امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نصرت رحمانی
#41
  • بر من جنون متبرک باد
شب تاب بی دلیل می افروزد
پرواز بی هیچ علتی ، در بالهای عقاب است
و کهکشان بی بادی سماع خویش را دنبال می کند
من بی هیچ
بایدی می سرایم
باید که حلقه زنجیر را گسست
باید که باید ها را به دور ریخت
بر من جنون متبرک باد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
  • نرون کجاست
نرون به چنگ و شعر و تاج و تخت تو
نیاز نیست
چه اشک ها که سوخت زیر پلک ها
کجاست اشکدان تو ؟
که سیل گریه های آنکه در من است
تو را و اشکدان و تاج
و هر که چون تو زیست
به لابای چرخ دنده های سیل بی مهار گریه له کند
دریغ همره ملامتی ست
برای آنکه زیر پلک ها من
به گریه های شوم دل سپرده است
در عصر تو نزیستن
نرون دریغ بی نهایتی ست
نرون چه گفت
گفت : خنده اش بلب
زمان هر کسی نرون و هر چه
اشکدان
تو زیستی
ولی به جای اشکدان
در آفتابه های دیگران گریستی
تو هیچ چیز نیستی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
  • لوحه
من از این باد رقص ان
روی آب برکه ی بیمار
نشسته ، ای به غفلت دل
هراسانم
صدا از دور می آید
طنین ، دردخیز و تلخ
به غفلت ، ای سپرده دل
تو گویی سنگهای گور یاران
رفتگان پاک
تو گویی سنگ های کوچه متروک می ترکند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
  • بهتان به مار
و آنچه را
که تجربه آسان نمی فروخت
از حادثه به هدیه گرفتم
در انحنای خط طولی زمان
ای لحظه … ای دقیقه ی معهود
با من کس این نگفت
قیمت هر چیز
در طول خط منکسری راه می رود
فریاد می کشم
فریاد اعتراض
مسدود باد روزنه ابهام
پوشیده باد و کور که این دیدگاه را
جز انحراف دید ، نه کاریست
و آنچه را که نام صداقت نهاده اند
هرگز به جز دریچه اطمنیان
بر روح عاصیان نتواند
بود
ای انفجار … انفجار مقدس
سر تا به پا عصیان
باید درون دیگ بجوشیم
تو راست گفته ای
او راست گفته است
ما راست گفته ایم ؟
افسوس ،ای راست گفته ها
آنکس که بهره مند از این راستی ست ، کیست ؟
آن با فریب هم آغوش؟
با من کسی
نگفت
قیمت هر چیز در طول خط منکسری راه می رود
کس با من این نگفت
ای پرده های عایق
ای سرب ، ای طلا
ای درد و خون
ای تار و پود پرده های صراحت
مگذار نیش مته ی جویای چشم ها
در چشم های تو رخنه کند مگذار
سخت است
سخت
ولی مگذار
دیدن چه سود ؟
اما ز ترس لب نگشودن
در پیله ی هراس خزیدن
دیدن چه سود ؟
اما خموش ماندن
از ترس شب نغودن
و تخم چشم را
با پنجه های عاصی مرتد
از چشم خانه ربودن
بیچارگی ست
زبونی ست
بگذار دیگ بجوشد
هان رخصتی
بی حکمتی نرفت از این دست ، آنچه رفت
بی همتی ، سخن به درازا نمی کشد
در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند
و نیش مار مرا آزموده است
من هم به سهم خویش
بس آزموده ام
هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را
هرگز به جای مار نخواهد گرفت
این تهمت
است
این تهمتی بزرگ به مار است
و شستن گناه ز دامن ریسمان
بگذار دیگ بجوشد
ای انفجار
انفجار مقدس
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
  • آوار اشک
رهایم ، ای رها در باد
رها از داد و از بیداد
رها در باد
حرفی مانده ته حرفی
غمت کم
جام دیگر ریز
که شب جاوید جاوید است
صبحدم در
خواب
من از ریزش بیاد اشک می افتم
باید بارشی پی گیر
درد ،
آوار
بیاد التجا در این شب دلگیر
من از غم های پنهانی
ب ه یاد قصه های شاد
و از سرمستی این آب آتشناک دانستم
که هوشیاری
سرت خوش
جام را دریاب
هی… هشدار
شب است آری ،
شبی بیدار
دزد و محتسب در خواب
می ات بر کف
و بانگ نوش من بر لب
رها در باد
من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر
خواندم راز آزادی
سخن آهسته می گویی
نمی گویی که می مویی
شب نوش است ، نیشی نیست
جامی ریز
جام دیگری
جامی که گیرم من از ن کامی
رها در باد
کجایی دوست ؟
کو دشمن ؟
بگو با من بگوش تشنه ام ، گوشم
بخوان با من
بنال آیا تو هم از حلقه ی زنجیر
دانستی که در بندی ؟
رها در باد ، با من گفت
شنیدم آری ای بد مست
من
از زنجیر سازانم چه می گویی ؟
برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی
کجایی پیر
خدایی نیست
راهی نیست
دیگر جان پناهی نیست
سنگی هست
دامی هست
ننگی هست
چاهی هست
من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع
و از یک باده سرمستیم ، وای من
صدای جام ها
جام ها
جام ها و جام
رها در باد
بلایت دور
رهاتر باش ، خیرت پیش
این باد این شبان از تو
رهایم کن ، رها در خویش
چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست
مرگی نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
  • معجزه
بر چفت مقبره پیر
قفلی میان گره ها و قفل ها
دیشب گشوده شد
هیهات … بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
  • در قحط سال
گفتم نگاه کن
گفتم سوال کن
گفتم بجنگ
گفتم هر آنچه که باید و شاید
گفت
ای از دست رفته به دست غرور خویش
هم رزم با دریغ هم
بزم و انهدام
جنگیده ای ؟
پرسیده ای ؟
دل بسته ای ؟
خط نگاه را ، بر خلوت غریب ره کور ، بسته ای ؟
گفتم که
گفته ام
ابر گریه عقیم است در چشم های مرد
سرداد گریه را
از دیدگان خویش
اشکهای مرا بارید
در خشک قحط سال
انگار
گل دانه های اشک روی آینه می کاشت
آیینه تاب دار گشت
ز خیز آبهای اشک ، بارش بی هنگام
خیز آب تشنه چهره ای او را بلعید
دیگر کسی نبود
هرگز کسی نبود
آنجا کسی نبود
جز لاشه ام
که زیر قلب آینه فریاد می کشید
دشت شفق
در خون نشت
از عطش قطره های خون
دشت شقایق از عطش بوسه های داس
در قحط خشک سال
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
  • داس کند
هرگز
هرگز چه قاطعیت بی رحمی
در بند ، بند خویش
می پرورد
ه …
ر …
گ…
ز
هرگز چه واقعیت تلخ برهنه ایست
هر حرف آن
چنان خشن و سخت
گویی که
حلقه ایست چو زنجیر اعتماد
یا لحظه ایست چنان غمبار
در بطن خود نهفته هزاران قرن تباهی را
هرگز
رویای تلخ ، برگ
یا خواب های شوم و پریشن جوانه یست
که
دندانه ی مضرس اره
آن را
تعبیر می کند
هرگز طلسم نیست
که یوغی به گردن ی ست
ه
ر
گ
ز
هرگز چه اعتراف صریحی ست
چون داس کند
راز حیات و مرگ علف را
تفسیر می کند
هرگز
قرنی که قلب هر انسان
چندین هزار بار
کوچک تر است
از زخمهای مزمن و رنجی که می
کشد
ه
ر
گ
ز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
  • از نقطه تا خط
گامی دگر مانده ست
در هر کجا باشی
در خانه های جدول معیار انسانی
ای نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی
تا زنده ای گامی دگر مانده
است
بر جای پای من نگاهی کن
راهی که خواهی رفت ، خواهی دید
چنبر زده بر زیر گامت رشته ی دامی ست
در خط دید من گذرگاهیست
روید سراب از زیر هر گامی
گامی دگر باقی ست
گامی دگر گامی
گامی چو تیری بر مسیری گنگ
در نعره اش شوق رسیدن ها
گامی هدف گم کرده در مرز سرانجامی
گامی که پاسخ بود خواهد هر سوالی را
گامی دگر مانده است
گامی دگر گامی
افسوس آن فرزانه آن سالار
خسته است
دیگر برای او
هر گان فرسنگی و فرسنگی است
با خویش می گوید
با بی نهایت کوره ره پیوندها بسته است
خط بر مدار انحرافی پوچ پیوسته است
از
نقطه تا خط رمز و راز ماست
گام نهایی در گمان ماست
پندارهای بی بها راه جهان ماست
در لحظه ی آغاز
فرسنگ ها گامی ست
در فرجام
هر گام فرسنگی فرسنگی ست
پیمودن هر راه
افسانه ی بی ارتباط هیچ با پوچ است
با این همه گامی دگر مانده است
افسوس
آن فرزانه … آن سالار ، آن رهرو
فریاد زد
گام دگر باقی ست
گام نهایی ، خنده او را برد
فرزانه ی من ، رهروی من مرد
من بودم و او ، مردگان بسیار
هنگام شستن بود و کفن و دفن
در زیر لب با خویش می
گفتم
گامی دگر مانده است
گامی دگر
او را کفن کردیم
ناگاه دیدم ، وای
مولای من ، پاها ی چوبین داشت
مولای من با پای چوبین اش ، سخنمی راند
از صخره های تیز و از رههای پنهانی
افسانه ها می خواند
می خواند و می آموخت
گام دگر مانده است
گام دگر
گام دگر ، هر جا که هستی باز هم گامی دگر مانده است
غم در دلم بیداد کرد ، اما نگرییدم
آن همگام ، هم هرگز نمی گریید
می گریاند
احساس کردم قلبم از چوب است
از چوب ، خونین چون صلیب آنگاه
بر آن تو مصلوبی تو ای همراه
ای فرزانه ای مولا
در خویش می گفتم
گامی دگر مانده است
مقصد رسیدن نیست
رفتن رهیدن نیست
رفتن به هر بیراهه رفتن ، هرز گردیدن
چون چرخ چرخیدن
نفس تحرک خواهش کور زمان ماست
گام نهایی در نهان ماست
بعد از رسیدن ها
گامی دگر باقی ست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
  • آن بادبان شکسته
از این
از این شکسته پر
از این شکسته زورق پندار
از این به آب داده گنج و حوصله و باور
از این
بر تن دریده جوشن رویا
از
کف پریده تیغه ی منطق
از دیدگان تجربه های کور
از این
از این شکسته
لب به عبث بسته
تن به کفن شسته
از راههای آبی ناممکن خیال
تا ممکن محال
بی خوف موج خیز گذشته
چه می پرسی ؟
پرسنده گفت
مرد
آندم که با تمامی خواهش
با عطش ات ناشناخته
سودای گنگ کدام ایمان
افکند پنجه به جانت
بی اختیار
در بی کران شراع گشودی ؟
ای دست اختیار به سکان
بی پای اعتبار ؟
ای مرد ساحلی
هرگز از بادبان شکسته ، سخن از جهت مپرس
با او سر تفاهم
با ابر و باد نیست
با او
ز سختی براده ی الماس
و ساحل نجات
با او
از کوره راه آبی و گرداب دم مزن
ای ساحلی
از بادبان شکسته ز اعجاز دم مزن
او خود خود
دگر ناخدای کیست ؟
ای ساحلی
نه هر که خطر کرد
بازی استنطاق را
هست مستحق
او با سکوت نگاهش
مستنطقی است
بی رحم و بی زوال
با قفل های لبانش
ما را نشانده است
در جای اتهام ؟
بازیگریست که ما را
بازیچه کرده است
آنگه کشانده است
در حد این مقام ؟
پرسید دیگری
افسانه گاهواره ی افسون است
قفل
سکوت بی سببی نیست
در آن اشارتیست
و هر بهانه روزنه ای بر کنایتی ست
هان گوش باش
در زنجموره ی این تخته پاره ها
بی شک روایتی ست
آن بادبان شکسته
آن ناخدا
قفل از لبان شکست ، لب بر جواب بست
با شوق
بی تاب و پر توان
رفتم ، تا دور
، دور دید
بر ساحلی غریب
مردی در انتظار
چله نشین
گفت
خاکت کجاست قاصد دریا
گفتم که
آب
پایت ؟ بر روی تخته ی تابوت
خندید آنچنانکه محال است
دردش ز شانه ام بگریزد
گویی که درد ، درد هزاران نسل
با خنده اش دمادم پی
در پی
در نای استخوانم
در خونم
در نهفت روانم
مرغی پر زد و نالید
فریادش از تمامی اقصای در گذر
و باد و بادبان رجز خوان
در دست باد
وای
این بود آنچه رفت
و آنچه ماند
از آنچه ماند
در مشت استتار
حرفی بزن
ای تشنه گوش
دیگر چنان بگفته ی آن مرد
آن بسته دل به وسوه ی پوچ انتظار
با شک و با یقین
در انتظار قاصد دریا
دل بسته بودم ، آه … که هر فریاد
تکرار بود ، تکرار پوچ مکرر بود
نقشی
بر آب ها و گمان ها
و ناخدا
خاموش گشت
شاید که رفته بود در اندیشه ای محال
ناگاه پرسید
زان میانه کسی بی تاب
و پرسشی پیاپی
آنکه چه رفت ؟
و ناخدا به خود آمد
چیزی نگفت و گفت
دگر هیچ
و بادبان قایق آواره ای شکست
از هر شکسته پاره ، ندا برخاست
آن انتظار منجمد
آن دیدگان سپید
و با التجای گفت
هر چند نارسای پیامی
بی سود گفته ای
خبری
حرفی
هر چند نارسای پیامی
من زنده ام
مردان انتظار نمی میرند
از آنجا بگو
از ساحل امید
از کرانه ی ابهام
گفتم
گریستن
یا در
بهانه سوگ نشستن
بی انتظار و بیهوده زیستن
مرد سپید چشم
چنین گفت : چه بیهوده گفتنی
برگرد
و موج های ساحلی او را زیاد برد
من بازگشت را به سر آغاز
در آب ریخته بودم
از بازگشت
آسیمه سر گریخته بودم
رفتم
در پهنه ی نبرد
با کوله بار درد
سکان به دست باد
هان کوه پشت کوه
هان موج پشت موج
هان درد پشت درد
کاهی و کوه ، قصه همین بود
بیمی نبود اگر بود
در بادبان سخت بود که فرسود
مردی دگر سختی داشت
مردی ، دلش حریف با دل دریا
لنگر کشیده در غلیظ غریب مه
از کرانه ی ماتم
گفت
هنگام رفتن است
ای ناخدا بگوی
آیا هراس پنجه نیفکند
بر ریشه های روانت
و ناخدای به او گفت
هرگز… مقهور بیم ، کسی نیست
کانرا شناخته ست
ای بار بیمناکیتان بر دوش
مردان بی هراس
در موج حادثان
نمی میرند
و مردان بیمناک ، در گاهواره ها
آنگه سکوت
سپس خندید ، آن ناخدا
آوار بود
آوار درد ، در هزاران ن نسل
در خنده اش
رازی غریب را به امانت سپرده بود
رازی که ساحل مردان سوگوار از آن لرزید
دم در کشید
آرام جان سپرد
مغی پرید با ناله ش غریب در اقصا
در دور دید
لاشه ی مردی
غلضت مه را شکافت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,642 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,183 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,704 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان