ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
پرنده
بر آشیانه می خواند
بر عشق
پرنده بر قلمرو سر سبزش می خواند
بر درختی
که دست کم
یک شاخه اش از آن اوست
بی
آشیانه و بی شاخسار خشکی
می خوانم
می خوانم و هشدار می دهم
تمامی جوانه های بر نیامده را
که بر نیایند
و ذخیره احتمال بمانند
بی آشیانه و بی قلمرو
می خوانم بر تمامی این جنگل ازک پیوند خورده به کبریت می خوانم
تا نخوانم روزی
بر تمامی شاخساران
سوخته اش
تا ننالم
بر آشیانه های به خاکستر
جنگل پیوند خورده به کبریت
قیلوله بهاری را
پچ پچه می کند به سرسبزی
و در آوند ها
فاجعه نامنتظر
بالا و بالاتر می خزد
می خواند
پرنده بر آشیانه و عشق
می خوانم
بر ذخیره های احتمال
بر وحشت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
حضوری گستاخ دارم به دیارت
به شعر و اندیشه
یا چشمی داری
بر زخم رگ
که تواند زخم های نهانم را دید
یا سری که تواند دریافت از کدامین ستاره بی
نام از کدام کهکشان سرد
شده
فرو افتاده ام
در این علفزار به شبنم سرخ آلوده
مانی شهر کوران
حضوری دارم
نه لطیف و نه مانوس
برابر چشمت و رو در روی اندیشه ات
خواهی بشناسم و دشنامم گوی
خواهی نشناسم و بگذر از کنارم
بیگانه
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
به بامداد روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام ها را به مغازه بی ژرفا می
کشاند
به پسینگاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبر بستر رود
سرازیر می شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می تاباند
معرج و مخوف
از عجوزه ای که ترسیمش نتوانم کرد
تا کجا خواهی رفت ای سر هوس ناک
پریزادی به دامگاهت
می کشاند و آهویی به چشمه سار اما
کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می دهد این حکایت ها ؟
آنکه جاودانه شده است
بهرام است یا کیخسرو
آنکه نومید می گردد
در حاشیه شهرهای بی افسانه
ماییم
که جاودانگی را
در مغاره های جادو
افسانه می سراییم
و صخره ای می گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روحمان
تا کبوتر آزادگیش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغلکارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به
یاری دیوانه ای
در وادی های روح سرگردان شده ام ؟
آنکه رفته از او نفرت داشته ام
آنکه آمده از من نفرت دارد
و آنکه نیامده نمی شناسمش
پس چه می کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگیش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می
کشاند
و قوچ بی گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخور نجاتم رهنمون میشود
چه اتفاق می افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می بردم ؟
شگفتا
رهاننده من
نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده اند
بگذار کاووس
دیوانه
هرگز شیهه امید بخشی نشود
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی دانند
که من در چه سواد و مرحله ام
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گلیم نخ نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز
خیال
و پود های قرمز رویا
آرایش کهنگیش کنم
منزل آخرم
در خنکاری سایه سار همین دره هاست
که شبانان گرسنه به تاریکیشان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می زنند
و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می کنند
برای کودکان دیر باور خود
منزل آخرم در همین رویا هاست
رویا های فراموش
که با دهان درها و کوچه های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می شود
و قصه های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی کند
داربستم را
بر چار راه کوچه های امروز بیاویزم
و گلیم نخ
نمای روحم را
به نقش های زنده بیارایم
عبرت
فرزندانم نواده هایم
سهراب
فرامرز
برزو
شما
به زمانه فرسودگی آیین ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوتتان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می درخشد
تا برق شادی از
چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من
بادافره سوزادگی هامان اینک
بالای خندق خونین نابرادران
از خنده ریسه رفته اند
از رنج پایان ناپذیر ما
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
- ترجیع بندی برای لنگرگاه همیشگی ام : بوشهر
آه ای همیشه بندر
یابوی خسته ای که گاری بزرگ قصیل خلیج را
به سوی شوره زاران
بر شانه می کشانی و هرگز نمی رسانی
چه راه بی نهایتی
چه مژه های تلخ بلندی دارد این آفتاب
که غوا از سراب می رویاند
و زهر از بیابان می جوشاند
چه ظهر پر مخافتی
بندر
صیاد پیر خسته یک دنده
که تور سبز دریا را
غران رقص مدهش شوریده ها و شیر
بر کتف ها گره زده
با قصد روستاهای مطرود
می کشانی
هرگز نمی رسانی
چه اشتهای شومی دارد این آسمان
که می مکد پرنده و ماهی را
به آروارههای حریصش
و قحط می تراود
از بزاق پلیدش
بوشهر خون و قاچاق
بوشهر طاق جنی و خونی
جن قدیم خونی استعمار
بوشهر قهوه خانه و پر حرفی
بوشهر میر مهنا
دریانورد عاصی بی پروا
عیار کوچه ها و کوشک های پر خطر دریا
که ریسمان گیسوی وحشی را
بر کتف ناوهای انیران می تابانی
مغرور می کشانی
تا پیش پای بیرمی سرفراز
چون کهره های قربانی
بر خاک افکنیشان
همواره می کشانی و هرگز نمی رسانی
چه قوم بی شکوه فراموشکاری
دایدم آنچه مرد تواند داد
اما باور نمی کنند
تاریخ چه کاسب وقیح طلبکاری
بوشهر کار و بازار
بازار بوی ماهی
بوشهر شعر و شروه
بوشهر زار زار
در نوحههای بخشو ی پیرار
بوشهر شوره و شکوه
در چله های شبنم وشرجی
بوشهر بوی ماهی
و باز چه رازناک
می خواند آن غریبه شبگرد
در کنج قهوه خانه کاکی
پسین گینی ز بندر بار کردم
غلط کردم که پشت از یار کردم
رسیدم بر سر بست چغادک
نشستم گریه بسیار کردم
بوشهر ! آشیانه شوریدگان دریا دل
نادم به شوره و شکوه و فایز به ناله است
باکی
به دام غربت و مفتون اسیر هجر
و آتشی به وادی حیرت
سوداییان بی سر و سامان خویش را
تا چند می دوانی و ... هرگز نمی رسانی؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
چگونه به تصرفت اندیشه کنم
که از دستبرد خیال و رویا
به دوری
با آنکه در یک قدمیم می گذری
و بوی گرم نفس هایت
ویرانم می کند
ناگهان
کنار خویشت می یابم
بر یک میز
ناباور
که شوخ و شیرین
نشسته ای
لیموی سبزی از بشقابم بر می داری
و اخم شوخ و ترشی را
با شکر دندان می آمیزی
یک لحظه بعد اما
پنجاه سال
پنجاه هزار فرسنگ
از من دوری
و به خیال و رویا تن در نمی دهی
اینگونه زیستنت
شور به نهادم می زند
جوی زلال نازک کوهستان
که از نیان نفت و گوگرد و پیشخوان های چرب می گذرد
چگونه به زلالی نگاه و دندانت
خواهی ماند ؟
اما
تنها در این جهنم چرکین است
که گاه گاه می بینمت
که رو بروی خیال و رویایم می
گذری
لیموی سبز ترشی از بشقابم بر می داری
و اخم شاد شیرینی در جانم می ریزی
و هیچ گاه تن به خیال و حضور به رویا نمی دهی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
روباهی از برکت رنگهای شگفت
طاووس پر شکوهی شده در گوشهای از این جهان ؟
طاووسی از برکت رنگ های دلارا
پا در خور دم یافته
در گوشه ای از این جهان ؟
مرا چه سود اما
که همان شتر صبور بارکشم
در وادی سراب ها و دروغ
و جز سایه دراز و بی قواره همیشه شلنگ انداز خود
تماشاگهی ندارم به سایه روشن صبح و غروب
بارم چه کو کنار چه زمرد
نه می بینمش نه می خواهم ببینمش
و نه احساسش می کنم
و سوارم
چه
امیری برنا و برومند
چه حرامی بدنهادی
می بینمش و می ستایمش
و می برمش بر پشت
اگر چه نمی شناسمش
چه آموخته ام از روزگار و کار جز این ؟
کینه پر آوازه ام ؟
یک بار در من بیدار شد
غریدم و کف به لب آوردن و هجوم بردم
امیر و حرامی هر دو
در معرض
صاعقه ام بودند
و سرانجام
آنکه جان بدر برد
حرامی بدنهاد بود
که اکنون
برگرده ام نشسته و می راندم
هر سو که خود بخواهد
زنم کرمجی بور زیبایی زاییده ؟
طاووسی پای در خور دم یافته
رئباهی از برکت رنگ ها
مرا چه سود اما
که بار سنگین
چه
شوکران چه زمرد
بارم
و حرامی نابکار سوارم است
دیگر سقراط و افعی را
از هم تمیز نمی دهم
و سراب را
به دنبال سایه بی قواره خود
می پیمایم
مدام
مدام
مدام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
زمین
به دامن بانوی آفتاب آویخته است
نمی پرسند چرا
و گالیله جان به در برده است
همه قانون ها اما
مرا از تو دور می دارند
و پروا نمی کنند
از ستاره بی مدار
حلال است خون کبوتر
لب باغچه به پای گل سرخ
حلال است
خون گل سرخ
به پای پیر سرداری ابله
بیگانه نام گل
حلال است قامت مردان
به چوبه بی جان دار
حلال نیست ولی
سرو سیراب بی جان دار
به آغوش زنده
من
زمین به دامن بانوی آفتاب آویخته ست و
آفتاب به دامن بانوی کهکشان
و من
بر ابریشم خیال تو
بر گیسوان تو آویخته ام
مرا باز می دارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره سرگردان بی مدار
که نظم آسمان را بر آشوبد آخر
حرام است عشق
وحلال
است دروغ
شگفتا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اگر به فراز نمی شتابم
مپندار که نمی یارمت رسیدن
امتناع من از صعود انکار تست
تحقیر می کنم بلندایت را
زیرا که حقیران تسخیرت می کنند
نخستین بیرق را
ناتوان ترینان برافراشتند
و بیرق ما
که سنگین ترین بود و سپیدترین
به خون برادرانم آغشته شد
به مکر ناجوانمردانه ناتوان ترینان
هفت برادر بودیم
نخستین را بر هزاره نخست
به زیر برف سرخ کفن کردم
و ششمین را از هزاره ششم
کوتوله ای
دشکیش
از شیفتگان بلندای تو
تا خود بلندتر بنماید
از پرتگاه مخوف به زیر افکند
هفتمین منم
که بیرق را به مغازه ای پنهان کرده ام
که لگدمال ناپاکان نشود
و خود انزوا گزیده کنارش
به پاسداریش
و انکار می کنم بلندایت را
اما
روزی
از پناهگاه
از هزاره هفتم
به بالا خواهم شتافت
تا چوبدست های کهنه آویز حقیران را
بر کنم و به باد سپارم
و بیرق سنگینم را
بر بلندای ناچیز تو برافرازم
پس آنگاه
تو بلندترین چکاد جهان خواهی بود
ه یمن بلندای بیرق من
ای زمین
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
همینکه به عشق بیانجامد مهر
گیسو به دست باد ولگرد سپرده ایم
و سوت زنان
از کناره خیابان
پای بر سایه های آشنا می گذاریم
و می
گذریم
می بیندمان و نمی بینمش
چشمان خندانی
که راز گردن ه های دوردست
در آن بلور شده است
نمی بینمش
چشمی که از تنگه های واقعه برشگته ست
و گریه را فراموش کرده بسکه گریسته
و خنده اش
به برق خنجر می ماند
سرد و برنده و مسموس
همینکه به
عشق می گراید مهر
خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هایم
و چشم که گشودیم
برهنه
بی خنجر و جوشن
در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم
و آفتاب غروب
به شتاب فرو می خزد پس آب ها
تا نبیند چیزی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اگر نه کوک درون تست این ساز
منواز
نوا و ناله وشیون بس نیست ؟
بهل که شادی و اندوه
با گام های خود برآیند از ژرفا
به برگ نخل
چه سبز و چه
پژمرده اگر گوش بداری
ترانه از نهاد فصل
می آورد
به آب رودخانه اگر بنگری
صدا و شکل دل بی قرار زمین بر تو عرضه می کند
به شکل بستر رودخانه اگر بینی
به شکل عاطفه آب است
و آب عاطفه خاک
چنگت
اگر به قاعده ننوازد
جز سیم ها
انگشت هایت را
تعمیر کن
به مومیایی ذهن و روح
که مومیایی تاریخ می طلبد
معجونی از بقایای اهرام و سنگ ماه
و گیاه مریخ
اگر نه کوک درون تست این ساز
منواز
اگر نه انگشتانت
تعمیر مومیایی روح است
به زلف چنگ میاویزش
سری به سنگ بزن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت