امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| محمد مرکبیان
#1
در اتاق انتظار

منتظر خبری

یا کسی هستم

تا خبر رهایی ام را بیاورد . . .

و صبوری مرا

میزها و صندلی های اتاق

تحسین می کنند . . .



از به انتظار نشستن بی زارم

از به انتظار کسی ماندن

به انتظار نامه ای نشستن

به انتظار خنده ای مُردن

به انتظار . . .

ماندن ؛ ماندن ؛ بودن

بودن ، مردن

مُردن . . .


گاهی فکر می کنم

ما مردمان ساده ی این شهر غریب

هیچگاه حقمان را نمی توانیم از زندگی ؛

از سرنوشت ؛

از حادثه ؛

از مردان قوی تر

از خودمان بگیریم نمی توانیم ؛

نمی توانیم

نمی توانیم . . .

حقمان را

حقمان . . .

در وطن هرچه که بود

همزبانی بود تا دست یاری

به سویمان دراز کند

اما

در اینجا . . .

اینجا . . .


چرا حقمان را نمی توانیم بگیریم ؟

حتی از کوچکترین ابلیسان بشری !ا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
پشت سوالهای بی جواب ِ من

من بودم

که
هیچ بزرگی را

بغل گرفته بودم !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
نیمه های شب بود
ترانه های دلنشین جیرجیرک های باغ همسایه
به صدای هیجان انگیز سگ های کوچه
گره می خورد . . .

اگر امروز را هم
به روزهای غیبت ات
اضافه کنم
هزار و سیصد و هشتاد و هفت روز است که نیستی . . !

در این روزهای سیاه و سفید ؛
در نبودت ؛ با توام
در نبودم ؛ با کی ای ؟ . . .

از روی صندلی ام بلند می شوم
پاکت های سیـ ـگار روز میز را
دانه به دانه تکان می دهم
تمامشان خالی اند !
در دلم می گویم : " امان از بی سیـ ـگاری ! "

سرم را می چرخانم
به کنار پنجره می روم
پشت دیوار شیشه ای پنجره می ایستم ؛
رو در روی شاخه های درخت بلوط
که ماه در پشت آنها
با ابرها عشق بازی می کند !

برای هزار وسیصد و هشتاد و هفتمین بار
خاطرات گذشته را به یاد می آورم
یک روز آمدی
مرا با خود بردی
و یک روز رهایم کردی ؛
در جایی که من متعلق به آنجا نبود ..

احساس می کنم در هیاهوی این شهر غریب گم شده ام
در این صداهای بی مفهوم
در این نگاهای خبیث
در این دست های خونین
در این سلام های بی عشق
آری ؛ من گم شده ام ! ..

کاش یکی پیدا شود
از جنس انسان ؛
از جنس ایمان ؛
از جنس خاک وطنم
و من را دریابد و مرا بگوید که کجا گمگشته ام !

دیگر گذشت اما
کاش می دانستی
آن غم های آمده و رفته در قلب تو
درد های همیشگی قلبم بودند و هستند
و من آنها را بی بهانه یا شاید به بهانه ای
سالهاست که در دالان متروکه ی قلبم حبس کرده ام . . .
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
تو
:چرا چشماتو بستی ؟




من
: منتظرم تا بارون بباره ...




تو
: خُب چرا چشماتو بستی ؟




من
: می خوام قطره های بارونُ از پشت پلکهای بستم ببینم




تو
: مگه می شه ؟ ... خدا عقلت بده عزیزم




من
: می دونی .. دلم واسه ی ستاره ها می سوزه !


اونا ، اون بالان ولی هیچ وقت بارون تن خستشونو نوازش نمی کنه


بارون می باره بدون اینکه بدونه ستاره هایی از اون بالاتر ها با حسرت به قطره هاش خیره شدند ..


دلم واسه ی ستاره ها می سوزه !




تو
: نمی خوایی چشماتو باز کنی ؟




من
: منتظرم تا بارون بباره ..




تو
: یه سوال بپرسم ؟




من
: بپرس




تو
:چند وقته چشماتو بستی ؟




من
: دو میلیون ساله




تو
: دو میلیون سال ؟!


یعنی دو میلیون ساله که من و ندیدی ؟؟؟




من
:
عشقم
!... تورو الان هم دارم می بینم


عکستو دادم به خدا تا روی دیوارۀ نمناک پلکم با هنر خودش عکستو نقاشی کنه ..


کاش می تونستی ببینی ! خیلی زیبا تو رو کشیده ...




تو
: من چه جوری ام ؟




من
: بزرگتر از هر کلمه ای که برای وصف زیبایی ها برده می شه !


اگر تو رو نداشتم چه می کردم ؟ ... حتمآ می مردم ...


بیا یه قولی بهم بده ! هیچ وقت زودتر از من نرو ..




تو
: چرا حرف مردن می زنی ...!


حالا که هر دومون زنده ایم .. می تونیم با هم بریم بیرون ُ قدم بزنیم


می تونیم واسۀ هم شعر بخونیم .. می تونیم از خاطرهای قشنگِ گذشته بگیم ..


اما کاش می شد چشماتو باز کنی ..




من
: منتظرم تا
بارون
بباره !..




تو
: ....




من
: چرا سکوت کردی ؟ با من حرف بزن




تو
: دلم گرفته .. نمی تونم ...




من
: می خوایی واست اون شعری و بخونم که روز اول آشنایمون زیر چتر برات خوندم ؟




تو
: بخون عزیزم ...




من
: ...
می دانم یکی از همین روزها


از روی شاخۀ درخت سرو توی حیاط

به سوی تو پر می کشم .. به زودی .. منتظرم باش ..

دوستت دارم .. بسیار ... بسیار ...



تو
: یا ... یادش..بِ .. بخیر ...




من
: اِ ... بارون گرفت ...


یه قطرش ریخت روی پلکم




تو
: ...




من
: اما چه آروم و بی صدا ! ...




تو
: دستمال کاغذی داری ؟




من
: برای چی می خوایی ؟




تو
: ... می خوام اشکامو پاک کنم... !




من
: ... آه ...! ... عزیزم ...






از آن روز به بعد دیگر چشمانم را نبستم ...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
یا او خود سایه ای بود

که از خوابم جدا نمی شد

نمی دانم

با این همه

سخت قلمم را می فشار م

باید

تا می توانم

بنویسم

معجزه ای می شود آخر !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
دومین روز از روز فراق ! . . . ابرها هنوز در آسمان اند
فرسنگها فاصله بین دو انسان
شاید بین یک فرشته و شاید یک انسان
گوش کن . . . صدای موسیقی متن نمایش سرنوشت ما را
می شنوی ؟
می شنوم
می شنوی

دلم آرام نمی گیرد
کاش یقین داشتم که آسمان آنجا هم همین رنگ است
اما همین رنگ نیست
این را هزاران بار می دانم و احساس می کنم
که این روزها . . . آسمان هیچ کجا یک رنگ نیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
نمی دانم کجا بود و کی
پی کدام حادثه و تصادف
تنها می دانم در این سفر
دلم لرزیددلم لرزید و تنگ شد
تنگ آن کسانی که رفتند
تنگ آن کسانی که تنها ماندند
تنگ آن کسانی که به چیزی و آن کسی
که می خواستند نرسیدند
تنگ آن نگاهایی که پشت دیواره های
نازک اشک پنهان شدند
تنگ آن خنده هایی که
پرده ای برای غم ها شدند

این بار ؛ در این سفردلم لرزید ...
دلم لرزید و تنگ شد
تنگ شد و گرفت
دلم از آدم های بی معرفت گرفت
دلم از نگاهای غلط گرفت
دلم از نوازش های پُر ترحم گرفت
دلم از رفتن عزیزانم گرفت
دلم از تنهایی آدم گرفت
دلم از بی کسی گرفت

در این سفر که شروعی بود و هست
برای سفرها و رفتن ها و آمدن های آینده ام
از خیلی چیزها و کس ها دلم لرزید ؛ لرزید و تنگ شد ؛ تنگ شد وگرفت

خدایا
نه من در دل دیگرانم
نه دیگران در دل من
نه غم دیگران می دانم
نه دیگران غم من
تنها قسم ات می دهم
به نام محمد و علی ات
که عزیزان ما را
برای ما حفظ کن

بگم آمین؟
آمین.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
من که توی اتاقم خواب بودم اما می دونستم که خورشید بالای دیوار حیاطمون نشسته !
فصل ؛ فصل سفیدیا بود ، فصل برف ، فصل سرما ، فصل جای پاها ...
شب ساعت ها بود که جاشو به صبح داده بود و ماه توی روشنایی خورشید ترانه ی تاریکی رو می سرود ، صبح ها قبل از اونکه از خواب بیدار بشم ؛ توی عالم خواب و رویا ، خودم ُ می دیدم که روی یک پل باریک و طولانی راه می رم ! پایین پل تاریک بود ! سیاه بود ! انگار که هیچ انتهایی نداشت ! .. هیچ شبی توی رویاهام نبود که من از روی پل بی افتم ! هیچ وقت هم به آخر پل نمی رسیدم!
توی این دو ، سه سال اخیر تقریبآ هر شب این خواب می دیدم ؛ خوابی که نیمه کاره تموم می شد و جاش دختری رو می دیدم با لباس آبی که روی یه ستاره ی کوچیک نشسته و پیانو می زنه ! روی ستاره ای که یه ذره از پیانوش بزرگتره !
دختر شروع می کرد به نواختن و من از دور به او نگاه می کردم .. نمی دونم چرا ! اما یه جایی وسط قطعه ستاره یه هویی سقوط می کرد و توی فضا گم می شد و من چشمامو بی مقدمه باز می کردم ! جوری که انگار ساعت هاست بیدارم و به دروغ وانمود می کردم که خوابم !
روزی که شروع می شد مثل همه ی روزهایی بود که تموم شده بود ! مثل روزهای مردم دیگه که هم اش مثل همه ! وقتی از جام بلند می شدم صدای خواهرم می شنیدم که داره گریه و داد و بیداد می کنه ! اون هم بخاطر اینکه داداش کوچیکم عروسکش و یه جایی توی حیاط غایم کرده !
مامانم توی حیاط نشسته و چیزی رو توی حوض می شوره ! می شوره و داد می زنه می گه : " این ننه من غریبم بازیا چیه که در می یاری دختر !؟؟ من دوسال از تو بزرگتر بودم که با خدابیامورز شوهر اولم ازدواج کردم ! ای بابا از دست شما بچه های این دور و زمونه ! " ، من از پشت پنجره ی طبقه بالا با صدای نه خیلی بلند و نه خیلی آروم سلام می کردم و منتظر جواب سلامی هم نمی موندم !
وقتی حاضر می شدم و از پله ها می یومدم پایین تا برم مدرسه ناپدری مو می دیدم که جلوی آینه داره اصلاح می کنه و هرقت که ریش تراش به صورتش می کشه صدای قلچ قلچ می ده ! تا من و می دید توی دلش می گفت : " عاقبت به خیر نشی پسر که اینقدر از من بدت می یاد و منم حالم ازت به هم می خوره ! " و بعد نگاهی با غرور به من می کرد و بلند می گفت : " بَه آقا محسن گل ! پسر درس خونم .. ! " و من توی دلم می گفتم : " من پسر تو نیستم ، مردیکه ی دراز ! " و بعد آروم بهش می گفتم : " سلام ، صبح بخیر .. " و بدون اینکه ببینم چی داره می گه می اومدم توی حیاط و کفش های سفید رنگ و رو رفتم و پام می کردم ! اون هم ادامه حرفشو با عصبانیت قورت می داد !
از توی تشت کنار حوض سیبی یا خیاری ور می داشتم و همین جور که از در می رفتم بیرون می گفتم : " من رفتم ، خداحافظ " .. حالا گاهی هم کسی در جواب می گفت خداحافظ ! گاهی هم اصلا کسی نمی شنید !
توی راه از لبه ی جوی وسط کوچه راه می رفتم و به قوطی لوبیایی نگاه می کردم که مثل قایقی روی آب شناوره ! .. هروز از کنار نون وایی دایی حسین رد می شدم که از نماز صبح تا هر موقعی که آدمی باشه و نون بخواد دمه تنور در حال نون بستنه !
همیشه وقتی از جلو در دکون که رد می شم ، کمی سرعتم و کم می کنم و بلند می گم : " خدا قوت دایی " و دایی هیچی نمی گه و لبخند می زنه !
دایی هیج وقت حرف نمی زنه ! اینٌ نه تنها من بلکه که همه ی اهالی محل می دونستن ! دایی در جواب همه فقط لبخند می زنه و توی این کارش هیچ استثنایی هم برای هیچ کس قایل نیست !
اون فقط با آرد ، نون ، خمیر و آتیش حرف می زنه ! فقط ! ..
مدرسم یه کوچه بالاتر از دکون دایی بود و هست ! ! همیشه خدا هم یه گدا روی زمین نشسته و به دیوار مدرسه تکیه داده ! من به طرفش می رم و دست می کنم توی جیبام ! دست می کنم و یه صدتومانی بهش می دم ! اون وقته که او با اون دوتا چشمای سرپاینی شو ابروهای سفیدش نگاهی به من می کنه و می گه : " الهی که عاقبت به خیر بشی پسر ! "
و من یاد حرف ناپدریم می افتم که توی دلش هروز صبح که من و می ببینه چندبار تکرار می کنه ! توی این لحظه مثل دایی فقط لبخند می زنم و دستامو می کنم توی جیبای پر از خالیم و قدم زنون به طرف در مدرسه می رم !
وقتی وارد حیاط می شم ! خورشیدُ می بینم که خودش و زودی رسونده و روی دیوار حیاط مدرسه نشسته !
به من لبخند می زنه ! خب منم به اون لبخند می زنم !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
هیچ فرقی نمی کند
چه زیر آبی آسمان
چه زیر این سقف آهنین
قلب من
به سوی تو پر می زند
و افکار من
به سوی تاریکی می روند !
این روزها خستگی را
بهتر از گذشته هایم
می شناسم
سنگ فرشهای خیابان ذهنم
دیگر بوی کفش هیچ آشنایی را تشخیص نمی دهند
گویا که همه غریبه اند
با این کوچه های تاریک و باریک !
تو کجایی ؟
تو کجایی تا
بار دیگر باران ببارد ...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
من پسری هستم از آبادی غربت
و آمده از سرزمینی که اجدادم آن را به نام وطن می شناسند
وطنی که دیگر بوی آرامش در آن جاری نیست
و در آن دیگر دست یاری نیست

کوله بارم چمدانی ست پر از نماز
پر از دعا و نیاز
پر از شعر و آواز
پر ازبی بالی و پرواز
این روزها به هرکجا که رسیدم ؛ دیر رسیدم
جایم همیشه خالی بود و اما صدایم بود که نفس می کشید
صدایم نفس می کشید
در میان کوچه های کودکی و باد و طوفان
در میان بنفشه های رنگین و شاعران بی دیوان

دیروزها وقتی به اوج رسیدم
من آدم بودم و جای حوّا خالی بود
و تنها سیبی به جا مانده بود
که هر ثانیه جای دندانهای حوّا بر روی آن تیره تیره تر می شد
و من به عشق دیدن حوّا گازی به جای دندانهای او زدم
و من هبوط کردم از آن اوج
اگر بار دیگر او را ببینم به او می گویم :
سالها من تورا بر روی دیواره ی سفید ابرهای بی پروا کشیدم و نگاهت کردم
تو من را نکش؛ اما کاش گاهی ؛ هر از گاهی ؛ من را تنها نگاه می کردی .. تنها نگاه

بگذار این گونه بگویم ات
من پسری هستم
آمده از زمینی که آسمان نام داشت
همراه با کبوترانی که هدیه ی مادران بی فرزند بودند
و همسفر با کودکانی که پیراهن پدران رفته شان را در دست داشتند

روزگاری در دست راستم سیب سرخی بود
و در دست چپم خنجر سرخی
وقتی بی دلیل قد کشیدم و لباس کودکی برایم تنگ شد
مادرم به خاطره ای تبدیل شده بود
و پدرم به جانمازی خونین

حال هر کجای این زمین بی کران هستی
اگر صدای من را می شنوی
به سراغم بیا
به سراغم بیا پیش از آنکه
باران دلم بر روی ایوان ذهنم
بخشکد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,631 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,171 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,676 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۰:۵۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان