امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار منوچهر آتشی
#1
زندگينامهی منوچهر آتشي:



دوم مهرماه 1310 در روستاي به نام "دهرود" دشتستان جنوب متولد شدم, خانواده ما جزء عشاير زنگنه كرمانشاه بودند كه در حدود 4 نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند.
نام خانوادگي من به دليل اينكه نام جد من "آتش‏خان زنگنه" بود"آتشي" شد، پدرم فردي باسوادي بود و به دليل علاقه‏اي كه سرگرد اسفندياري كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود, پدرم را به بوشهر انتقال داد و پدرم كارمند اداره ثبت و احوال بوشهر شد.



در سال 1318 به مكتب خانه رفتم در همان سال‏ها قرآن و گلستان سعدي را ياد گرفتم ولي به دليل شورشي كه در آن شهر شد سال دوم را تمام نكرده بودم از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسه فردوسي بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم و در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم.


كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم, در اين سال‏ها بود كه هوايي شدم و دلم براي روستا تنگ شد و با مخالفت‏هايي كه وجود داشت دست مادر دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم و در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است.


البته مساله علاقمندي من به شعر و شاعري به دوران كودكي‏ام باز مي‏گردد خيلي كوچك بودم كه به شعر علاقه‏مند شدم، اما اولين تجربه عشقي در چاهكوه اتفاق افتاد او نيز توجهي پاك و ساده دلانه به من داشت, آن دختر خيلي روي من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.


شاعر مجموعه"آواز خاك" در ادامه با بيان اين نكته كه در آن سال‏ها ترانه‏هاي زيادي سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطاني كه بعدها به آن دچار شد رد پايي اين عشق در تمام اشعار من به چشم مي‏خورد.


پس از آن به بوشهر بازگشتم و دوره متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم, در آن سال‏ها بود كه اشعارم را روزنامه‏هاي ديواري كه در اين مدرسه درست كرده بوديم منتشر مي‏كردم و حتي در اين سال‏ها در چند تئاتر نيز نقش‏هايي ايفاء كردم.


او در ادامه با بيان اين نكته كه پس از اتمام دوره دبيرستان به دانشراي عالي راه پيدا كرده است و به عنوان معلم مشغول به تدريس شده, گفت: در همين سال‏ها اولين شعرهايم را در مجله فردوسي منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگي در كوه‏ها و دره‏هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده‏اند.


آشنايي با حزب توده تاثيرات بسيار زيادي بر آثار من گذاشت و شعرهاي زيادي براي اين حزب با نام‏هاي مستعار در روزنامه‏هاي آن روزها منتشر كردم و حتي در 29 مرداد پس از كودتا در ايجاد انگيزه به كارگران براي شورش نقش بسزايي داشتم, ولي با مسائلي كه براي حزب به‏وجود آمد,؛ از اين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدي سياسي من به نوعي پايان يافت.


من تاكنون دوبار ازدواج كرده‏ام كه هر دو بار كه بي‏ثمر بوده است, همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلي به دليل بيماري كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 ازدواج ديگري داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم.


فعاليت‏ام را با آموزش و پرورش آغاز كردم البته شغل‏هاي متعددي را تجربه كردم, مدتي با صدا و سيما همكاري داشتم, مسئول شعر مجله تماشا بودم, مشاور ادبي نشريات و انتشارات مختلف بوده‏ام و در حال حاضر نيز در نشريه كارنامه مشغول هستم.


من با اين سن ام هيچ كتابي نيست كه در حوزه فعاليت‏ام ناخوانده مانده باشد, اگر كساني كه به شعر علاقه‏مند هستند و حس مي‏كنند قريحه شعري دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاري عبث و بيهوده است.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
ظهور


عبدو ي جط دوباره ميايد
با سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
ز تپه هاي آن سوي گزدان خواهد آمد
از تپه هاي ماسه كه آنجا ناگاه
ده تير نارفيقان گل كرد
و ده شقايق سرخ
بر سينه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دير باور عبدو
هنوز هم
در تپه هاي آنسوي گزدان
احساس درد را به تاخير مي سپارد
خون را
هنوز عبدو از تنگچين شال
باور نمي كند
پس خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد ؟
آيا عقاب پير خيانت
تازنده تر
از هوش تيز ابلق من بود ؟
كه پيشتر ز شيهه شكاك اسب
بر سينه تذرو دلم بنشست ؟
آيا شبانعلي
پسرم را هم ؟
باد ابرهاي خيس پراكنده را
به آبياري قشلاق بوشكان مي برد
و ابر خيس
پيغام را سوي اطراقگاه
امسال ايل
بي ئحشت معلق عبدو جط
آسوده تر ز تنگه ديزاشكن خواهد گذشت
ديگر پلنگ برنو عبدو
در كچه نيست منتظر قوچ هاي ايل
امسال
آسوده تر
از گردن ه سرازير خواهيد شد
امسال
اي قبيله وارث
دوشيزگان عفيف مراتع يتيمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشيزگان يتيم مراتع
به كامتان باد
در تپه هاي آنسوي گزدان
در كنده تناور خرگ ي
از روزگار خون
ماري دو سر به چله
لميدست
و بوته هاي سرخ شقايق
انبوه تر شكفته تر
اندوهبارتر
بر پيكر برهنه دشتستان
در شيب هاي ماسه
دميده ست
گهگاه
با عصر هاي غمناك پاييزي
كه باد با كپر ها
بازيگر شرارت و شنگوليست
آوازهاي غمباري
آهنگ شروه هاي فايز
از شيب هاي ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنه بيابان مي پيچد
مثل كبوتراني
كه از صفير گلوله سرسام يافته
از فوج خواهران پريشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
سرگردان
آئازهاي خارج از آهنگي
مانند روح عبدو
مي گردد در گزدان
آيا شبانعلي پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سينه دلاور
ده تير نارفيقان
گلهاي سرخ سرب
نخواهد كاشت ؟
از تنگچين شالش چرم قطارش آيا از خون خيس ؟
عبدوي جط دوباره مي آيد
اما شبانعلي
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تير نارفيقان
بر كوهه فلزي زين خم نكرد
زخم دل شبانعلي
از زخم هاي خوني دهگانه پدر
كاري تر بود
كاري تر و عميق تر
اما سياه
جط زاده را نگاه كن
اين كرمجي اداي جمازه در مي آورد
او خواستار شاتي زيباي كدخداست
كار خداست ديگر
هي هو شبانعلي
زانوي اشتران اجدادت را محكم ببند
كه بنه هاي گندم امسال كدخدا
از پارسال سنگين تر است
هي هاي هو
شبانعلي عاشق
آيا تو شيرمزد شاتي را
آن ناقه سفيد دو كوهان خواهي داد ؟
شهزاده شترزاد
آري شبانعلي را
زخم زبان
و آتش نگاه شاتي بي خيال
سركوفت مداوم جطزادي
و درد بي دواي عشق محال
از اسب لختت چموش جواني
به خاك كوفت
اما
در كنده ستبر خرگ كهن هنوز
مار دو سر به چله لميده است
با او شكيب تشنگي خشك انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نيش بلند كينه او را
شمشير جانشكار زهريست در نيام
او
ناطور دشت سرخ شقايق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوي جط دوباره مي آيد
از تپه هاي ساكت گزدان
بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
در زير ابر انبوه مي آيد
در سال آب
در بيشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
از دامن عشيره بشويد
و عدل و داد را
مثل قنات هاي فراوان آب
از تپه هاي بلند گزدان
بر پهنه بيابان جاري كند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
اسب سفيد وحشي


اسب سفيد وحشي


بر آخور ايستاده گرانسر


انديشناك سينه ي مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دريغ ، ريش




عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ، سيلاب دره ها
بسيار از فراز كه غلتيده در نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بساير در نشيب كه بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان






اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها






خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي زند به خاك
گنجشك اي گرسنه از پيش پاي او
پرواز مي كنند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده ي اوست
مي پرسدش ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است






اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من






اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها






اسب سفيد وحشي
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
ما با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را






اسب سفيد وحشي ! شمشير مرده است خالي شده است سنگر زين هاي آهنين
هر دوست كو فشار د دست مرا به مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين






اسب سفيد وحشي
در قلعه ها شكفته گل جام هاي سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه هاي سيم
فولاد قلب زده زنگار
پيچيد دور بازوي مردان طلسم بيم






اسب سفيد وحشي
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زني خفته در سرشك
آنجا حصارنيست غمي بسته راه خواب






اسب سفيد وحشي
آن تيغ هاي ميوه اشن قلب اي گرم
ديگر نرست خواهد از آستين من
آن دختران پيكرشان ماده آهوان
ديگر نديد خواهي بر ترك زمين من






اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد مادياني بور و گسسته يال
شييهه بكش ، مپيچ ز تشويش






اسب سفيد وحشي
بگذار در طويله ي پندار سرد خويش
سر با بخور گند هوس ها بيا كنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم






اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش






اسب سفيد وحشي اما گسسته يال
انديشناك قلعه ي مهتاب سوخته است
گنجشك هاي گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده اند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز كرده اند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
با اين شكسته

با اين شكسته
گفتم
از اقيانوس خواهم گذشت
و آن سوي سواحل نامشكوف
با جلگه هاي دست نخورده
با پشته هاي سيراب
و درههاي وحشي پر بركت
خواهم آميخت
و بذر بي بديل خورجينم را
در وسعت مشاع بكارت
خواهم ريخت
از اين شكسته سكان پر تجربه
اين اشتر صبور صحراي آب
گغتم
چون پا نهم به خشكي موعود
بر شانه هاي سوخته ام
گيسوي بيد مجنون خواهد ريخت
و مرغ هاي جنگلي بي نام
صيت رسالتم را تا اقصاي بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه كبود
كز چارسوي
آفاق روي آب خميده بود
ديگر مرغان پر نشاط دريايي
ياد آوران خشكي نزديك
گرد دكل طواف نمي كردند
و آسمان وحشت غربت
سنگين سنگين سنگين
بر سينه ام فرود مي آمد
اما
انگشت پير قطب نما
پيوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه هاي تيره ذهنم
مرغان ديگري
تا دوردست پندار
در جلگه هاي فسفري آب
پرواز ماهيان را بر گلبوته هاي موج
جنجالگر هجوم مي آوردند
و پهنه كبود
گهگاه
از پرتو تبسم اميدي
روشن مي شد
چه ياوه بود ماندن
مي خواندم
چه ياوه بود ماندن
در روسپ ي سراي دياري كه زندگي
با هايهوي و كبكبه اش
مزد حقير عمري افلاس و بردگي بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شيري در زنجير
مي فرسود
با اين شكسته پاره ميراث نوح
و خست مداوم انبار آب
مي رفتم مي خواندم
چه آسمان پاكي
چه آسمان نزديكي با آب
در آب
چه ماهيان رنگين چالاكي
آنجا
آن سوي آن سواحل نامشكوف
چه جلگه هاي بكري
در انتظار گله من خواهد بود
چه مشك هاي غلطاني از شير
خواهم داشت
بر پشته هاي غرقه به روياي سبز شخم
چه بذرهاي پر بركت
خواهم كاشت
چه
ناو غول پيكري
از روبرو مي آمد
از آنسوي سواحل موعود ؟
پرسيدم از خود
از وسعت مشاع بكارت ؟
از جلگه هاي ....
سوت سلام دريايي پيچيد
بر پهنه كبود اقيانوس
شايد كه خستگانند ؟
از هيبت تلاطم
از خست مداوم انبار آب ترسيده ؟
اما
ديدم
بر نرده هاي عرشه تن انداخته خموش
مردان خسته رنگ پريده
با جفت هاي مضطرب دام
افسوس
در شيب آبهاي كبود
ناو عظيم خورشيد
سوي جزيره هاي وحشت مي لغزيد
من اشتياق رفتن
روياي شخم تازه و سيل سياه سار
من خواب آفتابي خرمن ها را
تهمت به چشم خيره خود بستم
از بس كه آب و آب
از بس كه آسمان نيلي
از بس كه باد
راندم
اي دل بكوب
خواندم
جاشوي آبهاي پريشان بكوب
تا چشم هاي خيره شكاك
تصوير ناو خسته ما را
بر آب بازگشت نبيند
اي دل بكوب آنك
آنك
بگو نگاه كند ... آنجا
آن لاله ها كه مي شكفد جابجا
در التهاب نيلي نا آرام
آن خوشه هاي ياس كه ناگاه
مي پاشد از گلالك خيزاب
اي دل
بگو نگاه كند چشم
آن ياس هاي لاله
آن لاله هاي جوشان از آب
كشتي بر آب نيلي دريا بود
اما
بالا مي آمد اينك درياي شب
ناو بلند نيلي دريا
نرم و سبك در آب فروتر مي شد
و آب از فراز كابين
آرام مي گذشت
اي دل بكوب ! اي دل
اين خوان آخري را
از عمق
فرياد مي كشيدم از عمق
از پشت شيشه هاي سياه آب
از لايه هاي تيرگي
اي دل
بكوب اي دل
مگذار چشم خيره
مگذار مرگ چيره شود
به عكس ماه در افق اين آنك
آنجا ... نگا ... فانوس
ساحل ... نگاه كن ... فانوس
اما ؟
فانوس ؟ روي ساحل نامشكوف ؟
افسوس
اي دل بكوب شايد
از بس كه آب ؟
از بس كه آسمان باد ؟
اما
آن روشنان ديگر ؟
ان هيزها
آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهاي صاف
آن بزم عاشقانه
زير درخت هاي چراغان ليل
آن شيشه هاي روشن ودكا بر ميز ها
چه بستري گشوده مرا
اي دل
چه عطر ها به خود زده اين بيوه عقيم
و ناوهاي بسيار
با بيرق سياه كه هر يك را
تصوير اژدهايي پيچيده بود
در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مكشوف
و روي عرشه ها
مردان خشمگيني مي گشتند
با گونه هاي تافته از آفتاب
و ريش هاي انبوه
در چهره هاي وحشي نامالوف
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
تو چرا پنجره را

تو چرا پنجره را بستي ؟
تو چرا آينه را
دام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
كه فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد
كه به سوي تو فرود آمد بشكستي
تو چرا بي پروا بي ورد لبخندي
در كوچه باد
زير ديوار بلند باد
از ميان خيل اشباح خسته
خزيده همه جا
كه برون تاخته اند
از جوال روياي مردم همسايه ما
مي گذري
تو چرا پنجره را بستي
تو چرا پنجره خانه ما را كه درخت نور
از بر آشفته ترين گوشه آن ساقه دوانيده
بر پنجره تشنه همسايه ما بستي
تو به خواب خوش بودي
در نيمه شب مظلم دوش
تو نديدي كه سوار موعود از كوچه ميعاد
بي درود و بدرودي
بي كه يك لحظه درنگ آرد
پشت ديوار بلند روياي ليلا بگذشت
تو نديدي كانسوتر كاخ رفيعي بود
زلف مشكين بلندي از پنجره مي باريد
آسمان بوته ياسي است كه در پنجره خانه ما رسته ست
روي تو ماه بلند
چشم هاي تو دو سياره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابي در ظلمت برگ
به شقايق ها آراسته ست
تو چرا پنجره را بستي ؟
كه نبيني كه سوار موعود
پشت ديوار كوتاه اميد ليلا بگذشت
بي كه يك لحظه درنگ آرد
بي درود و بدرود
بوته شومي در باغچه كوچك همسايه ما رسته ست
كه شقاوت را
دست بر ديوار
به سراپاي در و ديوار و پنجره جوشانده است
مرغ ناميموني
بي كه رو بنمايد با جنبش بالي
به سوي ملجا موهومي
در گز وحشي همسايه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصي است
كز زمان هاي گذشته
شايد
در خفاياي اين خانه مانده ست
پيچك پير تباهي
هشدار
بي خبر
از هر جا مي خواهد
مي تواند
سر برون آرد
تو چرا پنجره را مي بندي ؟
تو چرا شاخه جوشنده ياس ما را
به عيادت سوي ديوار تمام شهر
به عيادت سوي بيمار تمام شهر
سوي بيماري ناميموني هر خانه
برنمي انگيزي ؟
دست هاي تو كليد صبح است
كه سوي مشرق مي چرخد
و سپيدي را
از پس نرده سايه روشن
به سوي پنجره ها مي خواند
چشم هاي تو به ديوار بلند باغ عشق
روزن سبزيست
كه من از آنجا در لحظه مشتاقي
به درون مي خزم آهسته و با دامني از سيب سرخ راز
باز مي گردم
چشم هاي تو
پنجره هاي بلند ابديت هستند
تو چرا پنجره را مي بندي ؟
تو چرا خوشه ياس نفست را در كلبه همسايه نمي ريزي
پيچك هرزه ناميموني را هشدار
تو چرا ساقه تارنده خورشيد شفاعت را
سوي هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمي انگيزي؟
تو چرا پنجره را مي بندي ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
اي خفته ! اي بيدار

اي دوست
اي همسفر
كه ماديان سفيد رويا را
به سوي صخره هاي مشتعل مشرق
سوي سپيده سحري مي راني
من
يابوي پير و اخته بيداري را
در زير ران گرفته ام اي دوست
با كولبار سنگين از كابوس ها و خورجين هاي بذر
اي همسفر
لختي دهانه را
در فك راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
اي همسفر
تا هر كجاي مرتع سبز فكر
تا هر كجاي بيشه مهتابي خيال
تا هر كجاي شط تماشا
كه شادمانه مي گذري مي روي
لختي درنگ كن
و صخره هاي ساكن پاياب را
به من نشان بده
اي يار
اي ماديان سوار سبكتاز
در اين خلنگ زار هلاك آور
تنها مرا ميان بيابان مگذار




تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
از انتهاي باغ

مانند حجمي از نور
از نور سبز و آبي برخاست
و عمق هاي دور درختان را
با نور كهربايي آراست
من انتظار او را
خورشيد ها به گور افق برده ام
و آرزوي گمشدگي را
در جاده و سراب برآورده ام
من در مصاف مرثيه ها اسب گريه را
از دشتهاي دور صدا كرده ام
اينك ز عمق باغ
پاداش سالهاي شقاوت
آن سرو نور باران مي آيد
در كسوت پري ها
با جامه بلند غبار آسا
از كوچه هاي شمشاد آمد
و در مسير او
گل هاي باز لادن حيرت كردند
خون من انفجار سعادت را
تا قلب پر خروشم آورد
و قلب پر خروشم با ضربه تپش
آهنگ پاي او را در گوشم آورد
گفتم
اي بخت دير آمده اي روح سبز باغ
آمد ولي به ديدن من
مثل شكوفه هاي لادن حيرت كرد
آنگاه
از گردباد شادي من
بي اعتنا گذشت
و مثل حجمي از نور
از نور سرخ و آبي
لغزيد تا كرانه گلگشت


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
ترانه هايي در مايه دشتي

به پرنده هاي جنگل گيلان
پيغام دادم
كه در نماز سحرگاهي
و در ملال تنبلي آبسالي جاويد
گنجشك هاي تشنه دشتستان را
در ياد داشته باشند
باور كنيد ! دنيا اسب رهوار خسته اي نيست
كه بي سوار سوي آخورش روانه كنند
دنيا پرنده اي نيست
از قله هاي برهنه وحشي جنوب
كه جفت مهربانش را
از آشيانش
از روي گنج پر تپش بيضه ها
بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و ميش مبهم پاييز
از آبهاي پر گره صبحدم بپرس
كه صخرههاي دره ديزاشكن
ياد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسي از كلانمديهايي بودند
كه نان ارزان را
هرگز براي خويش نمي خواستند
دهقان دشت هاي تشنه
دهقان تشنگي ها
دهقان خشكسالي هاي جاويدان
و آبسالي هاي ده سالي يكبار
در نيمروز ديروز
بيل بلند تو
خورشيد را به قافيه پيروزي
در شعر من نشاند
و دست پينه بسته تو امروز
با بافه هاي فربه گندم
منظومه بلند بركت خواند


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
مثل گل سفيد

خوابيده اي كنار من
آرام مثل خواب
خواب كدام خوب ترا مي برد چنين
مثل گلي سفيد شناور به روي آب ؟
در پشت پلك هاي تو باغي ست
مي بينم
باغي پر از پرنده و پرواز و جست و خيز
در پشت سينه تو دلي مي تپد به شور
مي شنوم
نزديك كرده با تو هر آرزوي دور
پيش تو باز كرده هر بسته عزيز
رگ هاي آبي تو در متن مات پوست
دنباله هاي نازك انديشه دل است
در نوك پنجههاي تو نبضان تند خون
در گوش كودكي كه هنوز
پر جست و خيز ماهي نازاب خون تست
تكبير زندگي كيست
خوابيده اي كنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خيال هاست
مي دانم
اما بگو
آب كدام خوب ترا مي برد چنين
مثل گلي سفيد شناور به شط خواب ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
آب زمانه ست

در آب ها كه مي نگريم
از آن كرانه ساكت
پسين جمعه پاييز
كه عاشقانه مي گذريم
در آبهاي زلالي كه طرح نيمرخ ما
دو ماهي همراه
سبكخرام شنا مي كنند سوي بوته نور
در آبها كه صدف ها
به سوي جنگل شيلاب
گرفته كوله تقدير خود به پشت
روانند
در آبگير زلالي
كه ماهيان و وزغ ها را
مظفرانه نشان مي دهي و مي گويي
نگا
نگاه كن آب آينه ست
به آبها كه مي نگرم
از آن كرانه كه تنها و بي بهانه مي گذرم
از آبهاي زلالي كه طرح نيم رخ من
رمنده ماهي بي همخرام آبنورديست
بر آن كرانه كه دست تو زير بازوي من نيست
بر آن كرانه كه آب آينه ي زمانه ست
به سوي غار شناور
به گريخ واري گويم بغار
آب زمانه ست
نگا نگاه كن آب آينه ست
صدف نشانه ست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان