امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار منوچهر آتشی
  • صبح اردوگاه




چه قشقرقی
سپیده بر نیامده
رویای گنجشکان را آشفته است
بی خیال خفتگان اردوگاه
آنها
زنجیرهای برنجی آوازشان را
از شاخه ای
به شاخه دیگر می بافند
و منقار به منقار ولوله می کنند
درختان سدر و گز
این بستر همیشه سر سبز خواب شبانه گنجشکان
طلسم شده اند در فضا
و بر درون پر غوغای خود
نیم زلفی خمانده اند
اردوگاه اما
بی خیال زنجیر بافی بی قرار گنجشکان
غلتی می زند و پتو
بر سر می کشد
شاعر
نگران سپیده دم
رو به شمال کائنات زمزمه می کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • عقاب ها و خطابه حلاج




نشستن
بر پای ایستادن است و ایستادنش پرواز
گردن که می کشد
آن سوی انحنای زمین
نخجیر را می شناسد
سواره به خواب می رود
تاتار آسمان ها
و سواره که می رود به دیدار یار
دریچه های ستاره گشوده می شود
جز آفتاب
حجله زفافش را دایه ای نیست
فرزند اندک می زاید
تا گوهر آزادیش را
کمیابی
رونق ابدی باشد
و چون مرگش فرا رسد
سقف پروازش را بالا و بالتر می برد
تا زیر
مژگان سوگوار آفتاب
به خواب رود
در حریر شعله و دود خویش
از کدام مادر زاییده شدند
آنان که حقارت را برتابیدند ؟
که به جای عربده
لبخند چاشنی تسلیم کردند
تا یکبار سرنگون نشوند
بر منجوق های پوزار ستم ؟
بر زمین پر می کشند چون عقاب گرفتار
و
چنگال و منقار
به خاک و فولاد
خونین می سازند
و آن زمان آرام می شوند
که از ثقل جان
سبک شده باشند
بلندا را می خواهد و به مغاکش فرو کشند
هرزه ای
پیشواز قهقهه می خواند
بلندترین نردبان را
برای رسیدنت به آسمان تدارک دیده ایم حلاج
و به آخرین کنگره برج که می رسند
در آفتاب می سوزند
و در گورستان پر شکوه شعله خویش
به خواب ابد می روند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزل تقدیر




خوشتر آنک بخوانم و بخوانم
سنگ بر شانه و دلرها
واپس نمی نگرم
که چه بوده است
به پیش نمی نگرم که چه مانده ست
می روم و می خوانم
و
نومیدی خود را
به دلشوره نیامده های دوردست غنا می بخشم
آن سوی این چکاد چکادهایی است
و نفرینیانی چون من
سنگ به شانه و آوازخوان فراز می روند
یا در نشیب تند
سر در پی کولبار نفرین
که اینک بازیچه ای شده است
هیاهوگر و رقص ان
شتاب گرفته اند
مگر نه
آوازشان را می شنوم ؟
بکوشم و بلندتر بخوانم ترانه ام را
تا غلغله ارکستر عظیم هجاهامان
پژواک هول و هیاهو درافکند
کوهسار نفرت و نفرین را
تا دل در دل خدایان نماند
و رگ دررگشان فرو پیچید از غضب
واپس نمی نگرم
چرا که به ناگزیر باز می گردم
سر در
پی کولبار نفرینم
که اینک بازیچه ای است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • غزلی برای چشم ها




همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا
به گلها می بینیم
و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بینمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و
جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم
نمی بینمت دیگر
با آن که می دانم
تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • فراقی




سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین
دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر
فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی
اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • فراقی




فردا که چشم بگشایم
از تپه روبرو سرازیر خواهی شد به آنسوی دامنه اما
و پنجره ام برای ابد گشوده خواهد ماند
سپیده دم
زنبق ها بیدار می
شوند غوطه ور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این دره پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانه هایم
چیزی به یاد نمی آورم ؟
همیشه دلهره گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته ای
و زمین دیگرگونه می چرخد
یقین دارم اما که خواب ندیده ام
که تو در کنارم بوده ای
که با تو سخن گفته ام
به سایه سار دره که رسیده ایم
تو ساقه مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است
هزار فرسنگ راه بریدم
به یک لمحه
صد اسب زیر رانم بخار شدند
تا به چشم سار رسیدم
از دوردیده بودمت
به جامه پریان روستا
و در آب زلال لرزان چشمه که نگریستم
ماهی قرمز شتابناکی به درون بیشه ها خزید
هزار فرسنگ و صد اسب به یک لمحه
خستگی مفرطم از این سفر طولانی است
به یک لمحه
سپیده
دم که دیده گشودم
از تپه روبرو سرازیر شدی
به آن سوی دامنه اما
و پنجره ام
برای همیشه گشوده ماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • فراقی




چشمی به بادها سپرده ام
دلی
چنانکه برگ سبزی
به منقار کبوتری
فراز شهرت سرگشته ام
گرد بامت می گردم
و بر آن حیاط کوچک که از کف آن
چون
نهال میخک دوردستی
جلوه می کنی
بی قرار می شوم و
دل دل می زنم
به سنیه ابر و به منقار کبوتر
شعرم از جنس گیاه و آتش است
سرو است
که صدای بلند سبز مغرور دارد
و فرسوده که شود
درخت گلگون شعله خواهد شد
آمیزه آتش و سبزینه است کلامم
زمستان گرمت
می کند
بهار منظرت را می آراید
و تابستان که فرارسد
سایه می اندازد تا دراز بکشی
و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی
هر کجای جهان باشی
دلی به پاره ابری و چشمی
به منقار کبوتری توان سپرد
مپندار که دیده نمی شوی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • فراقی




آه که چه می گویم و چگونه بگویم
همیشه همیشه بی تو گذشته است جهان
و می گذرد
همیشه همیشه بی تو چرخیده است زمین و می چرخد
چگونه بگویم آه
همیشه
هر چند اما
تو بی جهان نگذشته ای بر من
و بی زمین نچرخیده ای گردم
همیشه بوده ای و نبوده ای
همیشه هستی و نیستی
و دور که شده ای از پندارم
زمین چرخیده است
زمان گذشته است
و غزالان به دره ها زاییده اند
بی آنکه تبی فرا رسیده باشد
اعصاب نباتیم را
چگونه بگویم آری
که بی تو نبوده ام هرگز
که بی تو من هرگز
نچرخیده ام
به کردار سنگ یاوه ای همراه زمین گرد هیچ آفتابی
و نروییده ام چنان گیاهی کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمی دهم بی تو
چنانکه معنی نمی دهد جهان
بی ما
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • مرکب خوانی




چه حکایت است
وحشت از باد مخالف ؟
وقتی شرطه قصه ها
شمایلی آشنا ندارد
در این غرقاب ؟
در این پیجاب ها
که باد هیولا
از
شش سو می وزد و باد زار
از هزار جای زمهریر درون
چه هراس
آن را
که به زورق گردباد
به جانب جزیره توفان
لنگر گرفته است ؟
رهایم کن
بگذار تا به سرعت شاهینی دیوانه بچرخم
به طیف درهم این خیل بال و هول
در این منظومه سرگیجه
از آن کهکشان
بی اعتبار
که آفتابش از شتاب شهابی
ردای شعله به سر می کشد
و پاره سنگی سرگشته
جان می ستاند از ماه
نه
بگذار فلاخن بگیرم از این دیوانه
و بر آبشخور اعتمادی
آرام کنم گله را
اعتمادی
که از حقارت حادثه
قائمه استوار کند
و
بایستد
بی لرزه در گذر بادهای میان تهی
کافی است نی لبکم بنوازم
تا هزار نی لبک به فغان آید از توفان ها
و فراموش شود زوزه گرگان خیالی
که سراسر رویامان را
خاکستری کرده است
چه حکایت است از چه بترسم
وقتی
به زورق گردباد می نشیند پرستو
تا به برکه ای برسد
من
بر کلک نی لبکی سوار می شوم
تا به ساحل آواز برسم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
  • معجزه




شبانان در خوابند
گلی می سوزد در مه
و گرگ
خیال خاکستری مبهمی است
که تنها شبنم ها و سوسن ها را
زخم پنجه هایش رنجه می دارد
شبانان
در خوابند
ملحفه رویا ها را نسیم می لرزاند
سحرگاه پلک می زند
و باد خاکستر مه را خوش خوش
پس می زند از شعله های شقایق
به سیمای مریمانه
یک لمحه سپیده دم را خودی می نمایی
و در آفتاب به پرواز در می آیی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,667 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,208 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,735 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان