امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| نگین وضعی
#1
زندگینامه :

هر کسی یک جایی، یک روزی، یک موقعی به زندگی پرتاب میشود. من ۱۲ دی ۱۳۶۵ به زندگی پرتاب شدم.
اولین داستانم را نه سال داشتم که نوشتم. چند ورق را با سوزن لحاف دوزی بهم دوختم. توی هر صفحه سه چهار خط نوشتم و مرتبط با داستان هر صفحه را نقاشی کردم. این کار را سه بار انجام دادم. هر سه داستان را هم هدیه دادم و دیگر هیچ وقت ندیدم. ده سالم تمام نشده بود که از ایران خارج شدیم و ادبیات فارسی من در حد همان دبستان نیمه کاره ماند. سالها فقط در عالم داستان زندگی کردم و در خیالم نوشتم و به جای دهها نفر نفس کشیدم، عاشق شدم و از خیالی به خیال دیگری پرواز کردم. بین رشتههای درسی چرخ خوردم. از طراحی لباس و اقتصاد گرفته تا معماری. و تا صبح فقط داستان نوشتم. وقتی در خوابهای آشفتهام میان جنازهها دست و پا میزدم، مطمئن شدم که نوشتن دست از سرم بر نمیدارد یا قاتل بودم یا مقتول یا میکشتم یا کشته میشدم و من برای فرار از خودم داستان نویسی رو شروع کردم..
.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
رمان یک بلیت برای جهنم
«هر اتفاق بد زندگی یک گوشه روح جا خوش میکند و آنقدر آنجا میماند، تا مثل غدهای بزرگ میشود و تو را کمکم از پا در میآورد. هرکس در زیبایی ظاهری تو محو میشود، اما فقط خودت از روح سیاهت خبر داری. فقط خودت میدانی و مثل جذامیها به خودت میپیچی و نمیدانی به کدامسو باید از خودت فرار کنی. راه فرار تو در گذشته توست. همان گذشتهای که مثل کلافی گره خورده میان دستانت باقی مانده. همان گذشتهای که آینده تو را میسازد. تو چشم به آینده داری و نمیدانی آینده تو در گذشته گره خورده و همانجا مانده. ما اینجا هستیم چون پدرانمان خواستهاند و پدرانمان خواستهاند، چون این خواست خدا بوده. اما نپرس چرا این خواست خدا بوده. از من نپرس چه کسی جوابگوی ماست. پدران ما، یا خدای پدران ما. یا خدای ما، که این را صلاح دانسته.»
(از متن رمان)
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
درختها بار دادهاند
ميخواهم همه آلبالوها را بچينم و در دستانت بريزم
ميداني آلبالو ميوه شفا بخشي است
ميداني هر چه كه در دستان تو باشد شفا ميدهد
ميداني از وقتي چشمهايم را بوسيدهاي ميتوانم با چشمهايم نفس بكشم
زيباييها را ببينم
تو را ببينم
تو را نفس بكشم
نگاه كن!
چشمهايم را بستهام
دستانت را دور گردن م حلقه كن
يك آلبالو بگذار ما بين لبانت
و مرا ببوس
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
مي خواهم تمام شيريني هاي دنيا را مزه كنم
شايد از نبودنت كام تلخم كمي شيرين شود
اما گل من
من صبر ايوب ندارم
گاهي دلم تنگ مي شود
آن وقت راه مي روم
سيـ ـگار مي كشم
و خودم را دود مي كنم
چاه طاقت هايم ته کشیده
كمي خسته ام
جايم را در ايوان پهن كرده ام
زير نور ماه
به ماه نگاه كن تا خوابم ببرد
مي شود وقتي ماه به خواب رفت
با بوسه اي من را از اين خواب زمستاني نبودنت بيدار كني؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
انتظار انتظار است
چه فرقي ميكند چه كسي كجا منتظر باشد؟
كودكي در انتظار پدر سربازش
مادري در انتظار پسر شهيدش
يا من در انتظار تو
كودك پوسيد
چشمان مادر خشكيد
و من گيسو سپيد شدم
چه فرقي ميكند چه كسي كجا منتظر باشد؟
انتظار انتظار است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
گل هاي باغچه دلتنگ اند
و مثل هر روز سمفوني دلتنگي مي خوانند
خوشه هاي خشک شده گندم پشت چند سال انتظار به انتهای جاده می نگرند
و برگ هاي سبز ذرت، گذشته از فصل تب کرده اند
نهر عاشقي ماهي قرمز را سيراب نمي كند
و ماهی ها به نوبت مرثیه وداع می خوانند
نگاهي به قاب خاطره بینداز
و چشمان مرا در تاريكي شب به ياد آور
عشق همان سيمرغ است
گاه بال و پر دارد
و گاه تير خورده زیر بوته یاسی خودش را پنهان می کند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
میداني چقدر مردانگي داري؟
ميداني هر وقت پيش توام
خودم را پيدا ميكنم
زن ميشوم
جنس زن ميشوم
ميشوم زني نقاشي شده در تابلوي بوسه كليمت
پر از تو
پر از عشق
پر از احساس
كه ميخواهم همه را لابه لاي موهايت بريزم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
تمام اتفاقهاي قشنگ زندگي فقط يك بارند
آشنايي با تو
دلبستگي به تو
زندگي با تو
عزيز دل من
زبانم لال اگر تو نباشي!
نگاه كن
از همین الان واژه هايم پریشان شده اند
و می خواهند خودشان را حلق آویز کنند
آن وقت شعرم هم تمام می شود
و با همين نقطه پايان می گیرد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
از امروز قلب من مال توست
تمام واژه هاي من به اسم توست
بوسه هاي من محرم لبهاي توست.
بيا!
دستانت را به دور گردن م حلقه كن
و مرا ببوس
نه يك بار،
نه دو بار،
به اندازه تمام سالهاي نبودنت!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10


من خشت هاي خانه را بالاي درختي روي هم چيدم


جايي كه دست كسي به زنگِ درِ خانه نمي رسد

و خلوت مان را بهم نمي ريزد

حتا خدا هم دستش به ما نمي رسد

همه چيز پاي من!

ديوارها را با عكس تو كاغذ ديواري كردم

و خورشيد را براي تو با طنابي به پشت پنجره گره زدم

ارغوانِ من از نردبان بالا بيا

فقط جاي پاي توست!

من امروز با خدا هم خداحافظي كردم

من تو را دارم

همين كافيست!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,753 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,225 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,808 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
~ MoOn ~ (۱۳-۰۴-۹۴, ۰۶:۵۴ ب.ظ)، Ar.chly (۱۴-۰۴-۹۴, ۰۹:۲۲ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان