گرداب
همه چیز گرداب است؛
همه جا فریاد وحشت است؛
من در خود بر صخره های تیز فرو می افتم،
در خود می شکنم،
در خود می میرم،
در خود می پوسم،
و کلمه ها را می سازم.
طوفان دست می گشاید؛
خشم زنجیر می گسلد؛
سنگ اگر به ستوه آید
دریایی است ازخون؛
و من دریای خونم
که به ستوه آمده ام.
ای فرجام،
نام معشوقت چیست
تا تو را بخوانم،
تا تو را با فریادی که انفجار بود و نبود است
بخوانم؟
افسانه ات را شنیده ام؛
هر سخن،
هر انسان
افسانۀ توست،
لیکن من تنها تو را می خوانم.
ای فرجام،
اگر سرزمین تو،
اگر آشیانۀ تو
آن سوی سرزمینها و نامهاست،
تا آن سوی سرزمین تو،
تا آن سوی آشیانۀ تو
دریای خونِ به ستوه آمده را
با طوفانی که فریاد بود و نبود است
می گسترانم.
ای فرجام،
مرا آواز تنهایی کن،
مرا بخوان؛
مرا اشک عصیان کن،
مرا فرو ریز؛
مرا جامۀ دیوانگی کن،
مرا بپوش.
بروید، ای خود فربیبان،
اگر سایۀ شما
در زندگی یک آذرخش برمن بیفتد،
جاودانه خویشتن را لعنت می کنم.
من با خویشتنی عریان تر از مهتاب،
با دستانی تهی تر از نگاه سنگها،
با قلبی بی انتظار
همچون مرجانی در اعماق تیره ترین آبها
آمده ام.
***
همه چیز گرداب است،
و سر من گردابِ همه چیز است.
می غلتم،
به خود می پیچم،
فریاد می کنم،
و در قعر فرو می ریزم.
در سینۀ مردابِ همه چیز
سرگردان تر از من
لبخندی،
نگاهی،
و کلمه ای است
که بر پوچی دست می آویزد،
که در سقوط پناه می گیرد،
که به سنگ التماس می کند.
***
بروید، ای تهی اندیشگان
که با غرور خدایان،
عروسکانی هستید
برای بازیهای ابلهانۀ هراسهاتان،
و می بالید.
اگر نامم را از زبان شما بشنوم،
اگر دستم را در دستان شما احساس کنم،
اگر گامم را همگام شما ببینم،
به بادافره این گناه
که زخمِ آلایش را
بر سینۀ صفا می رویاند،
سرم را به سان تفی چرکین
در پای ابلیس به خاک خواهم افکند.
***
ای فرجام،
نگاهت در کدامین جای این بیکرانی
از شتاب دیرین باز مانده است،
تا به آنجا نام ستاره ای سیاه و گمشده را
به سان ستونی بلند برافرازم
و خود را در شامگاه نگاه بازماندۀ تو
به دارِ آن بیاویزم؟
همه چیز گرداب است،
همه جا فریاد وحشت است.
سر من گرداب همه چیز است،
همه چیز فریاد من است.
بروید، ای خود فریبان،
من اگر تابوت می بودم،
هرگز لاشۀ شما را تا گورستان
به آغوش نمی کشاندم؛
اکنون که گردونۀ مهربانیهای بی منظورم،
چگونه با شکیب کوهستان
و سر به فرمانی آبها،
شما را به حجلۀ دو روییهای نامردانه تان برسانم؟
***
ای فرجام،
این که بر سر زندگی
و به بهای همۀ آغازها
با نیاز جنگیده است،
منم.
این که با اندیشۀ خارستانهای بی رنگ
از میان باغها گذشته است،
و با سرود ویرانۀ آلاچیقهای مهر
در تالارهای باشکوه گام برداشته است،
منم.
و اینک، از مرداب می گریزم،
خود را میان حشره های طلایی باز می شناسم،
تا زیر شاخکهای گندآلودشان
راهی به بیرون بیابم.
ای فرجام،
فانوسی بردار
و در انتهای این راه
به انتظار مهمان ناخواندۀ خویش بنشین.
بروید، ای تهی اندیشگان،
ای خود فریبان،
من به خاطر آشنایی
شکوه را در برابر شما قربانی کردم،
و راز را شکستم،
اکنون اگر شکوهِ قربانی شده ام،
یا راز شکسته ام،
افلیج فریب خویشتن نخواهم بود.
بروید تا زنجیر نفرین شدۀ نگاهتان
با تصویر دو دست به گردن م نیاویزد،
تا به خاطر گرسنگیها و نیازهاتان،
به خاطر عطش خودنماییهاتان،
به خاطر هنگامی که پاها تان می لغزد
و هنگامی که اندوه نرسیدن
افعی زندگیهاتان می شود،
زنجیر نفرین شدۀ نگاهتان را به گردن م نیاویزید.
همه چیز گرداب است؛
همه جا فریاد وحشت است؛
من در خود بر صخره های تیز فرو می افتم،
در خود می شکنم،
در خود می میرم،
در خود می پوسم،
و کلمه ها را می سازم.