ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینهام در غبار ماند
چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانهای که ز ما یادگار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نه گل، نه لاله درین خارزار میماند
دویدنی به نسیم بهار میماند
مل خنده بود گریهٔ پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار میماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟
که لالهاش به چراغ مزار میماند
مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار میماند؟
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار میماند؟
ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب
به باغبان جگر داغدار میماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
فلک به آبلهٔ خار دیده میماند
زمین به دامن در خون کشیده میماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده میماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینه های جراحت رسیده میماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتمرسیده میماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده میماند
ز روی لاله ازان چشم برنمیدارم
که اندکی به دل داغدیده میماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمیمانند
عداوتی به سپهر خمیده میماند
تمتع از رخ گل میبرند دیدهوران
به عندلیب گلوی دریده میماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سبکروان به زمینی که پا گذاشتهاند
بنای خانهبدوشی به جا گذاشتهاند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو واگذاشتهاند
مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان
به دامن دل بیمدعا گذاشتهاند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم به جا گذاشتهاند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشتهاند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب، بند گرانم به پا گذاشتهاند
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چها گذاشتهاند
دعای صدرنشینان نمیرسد صائب
به محفلی که ترا بیدعا گذاشتهاند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
این غافلان که جود فراموش کردهاند
آرایش وجود فراموش کردهاند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کردهاند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کردهاند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کردهاند
جانها هوای عالم بالا نمیکنند
این شعلهها صعود فراموش کردهاند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یادبود فراموش کردهاند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کردهاند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
دل را نگاه گرم تو دیوانه میکند
آیینه را رخ تو پریخانه میکند
دل میخورد غم من و من میخورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه میکند
آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحهٔ صددانه میکند
ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریدهٔ که ترا شانه میکند؟
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پردهداری پروانه میکند
یاران تلاش تازگی لفظ میکنند
صائب تلاش معنی بیگانه میکند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
دیدهٔ ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بیمحابا بشکند
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
میکشد دریا نفس هرگاه مارا بشکند!
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو، کاین شیشهها را جمله یکجا بشکند؟
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند
همت مردانه میخواهد، گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
هموار میشود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچکس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟
روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند
هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران
میشوم معمورتر چندان که ویرانم کنند
تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین
میشود عالم پریشان، گر پریشانم کنند
بستهام چشم از تماشای زلیخای جهان
چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند
میفشار م چون صدف دندان غیرت بر جگر
گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا
خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند
نور من چون برق صائب پردهسوز افتاده است
نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نیستم غمگین که خالی چون کدویم میکنند
کز می گلرنگ، صاحب آبرویم میکنند
گرچه میسازم جهانی را ز صهبا تر دماغ
هر کجا سنگی است در کار سبویم میکنند
گر چه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم
همچو ماه عید مردم جستجویم میکنند
میکننداز من توقع صد دعای مستجاب
مشت آبی گر کرم بهر وضویم میکنند
کار سوزن میکند با سینه ٔ صد چاک من
رشتهٔ مریم اگر صرف رفویم میکنند
از ره تسلیم، چون شکر گوارا میکنم
زهر اگر صائب حریفان در گلویم میکنند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت