۰۳-۰۴-۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
تمام راه ظهورت را با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هست
کسی به فکر شما نیست ، راست می گویم
دعا برای تو بازیست ، راست می گویم
اگر چه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو ، نیزه هم فراوان است
درون سینه ی ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
من از سیاهی شبهای تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور، می ترسم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...