ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
من پیام دوستی زاَفغاندیار آوردهام
زی شما با خود درود بیشمار آوردهام
چون نسیم نوبهاران در گلستان هنر
از دیار آشنا پیغام یار آوردهام
من ندانم مردم خوشبخت شهر آفتاب
من پیام اختر شبزندهدار آوردهام
من سلام گرم «پیشاهنگ خلق» خویش را
بر رفیقان عزیز همجوار آوردهام
زی شما ای پیشتازان بزرگ انقلاب
مژدهٔ پیروزی پُر افتخار آوردهام
مژدهٔ جانآفرینِ «انقلاب ثور» را
زی دیار انقلاب و صلح و کار آوردهام
ممتنع وَ سهل و بیپیرایه میگویم سخن
نز به جای شعر، زی شاعر شعار آوردهام
من ز باغ «عنصری» گلهای سرخ شعر را
بر مزار «رودکی» بهر نثار آوردهام
سخت میبالم که در گلزار «مولانای بلخ»
گلبن امّید «عینی» را به بار آوردهام
عشق را چون «پوشکینم» ، مر هنر را «گورکی»
نقش «لاهوتی» به شعر شعلهبار آوردهام
مژده بر لطف نواسنجان باغم دادهاند
گر گلستان سخن را مشت خار آوردهام
نیک دریابید جانم را که زی بزم شما
بعد عمری آرزو و انتظار آوردهام
از نسیم هر نفس هر دم شکوفا میشوم
غنچهٔ دل را تو گویی زی بهار آوردهام
گر نگردد ارمغان دلپذیر دوستان
ایندل پُر مهر را بهر چهکار آوردهام؟!
دوشنبه، تاجیکستان ١٣۵٧
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
باز یاران خرابات چه کردند که دوش
خم و خمخانه به هم خورد و بَرانگیخت خروش
محرمان حرم دل همه آواره شدند
شبنشینان خرابات مغان خانه بهدوش
وای! اینپیر خرابات هم از اهل ریاست
زهر در شیشه دهد جای می، اینبادهفروش
دیدمش دوش ز میخانه به مسجد بشتافت
دل صنمخانهٔ اهریمن و سجاده بهدوش
وای بر مست سرانداز که باور میکرد
رقص افرشته از ایندیو، به آهنگ سروش
قاضی و محتسب و شحنه به هم ساختهاند
که کشانند ورا تا برِ داروغه به دوش
ما به یکجرعهٔ ناخورده سزاوار جزا
پیر ما، صاحب اینمیکده در نوشانوش
ای رفیقان من، ای اهل خرابات مغان!
هان مباشید از اینسانحه بیطاقتوتوش
اینخرابات شود باز به معموره بدل
باز مستانِ سرانداز بر آرند خروش
قاضی و محتسب و شحنه گریزند ز شهر
رود اینپیر ریاکار خرف گشته ز هوش
آنزمان ما و شما و می و میخانه و بزم
پایکوبیّ و سرافشانی و آهنگ سروش
کابل، مکروریان ١٣ مهر ۱٣۵۵
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نه ایوان آرزو دارم، نه میترسم ز زندانی
پیام زندگی گویم ز انسانی به انسانی
چو منصور ار سخن گویم، به دارم میکشند اینجا
ز بینایان نمییابم یکی چشم سخندانی
مرا آزردگیِّ دیگران آزرده میسازد
به قلب من خَلَد خاری که گیرد جا به دامانی
ز من پرسید رنج ناتوانان را، که میداند
زبان آرزوهای پریشان را پریشانی
سموم نامرادی نخل امیّدت نسوزاند
رسانی گر دلا جان حزینی را به جانانی
سر شوریدهای دارم که قربان وطن سازم
رفیقان! بستهام با زندگانی طرفهپیمانی
نبرد زندگانی مسلک و ایثار میخواهد
نبرد گردن ی «بارق» دم تیغ هوس رانی
کابل، بهار ١۳۳٦
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
ای جلوهٔ جان هنر ای حُسن فریبا
رؤیای درخشان منی در دل شبها
ای اختر زیبا!
اینشعر دلانگیز بهیننغمهٔ جان است
تفسیر مِهینخواستهٔ قلب جوان است
آهنگ روان است
فریاد غریقی است ز امواج تمنا.
ای کوکب رخشندهام، ای دُختر خورشید
مهر تو در اندیشهٔ من پرتو جاوید
چون بادهٔ امّید
کز جلوه روانتاب کند ساغر دلها.
آغاز بهاران و سر صخرهٔ کهسار
پیمان تو و خاطرهٔ بوسهٔ سرشار
وآن لالهٔ گلنار
کز جای قدمهای تو سر برزده آنجا
یادی است که هرگز نتوان کرد فراموش
روزی کنم آن صخرهٔ زیبا همه گلپوش
ای زینت آغوش!
کآن وعده به جا گردد و باشی به بر ما.
فریاد از آن لحظه که مانَد همه بر جای
آن کوه و همان منظره وآن سنگ گرانپای
دیگر شودت رای
ما را نکنی یاد و گزینی دگری را.
کابل ۸/١/١۳۴١
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
میدان فکر مردم ما تنگ تا به کی؟
پای طلب به عرصهٔ ما لنگ تا به کی؟
دنیای نو به جامهٔ نو گشت جلوه گر
ما میکنیم کهنهٔ خود رنگ تا به کی؟
گوی سعادت از کف ما بُرد دیگری
چوگان به دست ما و تو بیننگ تا به کی؟
دشمن ز خون خلق تو پُر کرده جام می
بر شیشهاش دگر نزنی سنگ تا به کی؟
از جور ظالمان و ز تذویر خاینان
قد زیر بار غصّه بوَد چنگ تا به کی؟
برخیز ای جوان و تکانی به خویش ده
افسردهجان و چهره پُرآژنگ تا به کی؟
باید علاج واقعه پیش از وقوع کرد
ای در خطر تو منتظر زنگ تا به کی؟
ظلمش به چشم مینگریّ و نمیکنی
با خاینان خلق و وطن جنگ تا به کی؟
کابل، دی ١۳۳۳
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
دیشب میان باغ،
نزدیک گلبنیّ و به پهلوی آبشار
آنجا که شامگاه
فرّاش کاینات
فرش حریر گسترَد از نور ماهتاب
نازکتر از روان،
رنگینتر از خیال من و تابلوی عشق
دامان آسمان
صدبار شستهتر ز روان فرشتگان
زآن شاعرانهتر
مهتاب چاردهشبه در بزم نوریان
زین هم لطیفتر،
تالاب همچو دامن آبیِّ آسمان
واَندر کنار آن
لغزد به سنگهای کفآلوده قطرهها
سیمین و تابناک
آنسان که در کرانهٔ گردون بر ابرها
رقص د ستارهها
آنسوتَرَک به شاخ
در بزم روحپرور دوشیزگان باغ
خنیاگر چمن ره عشاق میزدی
این دلنشینسرود
با ساز آبشار
آنگه که ماه بود و من و باده و نگار
بر صخرهٔ سپید فراروی سبزهزار
در حین بیخودی
تفسیر آرزو بُد و انگیز لطف یار
کابل، تابستان ۱۳۳۷
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
عاشقم، عشق من خدای من است
دل من عرش دلربای من است
من ادافهم شاهد هنرم
جلوههای وی از برای من است
نیک و بد را برهنهتر نگرد
چشم جانی که آشنای من است
صوت بال فرشته نیست چنین
گوش کن، گوش کن؛ صدای من است
خیزد از دل به دل نشیند و بس
آرزو بال نالههای من است
فکر اهریمنی غبار رهم
هوس دوزخی بلای من است
لیک نازم به عشق و پاکی عشق
که در اینورطه رهنمای من است
دل و جان در ادای خدمت او
هر دو همکار باوفای من است
چرخ؛ بگذر ز فکر بندگیم
که اسیران تو سوای من است
سر تسلیم نه به پای دلم
که بقای تو در بقای من است
کابل، ۲/١۰/١۳۴١
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اینشعلههای شعر،
اینحرفهای داغ،
غیر از شرار آتش پنهان خلق چیست؟
خلقی که چشم روشن خورشید تابناک،
خلقی که چشم اختر شبگرد آسمان،
در هیچجا ندید-
چون او اسیر پنجهٔ بیرحمی و ستم،
تمثال رنج و غم،
چون او ستمکشیده وعریان و دردمند،
چون او اسیر درد و پریشان و مستمند
اینخلق نیمهجان،
اینخلق بیپناه،
محکوم بیگناه، توانای ناتوان،
کز دیدگاه شاعر واقعگرای عصر-
عریانترین نشانهٔ اندوه زندگی است
محصول اشک و آه،
تصویر بندگی است
دیگر به جان رسیده ز بیداد بیگ و خان
تیغ ستم نشسته چنانش در استخوان،
کاَکنون دگر به لطف کس امّیدوار نیست –
جز بازوان کارگر و پُرتوان خویش
جز دوستان پیشرو و قهرمان خویش
ای خلق رنجبر!
دهقان و کارگر!
از کوه و دشت و درّهٔ این مرز باستان،
چون موجهای سرکش توفان به پا شوید،
پُر شور و بیامان.
ما با شماستیم
ما از شماستیم
ما و شما جهان خود آباد میکنیم
خود را ز ننگ بندگی آزاد میکنیم.
کابل، مرداد ١۳۴٧
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گر ساز کند سوز دل، آهنگ ترانه
از سینه کشد شعلهٔ صد داغ زبانه
این نالهٔ خلق است و یا شعر شررزا؟
یا زخمه زند بر رگ جان دست زمانه؟
فریاد دلِ سوخته بر سوختگان بر
ای ناله برو در به در و خانه به خانه
برگوی ز بیداد شه و شیخ که ایندو
از وحشت و وهماند در اینخطّه نشانه
ایناهرمنیخوی، زند لاف خدایی
وآنگرگصفت، کار شبانیش بهانه
این بندهٔ سیم است و ستایشگر ظلم است
وآن عامل خونخوار به افسون و فسانه
خون دل خلق است به پیمانهٔ زاهد
یا موج سرشکی که ستم کرده روانه؟
ناموس من و توست به دستش دل پُرخون
یا ساقی شهزاده به مشکوی شبانه؟
زینبیش تحمل شکند خجلت هستی
ای خلق ستمدیده به پا میشوی یا نه؟
بر خیز، زبونی مکش ای خلق از این بیش
مردانه فکن یوغ ستم دور ز شانه
برخیز که با داس و چکش خون بفشانیم
سرها فتد از دوش و بدنها ز میانه
وز آنهمگی سینه و سر خانه بسازیم
خوانیم ورا دادگه جبر زمانه
کابل، آذر ١۳۴۵
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
در گیرد آندلی که به دلدادگان نسوخت
آتش به سینه ای که به عشق جوان نسوخت
آهی که چرختاز نشد ناکشیده به
آن ناله نیست کاو، جگر آسمان نسوخت
کی گرم میکند دل نامهربان کس
فریاد من که سینه ٔ کوه گران نسوخت
شرم است اگر ز باده و پیمانه بگذرد
از تاب دل هرآن که می اندر رزان نسوخت
نبوَد ز سوز سینه ٔ دلدادگان خبر
آنکاو به داغ عشق، دلی لالهسان نسوخت
«بارق» دریغ بر تو که اینآه شعلهبار
دشمن که هیچ، طرف دل دوستان نسوخت
کابل، دی ١۳۳۳
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت