تو
:چرا چشماتو بستی ؟
من
: منتظرم تا بارون بباره ...
تو
: خُب چرا چشماتو بستی ؟
من
: می خوام قطره های بارونُ از پشت پلکهای بستم ببینم
تو
: مگه می شه ؟ ... خدا عقلت بده عزیزم
من
: می دونی .. دلم واسه ی ستاره ها می سوزه !
اونا ، اون بالان ولی هیچ وقت بارون تن خستشونو نوازش نمی کنه
بارون می باره بدون اینکه بدونه ستاره هایی از اون بالاتر ها با حسرت به قطره هاش خیره شدند ..
دلم واسه ی ستاره ها می سوزه !
تو
: نمی خوایی چشماتو باز کنی ؟
من
: منتظرم تا بارون بباره ..
تو
: یه سوال بپرسم ؟
من
: بپرس
تو
:چند وقته چشماتو بستی ؟
من
: دو میلیون ساله
تو
: دو میلیون سال ؟!
یعنی دو میلیون ساله که من و ندیدی ؟؟؟
من
:
عشقم
!... تورو الان هم دارم می بینم
عکستو دادم به خدا تا روی دیوارۀ نمناک پلکم با هنر خودش عکستو نقاشی کنه ..
کاش می تونستی ببینی ! خیلی زیبا تو رو کشیده ...
تو
: من چه جوری ام ؟
من
: بزرگتر از هر کلمه ای که برای وصف زیبایی ها برده می شه !
اگر تو رو نداشتم چه می کردم ؟ ... حتمآ می مردم ...
بیا یه قولی بهم بده ! هیچ وقت زودتر از من نرو ..
تو
: چرا حرف مردن می زنی ...!
حالا که هر دومون زنده ایم .. می تونیم با هم بریم بیرون ُ قدم بزنیم
می تونیم واسۀ هم شعر بخونیم .. می تونیم از خاطرهای قشنگِ گذشته بگیم ..
اما کاش می شد چشماتو باز کنی ..
من
: منتظرم تا
بارون
بباره !..
تو
: ....
من
: چرا سکوت کردی ؟ با من حرف بزن
تو
: دلم گرفته .. نمی تونم ...
من
: می خوایی واست اون شعری و بخونم که روز اول آشنایمون زیر چتر برات خوندم ؟
تو
: بخون عزیزم ...
من
: ...
می دانم یکی از همین روزها
از روی شاخۀ درخت سرو توی حیاط
به سوی تو پر می کشم .. به زودی .. منتظرم باش ..
دوستت دارم .. بسیار ... بسیار ...
تو
: یا ... یادش..بِ .. بخیر ...
من
: اِ ... بارون گرفت ...
یه قطرش ریخت روی پلکم
تو
: ...
من
: اما چه آروم و بی صدا ! ...
تو
: دستمال کاغذی داری ؟
من
: برای چی می خوایی ؟
تو
: ... می خوام اشکامو پاک کنم... !
من
: ... آه ...! ... عزیزم ...
از آن روز به بعد دیگر چشمانم را نبستم ...