امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار محمدمهدی سیار
#31
پيچيده‌تر از
همه فرمول‌هاي فيزيک مکانيک ؛
ساده‌تر از
همه سؤال‌هاي امتحان ديني ؛
در گردش است
جهان
پيچيده‌تر از
همه فرمول‌هاي فيزيک مکانيک ؛
ساده‌تر از
همه سؤال‌هاي امتحان ديني ؛
در گردش است
جهان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
يکي بود ... يکي بود
پايان قصه همين جاست
ما و اين گنبد کبود
دروغ‌هاي مصلحت آميزيم...
يک راست بيش نيست
_ آن راست فتنه انگيز! _
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
باید منِ بی حوصله را هم بپذیری
ای عشق‌‌، نگو "نه" ... تو "بلا"ی همه گیری
پیچیده در اندامم، سلول به سلول
فریاد پشیمانیِ زندانیِ پیری
آن لرزش یکریز در آن گوشه دریا
دستان غریقی ست، نه امواج حقیری
خونریزی روحم نفسی بند نیامد
ای مرهم دلبند! تو از تیره تیری
بیرون زدم و گشتم و پرسیدم و گفتند:
رازی ست که بهتر که ندانی و بمیری...
پنهان مکن ای رودِ روانی، جرَیان چیست؟!
با یادِ که آواره هر کوره کویری؟
شور و شرت ای عشق، سرٍ هر گذری هست
هم تعزیه خوانی تو و هم معرکه گیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
باید منِ بی حوصله را هم بپذیری
ای عشق‌‌، نگو "نه" ... تو "بلا"ی همه گیری
پیچیده در اندامم، سلول به سلول
فریاد پشیمانیِ زندانیِ پیری
آن لرزش یکریز در آن گوشه دریا
دستان غریقی ست، نه امواج حقیری
خونریزی روحم نفسی بند نیامد
ای مرهم دلبند! تو از تیره تیری
بیرون زدم و گشتم و پرسیدم و گفتند:
رازی ست که بهتر که ندانی و بمیری...
پنهان مکن ای رودِ روانی، جرَیان چیست؟!
با یادِ که آواره هر کوره کویری؟
شور و شرت ای عشق، سرٍ هر گذری هست
هم تعزیه خوانی تو و هم معرکه گیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک
چکید خون خدا در ادامه روی زمین
خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان "حجاز" و "یمامه" روی زمین
زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:
«مرا بس است همین یک دو قرص نان زجهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین...»
...تو رفته ای و زمین مانده است و ما اینک
و میزهای پر از بخش نامه روی زمین!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
دلم امروز گواه است کسی مي‌آيد
حتم دارم خبری هست ... گمانم بايد ...
فال حافظ هم، هر بار که می‌گيرم باز
«مژده ‌ای دل که مسيحا نفسی ... » می‌آيد
بايد از جاده بپرسم که چرا می‌رقص د
مست موسيقی گامی شده باشد شايد
ماه در دست، به دنبال که اينگونه زمين
مست، می‌گردد و يک لحظه نمی‌آسايد ؟!
... گله کم نيست، ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشايد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
حرير نور غريبش، بر اين رواق می‌افتد
اگر چه ماه شبی چند در محاق می‌افتد
تو «بايد»ي و يقينی، نه اتفاقي و «شايد»
تو سرنوشت زمينی، که اتفاق مي‌افتد
تو «ماه»ی و شده فواره برکه‌ای به هوايت
بگو نمی‌رسد... آيا از اشتياق می‌افتد ؟!
به روی طاقچه گلدان تازه می‌نهم اما
به هر دقيقه گلی گوشه اتاق می‌افتد
بهار می رسد اما، چه فرق می‌کند آيا
برای شاخه خشکی که در اجاق می‌افتد ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
از دور چشم دوخته‌اي بر تفاخرش
بر برج‌هاي خيره سرِ پر تکبرش
دشواري تصرف اين قلعه را ببين ؛
دشوار مي‌نمايد، حتي تصورش !
اما تو آنچنان هم، از هيبتش نترس
اما تو آنچنان هم، سرسخت نشمرش
نزديک‌تر بيا که بناگاه بنگري
نقش دلي شکسته بر آجر به آجرش!
او سال‌هاست چشم براه کسي است تا
از شادي شکست بزرگي کند پرش
از ساحلش جدا شده اين «قلعه شني»
دريا ! بيا و باز به امواج بسپرش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
کاهي است نيم سوخته در کهکشان، زمين
سنگي است بر دهانه آتشفشان، زمين
چون دانه اي بريده زتسبيح کائنات
افتاده است در گذر عابران زمين
در دست بادهاي مردد رها شده ست
اين قايق شکسته بي بادبان، زمين
خورشيد روي ديگر اين سکه را نديد
دلداده شب است همين مهربان زمين
اين ابرها بخارِ سرابند در هوا
بيهوده چشم دوخته بر آسمان زمين
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
آری! هوا خوش است و غزل خيز در بهار
باريده است خنده يکريز در بهار
از باد نوبهار - حديث است - تن مپوش
بايد دريد جامه پرهيز در بهار !
اما خدا نياورد آن روز را که آه ...
گيرد دلي بهانه پاييز در بهار
بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار
با ديدنم پر از عرق شرم مي‌شوند
گل‌هاي شادکامِ دل انگيز در بهار
مي‌بينم ای شکوفه که خون مي‌شود دلت
از شاخه انار مياويز در بهار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,179 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,699 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان