ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آهنگی در سکوت
بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میلههای آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که میسوزاند اینسان استخوانهای من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر میدهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سوز و ساز
یک بحر سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر میشدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم همه ساز گشت و شامم همه روز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
هذیان یک مسلول
همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخههای سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
میخراشد قلب صاحب مردهای را سوز سازی
ساز نه، دردی، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب میزند پر
میزند پر بر در و دیوار ظلمت میزند سر
ناله میپیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم! فرزند مسلول تو... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن... تا بینمت یک بار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن! مادر، ببین از بادهٔ خون مستم آخر
خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر، زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل میخواست، در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مه رویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد، در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم
هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم، پشت خمیده، گونههای گود، زیبم
نالهٔ محزون حبیبم، لختههای خون طبیبم
کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
ناله شد،افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون میچکد از دامنش بر دیدهٔ من
وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست، مادر... بی گناهم، کن حلالم
آسمان! ای آسمان... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر؟ مگر خون که خوردم
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد. مُردم
بس کنین آخر، خدا را! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته... روز رفته، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!
اشکها، فریادها، ای نغمههای زندگانی
سوزها... افسانهها... ای نالههای آسمانی
دستتان را می فشار م با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم، سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر میخواهم کنون و با تنی در هم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن، فرزند خود را مادر من
پرسه میزد سر گران بر دیدگان تار،خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان، خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشهٔ مسلول بی کس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل میکشد پر
این منم، فرزند مسلول تو، مادر، باز کن در
باز کن، از پا فتادم... آخ... مادر
م... ا...د...ر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
یک بحر سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر میشدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم همه ساز گشت و شامم همه روز
ســـوز و ســـآز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گل سرخی به او دادم، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ی ناتمام، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری؟
گفت: نه باور کن،نه! ولی چون تو را واقعا دوست دارم
نمیخواهم پس از آنکه کام از من گرفتی، برای پیدا کردن گل زرد
زحمتی به خود هموار کنی
گـل سـرخ و گـل زرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که میرفت
تا بخوابد خاموش، و بمیرد آرام
نالهها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها، پشتوانهٔ طلاست
وز جمجمهٔ سر آنها منارهها برپاست
نالهها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه، خون میخواست
مپرسید چرا، گوش کنید مردم
علتش این بود... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانههای بی نام، تا سفرههای بی شام
از شکستگی سر چوبهٔ دار خون آلود، تا کنج زندان
از دیروز مرده، تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده، تا آفریقای اسیر
حلقه به حلقه، شعله به شعله، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا میشود توفان زندگی
توفان زندگی، کینه ور و خشمگین
بر پا میشود
پاره میکند، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش، بشکند
بشکافد از هم، سینه ٔ تابوت
خراب کند یکسره، دنیای کهن را، بر سر قبرستان
قبرستان فقر، قبرستان پول
و بندگی استعمار، بیش از این دیگر
نکند قبول! نکند قبول
میلرزد آسمان... میترسد آسمان
و زمان... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلودهٔ زمان، تند تر میشود، تند تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر میشود قدم به قدم
تـــوفــآن زنــدگــی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی؟ چه میجویی، در این کاشانهٔ عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمیدانی! چه میدانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشهٔ فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ رقص یدم
از این دوران آفت زا، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت، به قعر خاک، پوسیدم
ز بس که با لب محنت، زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه میپرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانههای کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده، آبم کرد و خاک مردهها، نانم
همان دهری که بایستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و میگفتم: انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد، روز به صد پستی
کنون... ای رهگذر! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه: بر قبرم، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود، از عالم هستی
نه غمخواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ٔ زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچهٔ پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمهٔ عصیان، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
بــر ســنـگ مـــزآر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گفتم که ای غزال! چرا ناز میکنی؟
هر دم نوای مختلفی ساز میکنی؟
گفتا: به درب خانهات ار کس نکوفت مشت
روی سکوت محض تو در باز میکنی؟
نـــآز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
تو ای مادر اگر شوخ چشمیها نمیکردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمیکردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کردهای شاید نمیدانی
به دنیایم هدایت کردهای شاید نمیدانی
از این بایت خیانت کردهای شاید نمیدانی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آمد، به طعنه کرد سلامی و گفت: مُرد
گفتم: که؟ گفت: آنکه دلت را به من سپرد
وآنگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من، به کف نور میسپرد
قـــآتــل عــشــق (اشــک عجــز)
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت