتذال
فرياد مي كشيد :
اين عابران مجسمه اي بيش نيستند
اين كوچه ها ، تمامي اين كوچه ها تهي است !
در خالي غروب
در كوچهء تهي
بر پله اي نشستم
با خويش ، بي غرور
آنگونه ئي كه هستم تنها
توي اتاق خويش
ليكن نه آنچنان كه مرا بيني
در جمع گوشتين مجسمه هاي پوك
در خالي غروب
در كوچهء تهي
ديدم كه سالهاست
بيهوده در نبردي خاموش باختم
هرفرصت بزرگ – كه غير از يكي دو بار
در طول زندگاني من رو نكرده بود .
در خالي غروب
در كوچهء تهي
در جنگ واقعيت موجود
ديدم غرور من
يكسر شكست خورد .
ديدم كه پته هاي نقاب من
بر آب افتاد .
در خالي غروب
در كوچهء تهي
ديدم اگر گذشت آدميان را
در قلب يكنفر بتوانند جمع كرد
درد بزرگ زندگيم را
يك لحظه هم تحمل نتواند .
قلبم به حال دلم سوخت .
در خالي غروب
در كوچهء تهي
ديدم كه اشتياق منجمدم را
خورشيد تيرماه
از پنج متر فاصله حتي
ذوب كرد مي نتواند .
در خالي سپيده دم سرد
در كوچهء تهي
رگ هاي پاي من
در خون ابتذال
فرياد مي كشند :
اين شهر و اينهمه مجسمه هاي گوشتينه اش
خالي تر و سبك تر : از ابر ، از فضا ست .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
درياها بود .
درياها هست .
من بركه اي ساكنم .
بادي مي تواندم بدوردستان برد
نوري مي تواندم نوشيد
غباري مي تواندم آلود .
از بركه بودنم چه غروري احساس مي توانم كرد ؟
درياها خواهد بود .
درياها خواهد ماند .
من بركه اي ساكنم .
به سيل و ابر و باران
پناه نتوانم برد ،
نياز نتوانم كرد ،
اميد نتوانم داشت .
آفتاب و زمان و زمين
دشمنان آشتي ناپذير بركه اند .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
من و تنهائيم كنار هم
با تمامي خستگي هامان
به غروب عبوس مي نگريم.
با سرود بزرگ باور خويش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به يادها دادم
ياد ها را به باد ها دادم.
با گريز حباب باور خويش
در غروب عبوس مي خوانم:
اي خدايان برفي خودخواه
شرمگينستم از ستايش خويش
رفته ام تا هر آن كجا بتوان
گامهايم نمي رود زين پيش.
در عروج صداقت افلاك
جمله آغاز ، ناتمامي ها.
اينك افتاده ام به درهء خاك
با تمام نارسائي ها.
در يقين مطلق هيچ
باز تنهائي و من ... آنسوتر
چشم دوزم به چشم همسفرم
- آنكه با من منست و بي من هيچ -
بينمش مهر مهرباني ها
يابمش باغ همزباني ها
گويمش - زانك نيك مي دانم
اينكه پايان ، نارسائي هاست: -
راستي هرچه ئي ، دروغ نئي ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
از وسوسه هاي گريز مي ترسم
از بازگشت ، ادامه ، توقف .
اي چشم داشت ها
اي ناگزيري ماندن
اي ميوهء نياز
اي عشق ، اي ملاطفت ، اي مهر
اي چشم هاي دوخته بر در ،
از وسوسه هاي گريز مي ترسم
اي عاطفه هاي لطيف و مزاحم .
مي ترسم .
مي ترسم !
مي ترسم !
از وسوسه هاي گريز مي ترسم
اي عاطفه هاي عزيز ، اي جلاد !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,687 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان