ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نه گر از شور فریادم غریوی در زمین اُفتد
چه سود از نالهام گر لرزه در چرخ برین اُفتد
نه گِرد خویشتن گردد، نه بر خورشید گردونگرد
اگر یکذره از بار غم دل بر زمین اُفتد
من آنپروردهٔ دردم که بیدردی است مرگ من
خوشا گر بار غم بر دوش ِ جانم بیش از این اُفتد
بدین نوبت که اهریمن به نام پاک یزدان زد
شگفتا، گر نه صدها رخنه در ارکان دین اُفتد
خدای آسمانها را چه فخر، ار در زمین او
شیاطین را به کف سررشتهٔ حبلالمتین اُفتد
نگردد همچو زنبور عسل شهدآفرین هرگز
مگس صدبار اگر در مرتبان انگبین اُفتد
درود آتشینم را به قربانگاه مردان بر
گذارت ای صبا گر جانب کابلزمین اُفتد
در آنگلشن که هر نخلش مسیحای دگر بودی
کنون در هر قدم اهریمنت اندر کمین اُفتد
در آنجا کز شمیم گل نسیمش سرگران بودی
کنون از هر طرف خمپارههای آتشین اُفتد
ز «بالای حصار» و بارهٔ «دارالامان» هر شب
پیاپی دست و پا و سینه و سر بر زمین اُفتد
زنان را در ملای عام بر شلاق میبندند
چنان کز هول آن از رحم هر مادر جنین اُفتد
اگر حال زن افغان به شهر اندر چنین باشد
که میداند، چهها بر دختر صحراگزین اُفتد
که میداند که فردا باز «بمب» آتشافروزی
به جای نان به دامان گدای رهنشین اُفتد
که میداند که فردا باز جلادان «پنجابی»
به نام «طالب افغان» به جان ِ آن و این اُفتد
که فرداهای دیگر باز، مردانی «نجیب »آسا
به دست قاتلان ناجوانمردی چنین اُفتد
که صدها داغ ننگ دیگر انسانیت سوزی
از ایناعمال شوم اسلامیت را بر جبین اُفتد
اگر این است آن جنت که «طالب» در زمین سازد
به صد دوزخ عذاب حق«امیرالمومنین » اُفتد
هزاران«بولهب» ایناهرمن زیر قبا دارد
مبادا «خرقهٔ احمد» به دست اینلعین اُفتد
اگر باری بیفتد پرده از اعمال ننگینش
ز وحشت خامه از دست کرامالکاتبین اُفتد
نه ملا ماند و نی «طالب» و اعیان و انصارش
اگر اینچامه باری در کف روحالامین اُفتد
روتنبورگ «هوم» آلمان ١٠ اکتبر ١۹۹٦ میلادی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آنکه با نیم نظر دل ز بر ما ببرد
کاش با نیم دگر پی به تمنا ببرد
پنجهٔ عشق چو مجنون به گریبان من است
زود باشد که مرا نیز به صحرا ببرد
غیر جام لب میگون تو، آن هم به خیال
هیچ ساغر نکشیدیم که سودا ببرد
شب که یادت رود از خلوت جان، دل به کفش
همچو شمعی است که مریم ز کلیسا ببرد
رنگ از چهرهٔ خورشید جهانتاب پرد
زهره گر نام تو در بزم ثریا ببرد
گر خیالت ز دل و دیدهٔ زاهد گذرد
حاصل زهد دوچلساله به یغما ببرد
در ره عشق تو از کس نهراسم که به دهر
نیست مردی که نهیبش دلم از جا ببرد
زاهد شهر زند طعنه به مستان و خودش
خرقه بر دوش پی دزدی مینا ببرد
نیست ممکن که به تهمتگری آلوده شود
عشق کز دامن دل داغ هوس ها ببرد
دل «بارق» که به مهر تو گرانبارِ وفاست
کشتیی نیست که هر موج سبکپا ببرد
کابل ۲۵/۳/۱۳۴۱
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اینجهان بحر موجخیز و در آن
زندگی زورقی است بشکسته
ناخدایش ز دست داده عنان
بادبانش به تار جان بسته
بر سرش پرچم سیاه و سپید
بادها میوزند سرکش و تند
موجها میرسند مست و مهیب
گه زمینسای و گه فلکپیمای
مدّ و جزرش ز بس فراز و نشیب
داشت رنگی اگر حیات، پرید
غم توفان و بیم حادثه نیست
که دلم را نموده یأساندود
تا در اندیشهٔ نجات تپید
دید در پیچ و تاب موج نبود
پر کاهی ز ساحل امّید
تا نجات ابد نصیب شود
جز غم تن؛ به فکر جان که بوَد؟!
هیچگه؛ ره به ساحلی نبرد
رای کشتی نشستگان؛ که بود:
تیرهتر از روان دیو پلید
هر کسی در پی بقای خود است
هر کسی بهر نفع خویش به کار
نبرد زورق شکستهٔ ما
با چنین همرهان رهی به کنار
باید آخر به موج مرگ تپید!
کابل، ١٣٣٦
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
در عشق جنونی است که تدبیر ندارد
دیوانهٔ اینبادیه زنجیر ندارد
ناصح! منم آنسوختهٔ عشق که هرگز
در من سخن سرد تو تأثیر ندارد
بی سوز محبت نشوی محرم اسرار
داغی که مرا سوخته تفسیر ندارد
وصفت چه نویسم که ملامت نکند عشق؟
حُسن تو خیالی است که تصویر ندارد
در حلقهٔ آنان که محبت نشناسند،
«بارق» بجز از عشق تو تقصیر ندارد
کابل، ٢٩/١/١٣٣٧
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
«برندهٔ جایزهٔ ادبی رحمانبابا»
ای دل خموش باش!
کمتر به سینه زن.
آهستهتر بتپ که محیط تو کوچک است
گیرم قفس شکست،
پروازگاه کو؟
این جا فضا کثیفتر از سینه ها بود.
این نغمههای گرم،
وین نالههای درد!
هر چند گرمتر برود بیاثر شود
کاین دخمهای است سرد،
خاموش و بیصدا
افسردهتر ز انجمن مردهها بود.
گر در سکوت شب،
با بال آتشین،
بی نردبان کاهکشان بی چراغ مه!
از چرخ بگذری،
وز بام عرشیان-
پُر شورتر فغان کنی پُر سوزتر نوا
کُهها شوند آب
وآن آبها بخار
وین تیرهخاک چشمهٔ آتش چو آفتاب
این زندهمردگان،
چون شعلههای سرد،
از پا فتادهاند و نجنبند ز جایها
باری مکن خروش.
آرام شو خموش!
زین بیشتر روان من بینوا مسوز!
حیف است از چو من:
بیهوده سوختن
در بزم مردگان و شبستان قبرها
کابل، ٦/۴/۱۳۳٦
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اینجا که باد زندگیانگیز نوبهار،
بر سنگ لاله کارد و گل پرورد ز خار،
اینجا که هر بهار،
مشّاطگیش را-
در حُسن نوعروس طبیعت برد به کار،
وینوس عشق در دل تابوت روزگار،
بیجان فتادهاست.
اینجا که آفتاب بهاری نظررباست،
دریا و کوه و درّه پُر از گوهر و طلاست،
اینجا که گنجهاست،
در بیکران سرد،
در جسم این مجسمههای پرینگار-
بستهست پای فکر و شکستهست دست کار.
اینجا که در بهار جنونخیز گل به باغ،
از آشیان مرغ چمن برپریده زاغ،
سرسام و بیدماغ.
کس را مجال نیست-
تا لحظهای به سایهٔ گلبن کند سراغ،
آنراحتی که دارد از اندوه و غم فراغ.
اینجا که در بهار نسیم طربفزا،
یکسان وزد به کاخ شه و کلبهٔ گدا.
شبهای آشنا-
میآیدم به گوش:
زآنجا، صدای غلغل و فریادِ نوشنوش
زینجا، صدای نالهٔ طفلان بینوا.
کابل، فروردین ١۳۴۳
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شعر من، ای نوای نی زندگانیام!
در بیکران سرد
جانی بدم ز عشق
بر کوه و دشت و درهٔ این سرزمین بپیچ!
شعر من، ای نسیم روانبخش آرزو!
بر غنچهٔ فسردهٔ امیّد نیمهجان،
بر جسم بیروان،
پُر لطفتر بوز
وز چنگ دیو مرگ امانش بده امان!
شعر من، ای ستارهٔ تابان عشق من!
رخشندهتر بتاب،
لبریز کن ز پرتو جولان بیحجاب:
دلهای تیره را
یعنی فکن به ساغر جانها شراب ناب.
شعر من، ای صدای دل دردپرورم!
چون خون نوجوان
گرم و جنونفزای
در پیکر زمانه به رگهای جان درآی
واندر نهاد آن
شوری بیافرین که گدازد دل جهان.
شعر من، ای خدای هنر را پیامبر!
بر پیروان اهرمن ذوق دوزخی
پیغام من ببر!
تأثیر شعلهپرور فریاد من ببین،
اعجاز نالههای شررزاد من نگر!
کابل، ۴/۱۱/١٣۴١
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سخن بشنو مجال چند و چون نیست
جهان جز رزمگاه آزمـون نیست
ز مدّ و جزرِ آن باشد هویدا
که موجآسا بقایش در سکون نیست
دوام رعد هستی برقـکی بود
بقای زندگانی زین فزون نیست
به زودی میرسد بـر اوج عزت
هوس گر تودهای را رهنمون نیست
چرا شد ذرّه اسباب تباهی
اگر معراج عقل ما جنون نیست
نشان عشق فرهادش نخوانید
صدای تیشه گر در بیستون نیست
رسیدنها به کاخ اعتبارات
به همراهیِّ نیرنگ و فسون نیست
چه سود از خرقه و دستار و تسبیح
درون هر که صافی چون برون نیست
اگر مردی تـو، دستِ بینوا گیر
مروّت خنده بر حال زبون نـیست
ز جام ناتوانان آب خوردن
چه باشد جان من گر شرب خون نیست
رسـد بـر منزل مقصود «بارق»
هر آنکاو کاسهٔ صبرش نگون نیست
کابل، تیر ۱۳۳۳
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
داروی سوز درون ما شراب ناب نیست
آتش این لاله را افسردگی از آب نیست
(رهی معیری)
هر دل بیتاب را تاب شراب ناب نیست
آتش است این در دل پیمانه آخر آب نیست
طاقت پروانه خواهد آرزوی آتشین
شعله را در بر کشیدن کار هر بیتاب نیست
موج شو، از خود برآ، بر دوش طوفان سیر کن!
گرد خود گشتن بجز خاصیّت گرداب نیست
هر قدم در زندگانی انقلاب دیگری است
هوش کن! کهسار هستی بستر سنجاب نیست
بحر توفانی است، ای کشتینشینان همتی!
در قبول جانفشانی به از این ایجاب نیست
گرمِ فریادم که جان زندگی سرد است، سرد
وین حرارت در دل خورشید عالمتاب نیست
«بارق» اینجا دیدهٔ غواص کور افتادهاست
ورنه اندر بحر شعرم گوهری نایاب نیست
کابل، ١/۸/١۳۴١
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
فردا که مهر با رخ تابان و آذری
آهسته سر زند ز گریبان خاوری
زی بحر آسمان شود از ساحل افق
زرّینهکشتی فلک اندر شناوری
عید آید و سرور بجوشد به سینه ها
دلها شود ز غصه و رنج و الم بری
گردد فراخ ساحت جولان آرزو
باز ایستد ز کجروشی چرخ چمبری
آید به بزم عیش جوانان پاکدل
دلدار شیشهپیکر و مهروی چون پری
سیمینبران شوخ گهر دانههای دل
از یکدگر برند به آیین دلبری
باشد چو مار مست بر شاخ نسترن
گیسوی تابخورده به بازوی مرمری
عاشق به نام عید ببوسد لب نگار
هر آفتاب حُسن کند ذرهپروری
لیکن طلوع عید من آنصبح آرزو
کاینسان غمم فزوده، به تلقین مفتری
باری به عیدگاه محبت ز روی لطف
آیا کند به حال من خسته داوری؟
کابل، عید قربان ١۳۳٥
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت