ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
مناجات
الا ای مهین مالک آسمانها
کجا گیرم آخر سراغت کجایی؟
غلام با وفای تو بودم، نبودم؟
چرا با من با وفا، بی وفایی؟
چه سازم من آخر بدین زندگانی
که فریبی است در بیکران بی ریایی
چه سان خلقت مهمل است اینکه روزم
فنا کرد، کام قدر، بر قضایی
بیا پس بگیر این حیاتی که دادی
که مردم از این سرنوشت کذایی
خداوندگارا!
اگر زندگانی ست این مرگ ناقص
به مرگ تو، من مخلص خاک گورم
دو صد بار میکشتم این زندگی را
اگر میرسیدی به زور تو، زورم
کما اینکه این زور را داشتم من
ولی تف بر این قلب صاف و صبورم
همهاش خنده میزد به صد ناز و نخوت
که من جز حقیقت ز هر چیز دورم
به پاس همین خصلت احمقانه
کنون این چنین زار و محکوم و عورم؟
چه سود از حقیقت که من در وجودش
اسیر خدایان فسق و فجورم؟
از آن دم که شد آشنا با وجودم
سرشکی نهان در نگاه سرورم
چو روزم، تبه کن تو، روز "حقیقت"
که پامال شد زیر پایش غرورم
خداوندگارا!
تو فرسنگها دوری از خاک دوری
تو درد من "خاک بر سر" چه دانی؟
جهانی هوس ، مرده خاموش و بی کس
در این بی نفس ناله آسمانی...
ز روز تولد همه هر چه دیدم
همه هرکه دیدم تبه بود و جانی
طفولیتم بر جوانی چه بودی
که تا بر کهولت چه باشد جوانی
روا کن به من شر مرگ سیه را
که خیری ندیدم از این زندگانی
مگر از پس مرگ، روز قیامت
خلاصم کن زین شب جاودانی
به من بد گمانی؟ دریغا ندانم
چه سان بینمت تا چنانم ندانی؟
نه بالی که پر گیرم آیم به سویت
نه بهر پذیراییات آشیانی
چه بهتر که محروم سازم تو را من
ز دیدار خویش و از این میهمانی
مبادا که حاشا نمایی به خجلت
که پروردگار لتی استخوانی
خداوندگارا!
تو می دانی آخر، چرا بی محابا
سیه پرده شم رو را ندیدم
مرا ز آسمان تو باکی نباشد
که خون زمین میطپد در وریدم
من آن مرغ ابر آشیانم که روزی
به بال شرف در هوا میپریدم
حیات دو صد مرغ بی بال و پر را
به رغم هوس ، از هوی میخریدم
به هر جا که بیداد میگشت دادی
به قصد کمک، کو به کو میخزیدم
به هر جه که میمرد رنگی زرنگی
به یکرنگی از جای خود میپریدم
من آن شاعر سینه بدریده هستم
که عشق خود از مرگ میآفریدم
چه سازم شرنگ فنا شد به کامم
ز شاخ حقیقت، هر چه چیدم
ولی ناخلف باشم از دیده باشی
که باری سر انگشت حسرت گزیدم
ار آنرو که با علم بر سرنوشتم
ز روز ازل راه خود را گزیدم
خداوندگارا!
ز تخت فلک پایه آسمانها
دمی سوی این بحر بی آب رو کن
زمین را از این سایه شیاطین
جنین در جنین، کین به کین، رفت و رو کن
سیاهی شکن چنگ فریادها را
به چشم سکوت سیاهی فرو کن
همیشه جوانی تو، پیر زمانه
شبی هم "جوانی" به ما آرزو کن
که تا زیر و رو نسازم آسمانت
زمین را به نفع زمان زیر و رو کن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
مکافات عمل
یک شبی در راه دوری، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد...
لاشهٔ گندیدهٔ آن گرگ را کفتار خورد
در دل غار کثیفی پیر کفتار، زمین مرگ را بوسید و خفت...
قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت
جسم گند آلود کفتار را کرکسان، غارتگران خوردند...
لرزه بر دامان کوه افتاد
سنگها بر روی هم هموار گشت
کرکسان هم جملگی مردند...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
برو ای دوست برو
برو ای دوست... برو
برو ای دختر پالان محبت بر دوش
دیده بر دیدهٔ من، مفکن و نازم مفروش...
من دگر سیرم... سیر...
به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست
تف بر آن دامن پستی که ترا پروردست
کم بگو، جاه تو کو؟ مال تو کو؟ بردهٔ زر
کهنه رقاصهٔ وحشی صفت، زنگی خر!
گر طلا نیست مرا، تخم طلا... مردم من
زادهٔ رنجم و پروردهٔ دامان شرف
آتش سینه ٔ صدها تن دلسردم من
دل من چون دل تو صحنهٔ دلقکها نیست
دیدهام مسخرهٔ خندهٔ چشمکها نیست
دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است
ضربانش، جرس قافلهٔ زنده دلان
طپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
" تِک تِک" ساعت، پایان شب بیداد است
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور، پست
شعلهٔ آتش "شیرین" شکن "فرهاد" است
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم
حیف از آن که با سوز شراری، جانسوز
پایمال هوس هرزه و آنی کردم
در عوض با من شوریده، چه کردی؟ نامرد "نا زن "
دل به من دادی؟ نیست؟
صحبت از دل مکن، این لانهٔ شهوت، دل نیست
دل سپردن اگر این است که این مشکل نیست
هان بگیر، این دلت از سینه فکندیم بِدَر
ببرش دور ببر
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
فریــــاد
فریاد از این دوران تار تیره فرجام
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
از دامن یخ بسته و متروک الوند
تا بیکران ساحل مفلوک کارون
هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق
هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون...
هر جا که آه بی کس آوارگیها...
دل میشکافد در خم پس کوچهٔ مر
در سینه ٔ بی صاحب یک طفل محزون...
هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ
بر دیدهٔ بد بخت فرداست...
هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز
از شیون تک سرفهٔ خونین شبهاست
یا جان انسانی به ساز مطرب پول
بازیچهای بر سردی لب دوز لبهاست
هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق
از ترس فرداهای ناکامی پریده است
یا هستی و ناموس فرزندان زحمت
یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست
یا آتش عصیان صدها کینه گیج
در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست...
در یا به دریا...
صحرا به صحرا، سر به سر، تا اوج افلاک
آن سان که من کوبیدهام بر فرق اوراق
فریاد عصیان، از تک دلها رمیده ست
فریاد... فریاد...
شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد...
سرگشتهام در عالمی سر گشته بنیاد
کاشانهام سر پوش عریان سفرهٔ فقر
گمنامیام تابوت یادی رفته از یاد
در خانهام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست...
دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم
بیگانه با خود بس که خود "دیوانه" دیدم
پروردگارا!
پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟
فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟
فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟
رفتند...؟ مُردند...؟
فریاد... فریاد...
ای زندگیها... ای آرزوها...
ای آرزو گم کرده خیل بینوایان
ای آشنایان
ای آسمانها ابرها دنیا خدایان
عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!
آخر بگویید
بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام
کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت
تا کی پی تک دانهای پا بند صد دام؟
تا ستک پی سایه بیگانه بر سر
لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟
فریاد... فریاد...
فریاد از این شام سیه کام سیه فام
فریاد از این شهر... فریاد از این دهر
فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
آری بدین سان تلخ و طوفان زا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز
لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش
بازیگران نیمه شبهای گنه پوش...
محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش...
در انعکاس شکوهها، خاموش مُردید؟
آخر... خداوندان افسونهای مطرود
سرگشتگان وادی دلهای مفقود...
تا کی اسیر "خاطرات عشق دیرین"؟
مجنون صدها لیلی وهم آفریده....
فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟
تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود
بی قد و بی عار
در خلوت تار خرابات تبهکار
اعصابتان محکوم تخدیر موقت
احساس صاحب مردهتان بازیچهٔ یاد...
افکارتان سر گشته در تاریکی محض
در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟
زیباست گر پستان دلداری که دارید...
دلدار از دلداده بیزاری که دارید...
آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر
یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟
ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...!
آن شاعر قلب...
کاندر بسیط این جهان بی کرانه....
دل بر خم ابروی دلداری سپارد
شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان
کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت
جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار
این تیره قبرستان انسانهای محروم...
با علم بر بدبختی این ملک بدبخت...
بر پیکر ناکامی این قوم ناکام
رقص ان به افسون می و مسحور افیون
گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام
من شاعر عصیان انسانهای عاصی
افسون شکن ناقوس دنیای فسانه
درد کش میخانهٔ آزرده بختان
مطرود درگاه خدایان زمانه...
تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا
در خدمت این شکوههای بیکرانه...
چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه...
با هر کلام و هر طنین و هر ترانه
دل میزنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا....
تا جویم از فردای انسانی نشانه....
فریاد... فریاد...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
خاطرات گذشته
تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشتهاش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که میخواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
روز تولد
شبی که او را به گردش برده بودم
ز سر حد جنون می خورده بودم
ز ترس مرگ من، مُرد و ندانست
که من از روز تولد مرده بودم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
طبال
طبال بزن، بزن که نابود شدم
بر "تار" غروب زندگی "پود" شدم
عمرم همه رفت در کورهٔ مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بد خط
خدایا چون نوشتی سرنوشتم
که بخت از من رمید از بس که زشتم
زبانم لال، اگر خط تو بد بود
تو میگفتی خود من مینوشتم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آغوش
به آغوشم فشردم! گفت مُردم
چه لذتها که از آغوش تو بُردم!
شبی دیگر در آغوش دگر بود
خدایا کاش کمتر میفشردم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سرشک
پرسیدم از سرشک، که "سرچشمه"ات کجاست؟
نالید و گفت: "سر" ز کجا "چشمه" از کجاست؟
لبخند لب ندیدهٔ قلبم که پیش عشق
هر وقت دم ز خنده زدم، گفت: نابجاست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت