ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
پنجره را باز کن به کوچه متروک
نور بتابد بروی کاشی درگاه
تا نگه خسته ات غبار ره از تن
پاک کند ژرف چشمه های گم ماه
پرده قلمکار را به میخ بیاویز
تا فکند مه پرند نور برویت
تا بچکد تک ستاره ای ته چشمت
تا بکشد باد مست ، دست بمویت
سفره بیفکن بروی قالی کهنه
دسته گلی در کنار آیینه بگذار
فوت بکن در چراغ روی بخاری
تنگ تهی را ز روی طاقچه بردار
پنجره را باز کن که آمدم امشب
خسته ز میخانه
های شهر سیاهم
پنجره را باز کن مگر تو نگفتی
پنجره گر باز بود چشم به راهم ؟
نعره کشیدم که
آی پنجره بگشای
لب ز لبی وانشد سوال کند کیست ؟
پنجره بسته ست آه پنجره بسته ست
هیچ کسی در اتاق منتظرم نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
جای هر بوسه شده زخمی
گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی ز دل ابری
نه صدای ز ته چاهی
چه شد آن جام که هر شام به گردش بود
چه شد آن نغمه که آن مست در
این کو خواند
چه شد آن سایه که رقص ید براین دیوار
چه شد آن پای که جایش دم درگه ماند
مرد نی زن به کجا رفت و چه شد آهنگ ؟
که زمین کوفت چنین نی را ؟
که به میخانه غبار سیهی پاشید ؟
که به کین ریخت بدر جام پر از می را ؟
وای یم روز در این خانه زنی می زیست
موی او دود صفت ، خفته به پیشانی
که بر او دست بیازید ؟ کجا بگریخت ؟
که بیاموخت به من رسم پریشانی
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که برآید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
مادر منشین چشم به ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زین بعد نیایم
آسوده بیاران و مکن فکر پسر را
بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم
با خواهر من نیز مگو :
او به کجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
با دایه بگو : نصرت ، مهمان رفیقیست
تا بستر من را سر ایوان نکشاند
فانوس به درگاه میاویز! عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد
چون عهد در این باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پیراهن
من را به در خانه بیاویز
تا مردم این شهر بدانند که ؟ بودم
جز راه شهیدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادی شعری نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هر چند که کولی صفت از من برمیده است
او پاک چودریاست تو ناپاک ندانش
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده
است
ب گونه او بوسه بزن عشق من او بود
یک لاله وحشی بنشان بر سر مویش
باری گله ای گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است آه … میاور تو به رویش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
می بافت دست سنگ
گیسوی رود را
می ریخت آفتاب
پولک بروی دامن چین دار آب مست
یک تکه ابر خرد
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت
می بافت
دست سنگ
گیسوی رود را
می ریخت آفتاب
پولک بر روی دامن چین دار آب مست
یک تکه ابر خرد
از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت
تنها نهاد سایه ابر کبود را
کوتاه کرد قصه گفت و شنود را
بود و نبود را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شهریست در خموشی و دیوارهای
شهر
گشتند تکیه گاه من ه* ر*ز*ه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را
یا هست آنچه نیست و یا نیست آنچه هست
داغم به
لب ز بوسه یک شب که شامگاه
زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم ! سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
یخ بسته است ، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و مردی گریخته
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای
ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت
آواز گامهای مرا گوش کرده ای
هر رهگذر ز روی
تو بگذشت و دور شد
جز من که سالهاست کنار تو مانده ام
بر روی سنگهای تو با پای خسته … ، آه
عمری بخیره پیکر خود را کشاندم
ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف
آواز آشنای کسی را شنیده ای؟
در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر
ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
این شعر نیست آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
این شعر نیست نقش سرابیست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر
لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید
این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود می زدودمش
گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
ای آمده از راه در این ظلمت
جاوید
فانوس رهایی به ره باد نشانده
ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا
دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده
ای برکه گم
گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشند شاعر بد نام
مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت به نهد گام
تب دار ، لب تشنه به هم دوز و میالای
با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش
آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه ی پر مهر خود او را
مکشانش
گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپاک بپرهیز
باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
بر شانه این شاعر خودخواه میاویز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بوی شن سوخته می آمد
از تن جاده ی گورستان
طشت خورشید پر از خون بود
خون قی کرده ی تابستان
جوی دم کرده تهی از آب
طاول قارچ به لب بسته
شاخه ها سوخته و بی برگ
آسمان خسته ، زمین خسته
برکه ای خشک و ترک خورده
گربه ای مرده و وز کرده
در برسایه یک تابوت
عابری تشنه و کز کرده
گورها گرسنه و خالی
قاریان منتظر و خاموش
نه سرشکی به لب پلکی
نه نوایی که خلد در گوش
گورکن ها همه
آواره
همه جا خلوت و کور و سوت
من به صد دلهره می گفتم
ای خدا گر نرسد تابوت ؟
بوی شن سوخته می آمد
از تن جاده ی گورستان
طشت خورشید پر از خون بود
خون قی کرده تابستان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت