امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتــر شعــر | علیرضــا آدر
#41
" دامن ساتن "
چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را
چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را
اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی
در مسخره پیچانده رویای رسیدن را
تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد
تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را
با اینکه دهان ها را ایمان و قسم بسته
از گوش کــــه میگیرد آیات شنیدن را
تا بوده همین بوده از کاسه ی هم خوردیم
در ما ابدی کـــردند آییــــن چریدن را
من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی
بیرون نکشاندیم از خود حس جویدن را
باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت
در قل قل خون بمبم در سینه طپیدن را
وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی
تصویر کسی باشی از درد کشیدن را
مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی
باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را
از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد
بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را
در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت
بالا بزند دائــــم آن دامن ساتــــن را
با دود دو تــا سیـ ـگار آینده کدر میشد
آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را
حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع
هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را
تصویر بدی دارد آن نیمهی لخت عشق
از بستر خود کم کرد اندازه ی یک زن را
در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید
بنشین
و
تماشا
کن
از
کوه
پریدن
را

پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
خوب است و عمری خوب می ماند
مردی که روی از عشق می گيرد
دنيا اگر بد بود و بد تا کرد
يک مردِ عاشق ، خوب ميميرد !
از بس بدی ديدم به خود گفتم
بايد کمی بد را بلد باشم ...
من شيرِ پاک از مادرم خوردم
دنيا مجابم کرد بد باشم !
دنيا مجابم کرد بد باشم !
من بهترين گاوِ زمين بودم !
الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمين بودم ..
سگ مستِ دندان تيز ِچشمانش
از لانه بيرون زد ، شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد !..
هرکار می کردم سرانجامش
من وصلهی ناجورتر بودم
يک لکه ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم..
دريای آدم زير سر داری
دنيای تنها را نميبينی
بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدنها را نميبينی
اي استوايی زن ، تنت آتش
سرمای دنيا را نميفهمی
برف از نگاهت پولکی خيس است
درماندگی ها را نميفهمی
درماندگی يعنی تو اينجايی
من هم همينجايم ولی دورم
تو اختيار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی يعنی که فهميدم
وقتی کنارم روسری داری
يک تار مو از گيسوانت را
در رخت خواب ديگری داری ...
آخر چرا با عشق سر کردی ؟
محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه می خواهی ؟
از خط پايانت چه می خواهی ؟
اين درد انسان بودنت بس نيست ؟
سر در گريبان بودنت بس نيست ؟
از عشق و دريايش چه خواهی داشت
اين آب تنها کوسه ماهی داشت ...
گيرم تورا بر تن سری باشد
يا عرضه ی نان آوری باشد
گيرم تورا بر سر کلاهی هست
اين ناله را سودای آهی هست
تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی ...
پيری اگر روی جوان داری
زخمی عميق و ناگهان داری
نانت نبود ، بامت نبود ای مرد ؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد ؟
پيرم دلم هم سنِ رويم نيست
يک عمر در فرسودگی ، کم نيست !
تندی نکن اي عشق کافر کيش
خيزابِ غم ، گردابهی تشويش
من آيههای دفترت بودم
عمري خدا پيغمبرت بودم
حالا مرا ناچيز ميبينی ؟
ديوانگان را ريز ميبينی ؟
عشق آن اگر باشد که می گويند
دلهاي صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من ديدم
انسان فوق العاده می خواهد !
سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی ، پيری
هروقت زانو را بغل کردی
يعنی تو هم با عشق درگيری
حوّای من ، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمين ديدم
هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سيب سيب از پيکرت چيدم
سرما اگر سخت است ، قلبی را
آتش بزن درگير داغش باش
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..
سرگرم نان و قلب و آتش باش !
اين مُردهای را که پی اش بودی
شايد همين دور و ورت باشد
اين تکه قلب شعله بر گردن
شايد علی ِ آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او تودهای خالی ست
آن شهر روياهای دور از دست
حالا فقط يک مشت بقالی ست !
او رفت و با خود برد يادم را
من ماندهام با بی کسی هايم
خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست اطلسی هايم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنيا پس از او قرص و بيداری ست
دکتر بفهمد يا نفهمد باز
عشق التهاب خويش آزاری ست..
جدی بگيريد آسمانم را
من ابتدای کند بارانم
لنگر بياندازيد کشتی ها
آرامشی ماقبل طوفانم
من ماجرای برف و بارانم
شايد که پايی را بلغزانم
آبی مپنداريد جانم را
جدی بگيريد آسمانم را
آتش به کول از کوره ميآيم
باور کنيد آتشفشانم را ..
می خواستم از عاشقی چيزی
با دست خود بستند دهانم را
من مرد شبهايت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک ميميرد
کبرای من تصميم ميگيرد
تصميم ميگيرد که برخيزد
پائين و بالا را به هم ريزد
دارا بيافتد پای سارا ها
سارا به هم ريزد الفبارا
سين را ، الف را ، را و سارا را !
درهم بپيچانند دارا را !
دارا نداری را نميفهمد
ساعت شماری را نميفهمد
دارا نميفهمد که نان از عشق
سارا نميفهمد ، امان از عشق
ساراي سالِ اولی ، مرد است
دستانِ زبر و تاولی ، مرد است
اين پاچه سارا مالِ يک زن نيست
سارا که مالِ مرد بودن نيست
شال سپيدِ روی دوشت کو ؟
گيلاسهای پشتِ گوشت کو ؟
با چشم و ابرويت چها کردی ؟
با خرمن مويت چها کردی ؟
دارا چه شد سارايمان گم شد ؟
سارا و سيبش حرف مردم شد ؟
تنها سپاس از عشق خودکار است
دنيا به شاعرها بدهکار است ...
دستان عشق از مثنوی کوتاه
چيزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفي ندارد مولوی باشی !
استادِ مولانا که خورشيد است
هفت آسمان را هيچ می ديدست
ما هم دهان را هيچ می گيريم
زخم زبان را هيچ می گيريم
دارم جهان را دور ميريزم
من قوم و خويش شمس تبريزم
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوهات يخ کرد ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
بمب جنون"

به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم

با توام ای شعر ...

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد
من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بیرحم ترین زاویهی ساطورم

با توام ای شعر ، به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمبِ جنون میرسد
محضِ خودت بمب منم،دورتر
میترکم چند قدم دورتر

حضرتِ تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
دست خراب است،چرا سَر کنم
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیریام
عاشقِ این آدمِ زنجیریام
شعله بکِش بر شبِ تکراریام
مُردهی این گونه خود آزاریام

خانه خرابیِ من از دست توست
آخرِ هر راه به بن بستِ توست
از همهی کودکیَم درد ماند
نیم وجب بچهی ولگرد ماند

من که منم جای کسی نیستم
میوهی طوبای کسی نیستم
گیجِ تماشای کسی نیستم
مزهی لبهای کسی نیستم
مثل خودت دردِ خیابانیام
مثل خودت دردِ خیابانیام

.. علیرضا آذر ..

پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
هم خواب مردابند تا جریان ندارند...
هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند
یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند...
جایی برای حضرت انسان ندارند
بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد...
الان که الان است هم پستان ندارند
چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند...
مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند
هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم...
فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند
وقتی شروع قصه با تردید باشد...
تردیدهای داستان پایان ندارند
رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن...
این مرده ها مهری به بازوشان ندارند
این ابرهای بی تعادل خسته کردند...
یا سیل می بارند یا باران ندارند
گشتم تمام هفته ها و ماه ها را...
تقویم ها یک روز تابستان ندارند
مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است...
این پلک ها الماس آویزان ندارند
پای خودت، این جاده ها راه سقوطند...
تا انتها یک دور برگردان ندارند
گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست...
آوارهای کودکی جبران ندارند
سارای سال اولی بابا ندارد...
بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند
این رودهای مختصر خواهند خشکید...
وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند

پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
زهر ترین زاویه ی شوکران
مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمد و تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین زخم جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد
محض خودت بمب منم ، دورتر !
می ترکم چند قدم دورتر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیـ ـگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
*
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟
گاه شقایق تر از انسان شدی
روح ترک خورده ی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزله ها کار فروغ است و بس ؟
هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغه ی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردن ت
شاعر اگر رب غزل خوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست خراب است چرا سر کنم ؟
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام
شعله بکش بر شب تکراری ام
مرده ی این گونه خود آزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست ، خودم خواستم
شیشه ای ام سنگ ترت را بزن
تهمت پر رنگ ترت را بزن
سارق شبهای طلاکوب من
میشکنم میشکنم خوب من
*
منتظر یک شب طوفانی ام
در به در ساعت ویرانی ام
پای خودم داغ پشیمانی ام
مثل خودت درد خیابانی ام
« با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام »
مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟
تا که مرا دید به حالم گریست
ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟
مردن تدریجی اگر زندگی ست
« طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام »
من که منم جای کسی نیستم
میوه ی طوبای کسی نیستم
گیج تماشای کسی نیستم
مزه ی لبهای کسی نیستم
« دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام »
خسته از اندازه ی جنجال ها
از گذر سوق به گودال ها
از شب چسبیده به چنگال ها
با گذر تیر که از بال ها
« آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام »
شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابَر آدم تنها شدم
گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم
« ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام »
وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت
نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
« خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام ؟ »
غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکه ی راز کن
« حرف بزن ابر ِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام »
قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سال هاست
پر شدم از درد شدن سال هاست
ظرفیت سینه ی من سال هاست
« حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام »
*
روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟
یک قدم از تو همه ی جاده من
خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لغلغه ها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبه ی قافیه بازی شدی
هرزه ی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟
لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر وا ژه ستم میشود
دست ، طبیعی است قلم میشود
وا ژه ی در حنجره را تیغ کن
زیر قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیزتر
شهر من از قونیه تبریزتر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند
هی ! چقدر دست برایت زدند !

پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
نها جواب معمای من تویی
تنها چراغ روشن شبهای من تویی
وقتی دلم گرفت از انبوه ابرها
احساس آفتابی دنیای من تویی

پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
شرم بر ساعت خوابیده که یادش برود
خون هر سال به دستان همین عقربه هاست
ننگ بر ساعت بیدار که یادش نرود
لاش ِ تقویم به دندان همین عقربه هاست

پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
تا که به هر واژه ستم میشود ..
دست , طبیعی است " قلم " میشود

پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
چیزی نخواهد شد , خونی نخواهد ریخت
طوری نخواهد شد , دنیا همان دنیا است
هر کس که دوتا بود , امروز هم دو تا است
هر کس که تنها بود , امروز هم تنهاست

پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
فکرِ این روز و شب،مرا دارد...می بَرد تکه تکه بردارد

زندگی ها به یک تلنگر بند...اضطرابی ست پشت هر لبخند

سقف این خانه ها ترَک دارند...مردمان درد مشترک دارند

خسته ام از جهان یک وجبی...اوج در آسمان یک وجبی

خسته از بازتاب خنجر و پشت...یک نفر باز ده نفر را کشت

یک نفر پنج صبح فردا دار...روز و شب متن جنگ در اخبار

درد تا روح و جان من رفته...کارد تا استخوان من رفته

آیت البمب و جنگ نازل شد...سوره ی اَلتُفنگ نازل شد

کِشت مین در زمین مسکونی...جیغ خرچرنگ های زیتونی

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتــر شعــر | مهــسا رهنما .M!!NoO. 145 6,140 ۱۶-۱۰-۹۳، ۰۹:۰۶ ب.ظ
آخرین ارسال: .M!!NoO.
  دفــتر شعــر | ساره دستاران .RaHa. 162 6,289 ۲۹-۰۴-۹۳، ۱۱:۵۲ ب.ظ
آخرین ارسال: .RaHa.

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
pooyan97 (۰۶-۰۸-۹۷, ۰۵:۲۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان