امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| پاییز رحیمی
#1
پاییز رحیمی (دلیجان) / کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی / صاحب مجموعه ی طوفان بی ملاحظه /
دبیرو مدرس ادبیات
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
1
پرنده فکر نمی کرد بی ثمر بشود
شبیه ِ کاسه و بشقاب و میز و در بشود!
که رفته رفته ، اسیر ِ نشستگی باشد
دچار ِ منطق ِ پوچ ِ قضا قدر بشود
پرنده می اندیشد که شب چه طولانی ست
و او چه کار کند زودتر سحر بشود؟
و او چه کار کند این خطوط ِ صاف و دقیق
به هم بریزد ودنیا وسیع تر بشود؟!
نمی شود که قفس ، آرزو کند یک بار
پرنده باشد و با باد ، همسفر بشود؟!
پرندگی که نباشد، چه فرق خواهد کرد
بهار،سر برسد یا بهار، سر بشود؟!!
پرنده می خواهد آرزو کند ای کاش:
فقط،پرنده بماند ولی اگر بشود!
پرنده خنده ی تلخی به لب نشانده و گفت:
چه سود، عمر کسی، در قفس هدر بشود!؟

صدای همهمه ی ِ خانه ، باز اجازه نداد
کسی از این همه اندوه ، باخبر بشود!!!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
2
ماه هم باشی ، شب ِ نامرد می بلعد تو را
این سیاهی ، بی برو برگرد می بلعد تو را
شعله باشی زیر خاکستر،نسیمی می وزد
آتش ِ دیوانه ، سرخ و زرد می بلعد تو را
بید باشی ، کوچه را در سایه ات مهمان کنی
بادهای ِ هرزه ی ِ ولگرد می بلعد تو را
کوه باشی ،در خودت ،پنهان کنی اندوه را
عاقبت می پاشی از هم، درد می بلعد تو را
هرچه هم پروانه باشی، هرچه هم زیبا شوی
عاقبت آن عنکبوت ِ زرد، می بلعد تو را
می نشینی ساعتی را باخودت خلوت کنی
فکرهای کهنه ی نامرد می بلعد تو را،
"مرگ" می آید کنارت می نشیند روی مبل
بعد هم مثل شرابی سرد می بلعد تو را !!!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
3
بیچاره آن درخت، که دستانش ، پروازگاه ِ زاغ و زغن باشد
تقدیر ِ پیر، خواسته باشد او میراث ِ رنج های ِ کهن باشد
هر روز ، سایه سار لطیفش را بر عابران کوچه ببخشاید
آن وقت در نگاه ِ همین مردم،چیزی شبیه ِ خار و گون باشد
بر شاخه هاش جغد شود حاکم ، در برگهاش شعله بیافروزند
باشاخه های سرخ رها در باد، همواره گرم ِ نعره زدن، باشد!
هی ریشه ریشه ریشه شود فریاد، هی شاخه شاخه شاخه رود بر باد
گنجشک های پیر چه می دانند؟ شاید درخت، رمز وطن باشد

شاعر نگاه کرد در آیینه ، در خویشتن ، دقیق شدن سخت است:
شاید هم این درخت که می گویی ،تقدیر ِ نانوشته ی ِ من باشد
من آن درخت ِ پیر ِ کهنسالم ، اسطوره ی قدیم فراموشی
بگذار نام شعله برانگیزم، سرو و چنار و بید نه، " زن" باشد !!!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
4




همدرد روزهای پریشانی من است

این باغ،شکل بغض زمستانی من است

تنها کلاغ،میوه ی پاییز این درخت

تنها کلاغ، یار دبستانی من است

این برکه ی مشوشˏ در تابلو رها

آیینه ی شکسته ی پیشانی من است

این رودˏ بیقرار که در دشت می دود

شکلˏ دقیقˏ بی سر و سامانی من است

دیوارهای خط خطیˏ این اتاقˏ تنگ

تصویر روح خسته ی زندانی من است

این کوه از درون متلاشی که ظاهرا

سرپاست،خشم ساکت پنهانی من است

یک گله اسب وحشی رم کرده ی سیاه

در دکمه های چرمی "بارانی" من است!

گردآفرید تازه ی این سرزمین منم

یک شهر، غرق شور رجزخوانی من است

اسطوره ی حماسه ی عصیان و سرنوشت

در نام دخترانه ی ایرانی من است

آینده زیر گیسوی من، تاب می خورد

تاریخ، وامدارˏ پریشانی من است


از من بترس،ازمن ِ آتش که روزگار
هر روز، بر مدار فراوانی من است !!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
5


تو هم با من چنان نامهربان بودی که آدمها
رها کردی مرا در بین این غمها، جهنمها



صدایت کردم اما چشمهایت را به من بستی

جهان ، تاریک شد درمن فراوان شد محرمها



و من با بادها از یاد شبهای جهان رفتم

و از من هیچ جا یادی نشد حتی به ماتمها



منی ، که چشمهایم ابرها را منتشر میکرد

تمام خویش را پیچیدهام در قطره ، شبنمها



منی ، که کوهها در شانههایم واقعیت داشت

شدم چون سنگهای پیش ِ پا افتاده چون کمها



مگر تو چشمهایت را به سمت من بچرخانی

که من آتش بگیرم زیر این باران ِ نمنمها



مگر تو با چراغ روشنت، از کوه برگردی

مرا پیداکنی درجادهی ِ تاریک ِ مبهمها



مرا که درهراس بادوباران،گم شدم در مِه

به سمت شهر باز آری دوباره بین آدمها!


و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
6

مرا رها کردی مثل ِ باد بادکها
اسیر ِ بازی ِ بیقید و بند ِ کودکها

شدم ،کلاغ پران ِ حریم ِ مزرعهها
چه قدر خستهام از هیبت ِ مترسکها

مرا جسارت ِ دریا به خویش میخواند
اگرچه افتادم بین جوجه اردکها!

تو ای قشنگ ترین اتفاق ِ بعد از این
شبیه ِ خاطرهی کودکی و پولکها؛

بخند تا که زمین، بوی ِ تازگی بدهد
مرا ببر به تماشای ِ باغ ِ میخکها

دو چشم قهوه ای ات را به من بدوز که من
دوباره عاشق باشم دوباره با شکها؛

به لحظههای نشاط آور ِ یقین برسم
و باز سبز شوم سبز، مثل ِ جلبکها!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
یک شعر ازمن (برای مادر) بخوانید.منتظر نظرات ارزشمندتان هستم:.................موهایت را به تمامی زبانهای زنده ی دنیا ترجمه کردم:سپید.وپیشانی ات....آنک که سنگ هاخواب این جزیره را آشفتندمن غرورکودکانه ام رانه....اینک جزیره طوفانی استوزبان دنیا سیاه.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
مثل یک مرداب بودم دست هایم جان نداشت

دردلم حسی به نامِ زندگی جریان نداشت



ساکت و آرام در خود می نشستم روزها

ای خدا! یعنی جهانِ مردگی پایان نداشت؟!



از زمین چیزی نمی جوشید بغضم بشکند

آسمان هم هیچ با من، رحم، بی وجدان! نداشت



بی کسی،درماندگی، درخود فرورفتن،عذاب

ظاهرا این زخم های کهنه ام درمان نداشت



تا که یک شب،ماه بالای ِسرِ من جان گرفت

عشق تا آن شب برایم معنی ِطغیان نداشت



خیره شد در من ،تکانم داد جزر و مد شدم

روح من هرگز شبی آن گونه سرگردان نداشت



عاشقی،دیوانگی،از خویش سر رفتن مدام

عمر من تا آن زمان چیزی به این عنوان نداشت



صبح دیدم رودی از من می دود بر روی خاک

صبح دیدم دشت ،غیر از لاله و ریحان نداشت


*****

آه! باران زاده ی اردیبهشتی ،ماه ِمن!

هیچ کس جزتو به عشق پاک من ایمان نداشت!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
یک چهارپاره ی روایی،عاشقانه میهمان من باشید با این توضیح که تمامی اسم های خاص
در این شعر غیرواقعی و براساس تخیل است:


شب،نخوابیده بود تا دمِ صبح
دلش،انبوه ِ بیقراری بود
درشب و روز ِ هفته ای که گذشت
از زمین و زمان،فراری بود



سمتِ آیینه رفت و چشمش را
ساده و با کمی شتاب ،کشید
و سپس روی گونه هایش را
لایه ای ضد آفتاب کشید



پشتِ آرایش ملایم زن
تب ِ یک اشتیاق ،پنهان بود
اولین ولوویی که می آمد
مقصدش مثل این که تهران بود:



زن، در ابعاد صندلی حل شد
باز یک شور در دلش افتاد
اولین بار بود در عمرش
به کسی عاشقانه دل می داد



این دو ساعت،هزار سال گذشت
انتظار،اضطراب ،بیم ،امید
در دلش قند آب می کردند
دستهایش خفیف می لرزید



جاده بود و هوای تابستان
هرچه می دید بوته زار و کویر
با خودش گفت:زندگی زیباست
ظهر یک چارشنبه نیمه ی تیر



مرد راننده با صدای بلند
گفت:خانم ! کجاست مقصدتان؟
زن به خود آمد و به تندی گفت:
سمتِ " آزادگان" ، سرِ میدان



با طنینِ صدای گرم "ابی"
در درونش،دوباره غوغا شد
یادش افتاد می رود تا عشق
گره از بغضِ کهنه اش وا شد



قطر ه های ِ پر از حرارتِ اشک
بر تبِ گونه هاش لغزیدند
زن و مردی کنارِصندلی اش
کنجکاوانه صحنه را دیدند



یکی از آن دو دیگری را گفت:
لابد از دستِ شوهرش شاکی است
شوهر ِخاک بر سرش حتما
دائم الخمر یا که تریاکی است



ازتفاسیرِ مضحکِ آن دو
اشک هایش پر از تبسم شد
با تاسف سری تکان داد و
محوِ رفتارهای مردم شد



مردم ما به طرز وحشتناک
بی که خود حس کنند غمگینند
ادبیاتشان پُر از خشم است
بد دل و نا امید و بدبینند



هیچ کس با خودش نمی گوید:
اشک،گاهی فراتر از سخن است
گریه حتما نشانه ی غم نیست
گاهی از رویِ دوست داشتن است



با صدای زمخت راننده
باز لبریز شوق شد جانش
توی ِ آیینه صورتش را دید
همچنان خیس بود چشمانش



سرِ میدان پیاده شد شاعر
دلش انبوهِ عشق وشور وامید
آن طرفتر کسی شبیهِ خودش
منتظر بود در سمندِ سفید.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,631 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,171 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,677 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۴۱ ق.ظ)، Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۴۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان