امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار کیوان شاهبداغی
#11
غروب جمعه پاییز
غروب جمعه پاييز مي آيد
هزاران برگ پاييزي
لباس زرد خود بر تن
به زير گامهاي عابري خسته
خزان و خشكي خود را ، به نجوا باز ميگويند
غروب جمعه پاييز وچشماني كه تا باريدنش
تنها به قدر يك بهانه، فاصله باقيست
يكي آمد ، كليد قفل لبهاي مرا ،آهسته بردارد
ولي من
اين سكوتم
آخرين سرمايه ام را
با كسي، قسمت نخواهم كرد
به تنهايي قسم
دلتنگ دلتنگم
ميان آسمان دل گرفته، با دل تنگم
فقط، يك پنجره، راه است
غروب و جمعه و پاييز
عجب تركيب دلتنگي
ولي من خسته ام از حس تنهايي
مرا با غم حسابي نيست
مرا با غصه كاري نيست
دلم مي خواهد از فردا
رها سازم خودم را از غم و دلتنگي وتشويش
من از شنبه خودم را دوست خواهم داشت
و با اين جسم و روحم ،مهرباني ها كه خواهم كرد
و از يكشنبه با مردم، قراري تازه خواهم داشت
تبسم هديه خواهم داد و دستاني كه مي بخشند
دوشنبه با خدا، من عهد مي بندم
برايش بنده اي باشم، همان جوري كه مي خواهد
سه شنبه مهرباني هديه خواهم كرد
و مي بخشم تمام آن كساني را كه من را ،سخت آزردند
و در چارشنبه اين هفته زيبا، كه مي آيد
خدا را بر تمام داده هايش شكر خواهم گفت
و در پنجشنبه ، از دنيا و هر چيزي كه دارم شاد خواهم شد
با رضايت، زنده خواهم بود
با سخاوت ،مهر خواهم داد
با سعادت، بهره خواهم برد
ولي اين لحظه را، امروز را ،آخر چه بايد كرد؟
كاش مي شد از همين امروز
من دنياي خود را تازه ميكردم
كه ميدانم رداي حزن را من بر غروب جمعه پاييز پوشاندم
وچيزي جز همين احساس ، در انديشه هامان جا نمي ماند
كه بايد من رها سازم ز خود، اين باور
تاريك خود را
كنون بايد همين امروز
اين لحظه
در غروب جمعه پاييز، بر خيزم
و دنياي خودم، آنگونه اي سازم كه مي خواهم
كه در دنياي من ،جز من، كسي را قدرت تغيير كاري نيست
توانستن، چه حس ناب وزيبايي
سلام اي باور روحي ز جنس روح يكتا خالق پاك خداوندي
سلام اي خالق دنياي من ،اي من
تبسم ، قفل لب هاي مرا بگشود
و اينك آن بهانه، تا ببارد چشم نمناكم
و مي بارد
به روي اين دل روشن
كنون يك پنجره تا آسمان باز است
تن عريان كوچه، همچنان خشك است
هزاران برگ پاييزي، به خشكي گوشه ديوار مي لغزند
هزاران شكر، انسانم
نه برگي خشك ،در دستان باد سرد پاييزي
غروب جمعه پاييز و
اميدم به فردايي كه ميآيد
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
شوق دیدار
کاش ميدانستی
بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی بودم
خبر دعوت ديدار ، چو از راه رسيد
پلک دل ، باز پريد
مـــن سراسيمه ،
به دل بانگ زدم
آفرين قلب صبور ،
زود برخيز عزيز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپيدی تو در آ
و به چشمم گفتم

باورت ميشود ای چشم به ره مانده خيس
که پس از اين همه مدت،
ز
تــــــــو دعوت شده است؟
چشم خنديد و به اشک گفت برو
بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات نگاه
با
تـــــــو ام کاری نيست
و به دستان رهايم گفتم
کف بر هم بزنيد
هر چه غم بود گذشت ،
ديگر انديشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که
آن دست محبت ز
تــــــــو يادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بيفت
هر چه باشد ، بلد راه تويی
ما که يک عمر
بدين خانه نشستيم و
تــــــــو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت
مرحمت کم نشود
گويا با من بنشسته ، دگر کاری نيست
جای ماندن چو دگر نيست ،
از اينجا بروم
پنجه از مو به در آورده
به آن شانه زدم

و به لب ها گفتم
خنده ات را بردار،
دست در دست تبسم بگذار
و نبينم که ديگر ،
که
تــــــــو ورچيده و خاموش
به کنجی باشی
سينه فرياد کشيد
مـــن نشان خواهم داد
قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش يادش را ،
در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ،

گفتم : نذر ديدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم
اندکی آهسته
آبرويم نبری
پايکوبی ز چه بر پا کردی..؟
پای بر سينه چنان طبل ، نکوب

نفسم را گفتم
جان کیوان ، تــــــــو دگر بند نيا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود

همچو دستمال حرير،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم

دل به مغزم ميگفت
مـــن نگفتم به تو آخر،
که سحر خواهد شد ؟
هی
تــــــــو انديشيدی،
که چه بايد بکنی
مـــن به تــــــــو ميگفتم
او مرا خواهد خواند ،
مرا خواهد ديد و
سر به آرامی گفت :
خوب چه ميدانستم
مـــن گمان ميکردم
ديدنش ممکن نيست
و نميدانستم بين
تــــــــو با او
حرف صد پيوند است
مـــن گمان ميکردم
سينه فرياد کشيد ،
خوب فراموش کنيد
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و انديشه بس است
به ملاقات بينديش و نشاط

آفرين پای عزيز ، قدمت را قربان
تندتر راه برو ،
طاقتم طاق شده است

چشم برقی ميزد
اشک بر گونه نوازش ميکرد
لب به لبخند ، تبسم ميکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به ديوار قفس ميکوبيد
تاب ماندن به قفس هيچ نداشت
دست بر هم ميخورد
نفس از شوق ،
دم سينه ، تعارف ميکرد
سينه بر طبل خودش ميکوبيد

عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنيم ؟!!
خاطرم خنده به لب گفت :
نترس نگران هيچ مباش ،
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ،
دل
تــــــــو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذاريد که
مـــن هم برسم
دل به سر گفت شتاب تــــــــو هنوزم عقبی ...؟
فکر فرياد کشيد
دست خالی که بد است ،
... کاشکی

سينه خنديد و بگفت
دست خالی ز چه روی
اين همه هديه ، کجا چيزی نيست ؟
چشم را ، گريه شوق
قلب را عشق بزرگ
سينه ، يک سينه سخن
روح را ، شوق وصال
خاطر آکنده ياد
کاشکی خاطر محبوب
قبولش افتد
شوق ديدار نباتی آورد
کام جانم شيرين
پای تا سر همه انديشه وصل

وه چه رويای قشنگی ديدم
خــــــــــواب ،
ای موهبت خالق پاک
خــــــــــواب را دريابم
که در آن ميتوان با تو نشست
ميتوان با تو سخن گفت و شنيد
خــــــــــواب دنيای توانايی هاست
خــــــــــواب ، سهم مـــن از تو و ديدار شماست
خــــــــــواب دنيای فراموشی هاست
خــــــــــواب را دريابم
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواند
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواست
و تــــــــو در خــــواب به مـــن خواهی گفت
تــــــــو به ديدار مـــن آ
آه کاش ميدانستی
بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی دارم
پلک دل باز پريد
خــــــــــواب را دريابم
مـــن به ميهمانی ديدار تــــــــو می انديشم
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
کاشکی
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقص ید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدراین لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
کاشکی ، واژه درد آور این دوران است
کاشکی ، جامه مندرس امیدی است
که تن حسرت خود پوشاندیم
کاش می شد که کمی
لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی
ما ، مسلمان بودیم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
تو
اگر تو نبودی کدام واژه مرا تا عروج می برد؟
اگر تو نبودی سلام را ، که به لبخند پاسخش می داد؟
نگاه منتظرم راه بر نگاه که می بست؟
زپشت پنجره ، چشمان من که را می جست؟
اگر تو نبودی ، کدام واژه به لبهای من گره می خورد
سرای خاطره ام رازدار که می بود
اگر تو نبودی ، دلم هوای که می کرد
سفر به یاد که آغاز می توانستم
اگر تو نبودی، فضای خاطره ام عطر یاد که را داشت
کدام واژه به جای تو ، ورد لب می شد
اگر تو نبودی ، دل غمدیده را چه کسی می برد
کدام خنده مرا جان تازه می داد
کدام شرم نجیبانه آتشم می زد
کدام بغض غریبانه ، گریه سر می داد
اگر تو نبودی ، به شوق که آغاز می توانستم
به کوی که پرواز می توانستم
اگر تو نبودی
تو را به جان سپیده ؛ تو را به سوسن و شبنم
تو را به ساقه گندم، تو را به سوره مریم
تو را به نازکی خواب یک بنفشه ی زیبا
تو را به بارش باران، تو را به آبی دریا
تو را به پاکی کوثر، تو را به ناز کبوتر
تو را به رویش نیلوفرانه در مهتاب
تو را به جان آن شقایق بی تاب
تو را به گرمی آتش ، تو را به لحظه دیدار
تو را به هق هق آرام و بی صدا ، سو گند
بمان
بمان که گر تو بمانی ، بهار خواهد ماند
بمان که گر تو بمانی ، هزار خواهد خواند
بمان بهانه بودن ، بمان دلیل سرودن
بمان امید شکفتن
که گر تو بمانی
دوباره خواهم ماند ، دوباره خواهم خواند
برای باور فردا ، شبانه خواهم راند
بمان که من به شوق بودن با تو
به آفتاب روشن فردا سلام خواهم داد
بمان که گر تو بمانی
امید خواهد ماند
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
قهر ما دو تن خاموش
بار قهر کهنه اي بر دوش
باز هم از گوشه چشمان نمناکت
من درون خاطرات روشنت را، خوب ميبينم
باز هم ای خوب من، ياد همان ايام زيبايی
آه ميبينم تو هم، افسوس آن لبخند شيرين را به دل داری
خوب ميدانم تو هم مانند من از قهر بيزاری
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاک
من با تو، تو بامن
لب فرو بسته ، به کنجی ،قهر؟
آه
بيش از اين دل را توان بی تو بودن نيست
راست ميگويم
مرا با قهر کاری نيست
اما
اين شروع از که؟
کلام مهربانی را که می آغازد؟
من يا تو؟
سلام آشتی ،با کيست؟
و گام اولين را سوی پيوند دوباره
و لبخند محبت يا نگاه گرم
اول از تو بايد ، يا که من؟
پس بيا با هم برای آشتی
يک - دو - سه بشماريم
خوب شروع يک - دو
وای صد افسوس
اين سه ، بر زبان ما نمی آيد
ما دو تن خاموش
بار قهر کهنه اي بر دوش
هر دومان مغرور
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
یک نفر با اسب می آید
دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی
چاره می جویند
دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان
ودستان نحیف کودکی یخ کرده ، بی فرجام
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه
و از احساس آن مردی که با تردید ، با اندوه
بر روی قامت شب می نویسد:
تا طلوع صبح راهی نیست!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم
با چه کس گویم
که این خلیفه ، اشرف مخلوق عالم
سرد و یخ کرده
کنون در جوی می خوابد!!
خجالت می کشم از سجده های رفته بر آدم
خلف فرزند آدم ، شرمگین سفره خالی
برای رهن خانه کلیه های خودش را می فروشد
دخترش ، آری عزیز دامن حوا
برای لقمه ای نان ....
خدای من چه گویم؟؟
دلم می گیرد از این استخوان در گلو
این خار در چشمی
که می میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را
چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم
شنیدم آن صدایی را که می خواند من را
و دیدم خالی دستان بابا را،که آب و نان نمی آرد
و لیکن آبرو دارد
که فقیر مردمان تقدیر آن هانیست آیا هست؟
فرو افتادگان را هم خدایی هست آیا نیست؟
خدایا من نمی دانم گناه بی کسی با کیست
دلم می گیرد از بغض وسکوت و ترس انسان ها
از آن حسرت که فریاد آوری یک آه
و از تک سرفه های کودک همسایه مان وقتی دوایی نیست
و از نمناکی چشمان آن مردی با با دستان خالی
از تو می پرسد
برای کودک تبدار من آیا امیدی هست؟؟
چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا
و کفش پاره دارا
به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود
و می خواند
یک نفر با اسب می آید
که مردی از تبار روشنی
سارا نمی داند کدامین روز آدینه
ولی با بغض می گوید
که او یک روز می آید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
دو رکعت عاشقی
چه زیبا آسمانی
مهربان ماهی
و گرما بخش خورشیدی
و چشمانی که می بیند ترا
گوشی ، پذیرای طنین گرم پیغامت
و دستانی به سوی بی کرانت
وین ، طپنده قلب پر مهری که می خواند ترا
گرما سرشکی ، در کنارت ، در حضورت
اینک پر از نورم
بر این باور که تو هستی
و می دانی که من هستم
همان جایی ، همان وقتی ، همان جوری
که می خواهی که من باشم
نمی ترسم
چو می دانم ، تو هستی در کنارم
مهربانم ، آشنای خوب همراهم
تو نور آسمانها و زمین
اینک نشانم ده ، قرارم ده
مرا از این حجاب ظلمت وین پرده های نور ، بیرون کن
نگیر از من نیازم را ، خودت را
عاشقم فرما
زمینی عشق را بی یاد تو ، هرگز نمی جویم
که قبل و بعد و با هر چیز ، من تنها تو را دیدم
چه زیبا خالقی دارم
که زیبایی من را دوست میدارد
بیاندیشم به زیبایی ، به زیبایی سخن گویم
تا که کردارم به زیبایی بیانجامد
سلامم ده
و تسلیم و توکل راعطایم کن
چه تقدیری مرا فرموده ای اینک ، نمی دانم
نسیمی ، باد همراهی ، یا که طوفانت
چه باک ، گر ریشه دارد ، با تو ایمانم
سلام ای هق هق آرام شب هایم
سلام ای رویش همراهیت در عمق ایمانم
هلا ای جمله مهمانان خوان خالق یکتا
کنار سفره هستی
گر ، ما به دعوت آمدیم
با خود چه آوردیم ؟؟
سلامی ، دست مهری ، خرده عشقی ، ساده لبخندی ؟؟
بفرمایی ، به همنوئی به لب هامان بگو جاریست ؟
نگاه مهربانانه ، بر این هم سفره گان داریم ؟
دو زانو می توان بنشست ، تا جای رفیقی بر سفره مهیا کرد
به روی سفره دنیا عزیزم ، دگر سالم نمکدانی بگو باقیست ؟
و لفظ شکر ، نه بر گفتار ، بر کردار ما جاریست ؟
بجای آرزوی بهره مندی
بیا تا ما سعادت را از او خواهیم
خدا با ماست ، ما هم با خدا باشیم
به نورش ، دیده هامان را شفا بخشیم
ببینیم آبی دریا ، خروش رود را
رقص و سماع شاپرک ها را
زمینی بنده ای اما
تو روحی آسمانی در بدن داری
کمی با آسمان نزدیکتر باشیم
نسیمی می وزد گاهی ،
به گوش دل ، دعای قاصدک ها را نیوشا شو
دو رکعت عاشقی فرما
کویری روزگاران را به باران ، آشنایی ده
دعای جیر جیرک را به آمینی ، تو راهی کن
به هستی با چنان چشمی که جمله ، جلوه اویند
یکتا شو
بپوشان عیب مردم را
ببخشا ، رحم کن
با بینوایان ، همنوایی کن
خلاصه با تو می گویم
عزیزا
به اهلش واگذار اینک امانت را
خلیفه
گاه گاهی هم خدایی کن
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
اون چیه
اون چیه وقتی بیاد آدمو شیدا می کنه
خواب رو از چشم می بره ، اشک ها رو پیدا می کنه
لب بوم وقتی بیاد ، پنجره ها روش وا می شن
وقتی تو دل می شینه ، آدمو رسوا می کنه
لب باغچه می شینه ، دل به دل سبزه می ده
همدم باغچه می شه ، غنچه رو اون وا می کنه
واسه سر شونه می شه ، دست دل رو اون می گیره
به نگاه معنی می ده ، قفل دل رو وا می کنه
به سر عاقلا اون هوای مجنونی می ده
اگه ادم باشه دل ، هوای حوا می کنه
اگه اسمش رو کسی تو گوش دل نجوا کنه
از من اون خسته می شه ، دل هوس ما می کنه
هر کسی فکر بکنه با مثل اون کار نداره
وقتی اون پیدا بشه ، مشتشو اون وا میکنه
با نگاهی که پر از موهبت بهاریه
مریم و سنبل و مینا رو تماشا می کنه
اگه تصمیم بگیره قفل دلی رو وا کنه
پشت کوه هم که بری ، اون تو رو پیدا می کنه
واسه این که بدونی اون می تونه جادو کنه
فرش نیلوفری رو تو دریا اون وا می کنه
اگه خورشید نتونه به سردی دل بتابه
با دم گرم خودش ، اون یخ ها رو ها می کنه
اگه پروانه بخواد تا خودشو فدا کنه
به جرقه نگاش ، آتشی بر پا می کنه
اگه فکر کردی بیاد ، می تونی منکرش بشی
چون به قلبت برسه ، اون تو رو حاشا می کنه
هر چی حرف رو لبات ، یا که نگاه تو چشات
یادشون اون داده و پاشو اون امضا می کنه
فکر کنم یه جورایی تو هم هوادار اونی
اگرم چیزی نگی ، برق نگات مشت تو رو وا می کنه
فکر نکن وقتی باد ، می شه باهاش کنار اومد
هر کی داشته می دونه ، بدجوری شیدا می کنه
حرف از اون که می شه ، حرف چشات حرف دله
دل زبونش می گیره ، این پا و اون پا می کنه
کی می گه وقتی بیاد می شه جوابش بکنی
اگرم چیزی بگی ، دل تو رو دعوا می کنه
اگه فکر کردی که عقل از پس اون بر میادش
عقل اگه کوه بیاره ، اون راشو پیدا می کنه
اون که با اومدنش ، گرما تو قلبت می شونه
وقتی منزل بکنه ، آتشی بر پا می کنه
اگه تصمیم بگیره ، حرفشو کرسی بشونه
آسمون بالا بره پایین بیاد ، حکمشو اجرا می کنه
اگه لجبازی کنی ، یواشکی گمش کنی
کارشو خوب بلده ، اون تو رو پیدا میکنه
اگه بهش بگی بره ، بساطشو جمع بکنه
دلتم اون می بره ، فاجعه بر پا می کنه
وقتی تو سینه بیاد ، دل دیگه در دست تو نیست
دل رو اون تنگ می کنه ، وقتی بخواد وا می کنه
اون خودش خوب می دونه وقتی بیاد کار تمومه
تو نبند در دل رو ، کلید داره وا می کنه
شب کنارت می شینه از اون برات حرف می زنه
اگه خواب امون نده ، باقیشو رویا می کنه
گر چه آروم میادش ، جوری که باورت نشه
اما من بهت بگم ، وقتی بیاد غوغایی بر پا می کنه
وقتی اون در بزنه ، بدون که کار تموم شده
تا بیای به خود بیای ، دل در رو روش وا می کنه
کلید بغض ها و خنده هات همه دست اونه
اگه تو دل بشینه ، ولوله بر چا می کنه
خلاصه بهت بگم وقتی اومد سراغ تو
هی نگو که این چیه ، اون تو رو معنا می کنه
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
سرنوشت
تقصير باد بود
بی موقع او وزيد
شايد اگر به جای تير،
روز تولدم در ماه مهر بود
يا لااقل به جای جمعه ،
در روز شنبه ای ، حتی سه شنبه ای
شايد اگر که مادرم ، پيشانی سياه مرا خوب شسته بود
خوشبخت می شدم
تقصير ابر بود
آن باد نارفيق ، که مخالف همی وزيد
از دست جور آن مه و خورشيد زير ابر
لجبازی فلک، که چرا نان ما نداد
شايد شباهت مرغک همسايه ام به غاز
کوتاهی پدر
اقبال کج مدار
شايد اگر که شانس، آن قهر کرده زمن ، گيج بی حواس
يکبار هم پلاک خانه ما را هم به ياد داشت
خوشبخت می شدم
تقصير ما که نيست
از دست روزگار
که طالع ما را چنين نوشت
ديگر گلايه بس
بايد شروع کنم
دشوارتر قدم، اين اولين قدم
اين راه، باور خود، راه نو شدن
با گام اولين ، آغاز می شود
بايد شروع کنم
مکتوب سرنوشت
بايد ز سر ، نوشت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
زندگی
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را ، دریابم
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,691 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان