امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|محمود کیانوش
#41
اشراق


صبحگاهی سرد و تاریک و گرفته،

در حیاطِ کوچکِ خاموش،

در کنارِ باغچه،

تنها و افسرده،

چشم،

بی شوقِ تماشا،

مات

بر سکونِ چهرۀ گنگِ زمستان:

یک در خت اینجا

بر درنگِ مُنتهای قامتِ خود ایستاده،

خسته و آزرده از دردِ کهنسالی ست:

صحن رؤیاهاش سرد و ساکت و تاریک،

خالی از نو رُستگی در منظرِ برگ و شکوفه،

خاطرش در بسته بر امّیدِ یک دیدارِ دیگر

با بهارِ دیگری که تا زمستان می رود،

آماده،

می آید ...

و همیشه خواهد آمد...

ناگهان من

با صدای کوبه هایی دلشکاف و خشک،

شاید از منقارِ تیز دارکوبی شوخ

در هراس افتادم و لرزید سر تا پام!

با خیالِ جست و جوی آن پرنده

چشم را، بیهوده، در هر سو دواندم؛

آن صدا در ذهن من از دارکوب،

امّا

در حقیقت پیک و پیغام و سلامی بود

از سرانگشت ظریف بچّۀ همسایۀ خوب نجیب من:

با چه شوری،

با چه احساسی

- تا نگاهم را به دیدارش برم بالا

و سلامش را بگیرم، -

داشت پشت پنجره بر شیشه می کوبید؛

با چه لبخندِ درخشانِ بزرگی که،

بنامیزد!

عالمِ پایین و بالا را

سراسر

می گرفت وُ

روشنی و خُرّمی می داد وُ

یکباره جوان می کرد،

در بهاری پاک و بی پاییز

زندگی را جاودان می کرد!

من، دلم آمد به خود،

دستم به یاد آورد و بالا رفت

و لبم،

چشمم،

دلم،

دستم،

زد به روی دخترک لبخند،

و دلش که از محبّت یافت اطمینان،

با دلی خرسند،

به درون خانه برگشتم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
مجدلیه عذرا

نالۀ ملتمسانه اش را که می شنوی

کوچک ترین سکّۀ تهِ جیب را

با غرورِ یک مسیح دروغین

همچون شفایی پوک نثارش می کنی.

صدای سرفه اش

که آهنگ وحشت دارد،

سینه ات را سخت می خراشد،

و تو بر خاک تف می اندازی

و سیلابی از چرک و خون

تو را دنبال می کند.

وقتی که فاصله، رشتۀ نالۀ او را در هوا می بُرّد،

تو هنوز بیمناکِ آنی

که صدایت در سینه به طلسم نشسته باشد؛

به اطراف می نگری،

و چون خود را تنها می یابی،

طلسم را می شکنی و یک بار، دوبار، ده بار می گویی:

«مریم عذرا گناهانش را ببخشد!»

و پی در پی بر سینه صلیب می کشی.

امّا از یاد برده ای که او

در کوچه های جوانی تو

با سخاوت آفتاب می گذشت

و گناهان تنها و یتیم را به زیر دامن می گرفت.

با قلب مریم،

با دستهای مسیح،

با گیسوی مجدلیه،

با رحمِ مغبونِ همۀ خواهران او

و با حنجرۀ همۀ پرندگان خوش آواز

در میکده های مبروص،

در معبدهای فتنه و فریب

با الهامِ اندامش در رقص

و مکاشفۀ خونش در آواز

همۀ معلولانِ از خود خستگی را شفا می داد.

حنجره اش دروازه ای بود

به سینه ای بیکران

که شب در آن بود و ستاره هایش

و دریاها و جنگلها

و عشق.

مجدلیۀ عذرا گناهانت را ببخشد!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
حرف داریم تا حرف


حرف بیجا شنیدی، از ما نیست

پیش ما جای حرف بیجا نیست



قصدِ ما از گُزینشِ الفاظ

جز بیانِ دقیقِ معنا نیست



چون به جا حرف می زنیم، امروز

جایِ ما هیچ جای دنیا نیست



صحبتِ خالی از جوکِ جنسی

جنسِ پّر عرضه و تقاضا نیست



حرف ما محضِ گرمی سرها

ضمنِ شنگولیِ شکمها نیست



عطری از قصه در لغاتِ آن

در معانیش طعمِ قاقا نیست



می خورد مثل سنگ بر دیوار

گوشِ مردم به حرفِ ما وا نیست



هیچ حرفی به قدر لاطائل

قیمتش در زمانه بالا نیست



سنّت است این، سوابقی دارد

شیوۀ تازه، رسمِ حالا نیست



حرف باید به گوش خوش آید

هوش کس حرف را پذیرا نیست



جدّی و نکته دار اگر باشد

جاذب و دلکش و خوش آوا نیست



می زند بر مذاقِ جاهل نیش

زهرِ مار است، نُقل و حلوا نیست



بزم را گرم می کند یاوه

حرفِ پُر مایه مجلس آرا نیست



قصد از دور هم نشستنها

طرحِ افکار و نقد ِ آرا نیست



گاه در مجلسی اگر بحثی

هست، از سفسطه مُبرّا نیست



حاصلش با شهود یا کشفی

سعی در حلّ یک معمّا نیست



شیوۀ بحث هم که در مجموع

بهتر از فحش و جنگ و دعوا نیست



در به کُرسی نشاندنِ حرفش

هیچکس پیرو مُدارا نیست



بی تأمّل در اینکه بیند هیچ

کُرسی ای هست در میان یا نیست



می رود گرم کاروانِ بحث

مقصدی در کلام پیدا نیست



چون به جز کسب شخصیت، انگار

در سری از نخست سودا نیست



نه، چنین رسم و شیوه ای در بحث

هر که را عادت است، ما را نیست



گر چه حیوان ناطق است انسان

آدمیت به نطقِ تنها نیست



با بشر همسخن شود طوطی

با بشر همردیف امّا نیست



آدمیزاد لال هم باشد

باز با گوسفند همتا نیست



هیچ چیزی به قدر اندیشه

در بشر ارجمند و والا نیست



حرف آوازهای اندیشه ست

بادهای دمیده در نا نیست



لیکن افسوس، حرف را دیگر

نقش اندیشه ای به سیما نیست



چون که ارجی برای اندیشه

زیرِ سقفِ بلندِ مینا نیست



پس تو را جز سکوت، در غربت

هست امروز چاره ای، ها؟ نیست!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
منطق


در آن دَم که از «نور» گویی سخن،

به ناچار «ظلمت» پدید آوری:

خوشا در تماشای هستی «سکوت»!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
گرداب


همه چیز گرداب است؛

همه جا فریاد وحشت است؛

من در خود بر صخره های تیز فرو می افتم،

در خود می شکنم،

در خود می میرم،

در خود می پوسم،

و کلمه ها را می سازم.



طوفان دست می گشاید؛

خشم زنجیر می گسلد؛

سنگ اگر به ستوه آید

دریایی است ازخون؛

و من دریای خونم

که به ستوه آمده ام.



ای فرجام،

نام معشوقت چیست

تا تو را بخوانم،

تا تو را با فریادی که انفجار بود و نبود است

بخوانم؟



افسانه ات را شنیده ام؛

هر سخن،

هر انسان

افسانۀ توست،

لیکن من تنها تو را می خوانم.



ای فرجام،

اگر سرزمین تو،

اگر آشیانۀ تو

آن سوی سرزمینها و نامهاست،

تا آن سوی سرزمین تو،

تا آن سوی آشیانۀ تو

دریای خونِ به ستوه آمده را

با طوفانی که فریاد بود و نبود است

می گسترانم.



ای فرجام،

مرا آواز تنهایی کن،

مرا بخوان؛

مرا اشک عصیان کن،

مرا فرو ریز؛

مرا جامۀ دیوانگی کن،

مرا بپوش.



بروید، ای خود فربیبان،

اگر سایۀ شما

در زندگی یک آذرخش برمن بیفتد،

جاودانه خویشتن را لعنت می کنم.



من با خویشتنی عریان تر از مهتاب،

با دستانی تهی تر از نگاه سنگها،

با قلبی بی انتظار

همچون مرجانی در اعماق تیره ترین آبها

آمده ام.

***

همه چیز گرداب است،

و سر من گردابِ همه چیز است.

می غلتم،

به خود می پیچم،

فریاد می کنم،

و در قعر فرو می ریزم.



در سینۀ مردابِ همه چیز

سرگردان تر از من

لبخندی،

نگاهی،

و کلمه ای است

که بر پوچی دست می آویزد،

که در سقوط پناه می گیرد،

که به سنگ التماس می کند.

***

بروید، ای تهی اندیشگان

که با غرور خدایان،

عروسکانی هستید

برای بازیهای ابلهانۀ هراسهاتان،

و می بالید.



اگر نامم را از زبان شما بشنوم،

اگر دستم را در دستان شما احساس کنم،

اگر گامم را همگام شما ببینم،

به بادافره این گناه

که زخمِ آلایش را

بر سینۀ صفا می رویاند،

سرم را به سان تفی چرکین

در پای ابلیس به خاک خواهم افکند.

***

ای فرجام،

نگاهت در کدامین جای این بیکرانی

از شتاب دیرین باز مانده است،

تا به آنجا نام ستاره ای سیاه و گمشده را

به سان ستونی بلند برافرازم

و خود را در شامگاه نگاه بازماندۀ تو

به دارِ آن بیاویزم؟



همه چیز گرداب است،

همه جا فریاد وحشت است.

سر من گرداب همه چیز است،

همه چیز فریاد من است.



بروید، ای خود فریبان،

من اگر تابوت می بودم،

هرگز لاشۀ شما را تا گورستان

به آغوش نمی کشاندم؛

اکنون که گردونۀ مهربانیهای بی منظورم،

چگونه با شکیب کوهستان

و سر به فرمانی آبها،

شما را به حجلۀ دو روییهای نامردانه تان برسانم؟

***

ای فرجام،

این که بر سر زندگی

و به بهای همۀ آغازها

با نیاز جنگیده است،

منم.



این که با اندیشۀ خارستانهای بی رنگ

از میان باغها گذشته است،

و با سرود ویرانۀ آلاچیقهای مهر

در تالارهای باشکوه گام برداشته است،

منم.

و اینک، از مرداب می گریزم،

خود را میان حشره های طلایی باز می شناسم،

تا زیر شاخکهای گندآلودشان

راهی به بیرون بیابم.



ای فرجام،

فانوسی بردار

و در انتهای این راه

به انتظار مهمان ناخواندۀ خویش بنشین.



بروید، ای تهی اندیشگان،

ای خود فریبان،

من به خاطر آشنایی

شکوه را در برابر شما قربانی کردم،

و راز را شکستم،

اکنون اگر شکوهِ قربانی شده ام،

یا راز شکسته ام،

افلیج فریب خویشتن نخواهم بود.



بروید تا زنجیر نفرین شدۀ نگاهتان

با تصویر دو دست به گردن م نیاویزد،

تا به خاطر گرسنگیها و نیازهاتان،

به خاطر عطش خودنماییهاتان،

به خاطر هنگامی که پاها تان می لغزد

و هنگامی که اندوه نرسیدن

افعی زندگیهاتان می شود،

زنجیر نفرین شدۀ نگاهتان را به گردن م نیاویزید.



همه چیز گرداب است؛

همه جا فریاد وحشت است؛

من در خود بر صخره های تیز فرو می افتم،

در خود می شکنم،

در خود می میرم،

در خود می پوسم،

و کلمه ها را می سازم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
دوست


من خاكم و تشنه ام تو آبي، اي دوست؛

من جن.گلم و تو آفتابي، اي دوست؛

بيداري من اميدِ دلداري توست:

بيمارم و آرامشِ خوابي، اي دوست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
آیینه تار


گويي که نگاه کن، بهار آمده است!

ز اين گونه بهار بيشمار آمده است:

گر هست به ديده وُ نيابيش به دل،

ماهي ست، به آيينۀ تار آمده است!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
نصیب تو


از هستيِ بيکران نصيبِ تو تويي،

تنها کسِ بيکسِ غريبِ تو تويي؛

تا سر به نيازِ خاکِ پايي داري،

بر اوجِ فلک باز نشيبِ تو تويي
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
در چشم پدربزرگ


درچشمِ پدر بزرگ ديدم سخني

ديروز كه رفت از جهان با كفني:

در چشمِ من امروز نِوه ديد و نخواند،

مي گفتمش: «اي دريغ، فردا تو مني!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۵۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان