امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار کیوان شاهبداغی
#31
حضور
چقدر جای تو خالیست
کجاست لحظه ی دیدار ؟
میان بغض،سکوتی ز جنس فریاد است،
بیا که دیده تو را آرزوی دیدار است
تو از قبیله ی نوری ، من از تبار صبوری
تو از سلاله ی عشقی ، من از دیار نیاز
من از نگاه مانده به در خسته ام عزیز رویایی
تویی نشسته به آدینه ام،بگو که می آیی
اگر نگاه منتظرم را ، گواه می خواهی
اگر شکسته دلی را ، بهانه می دانی
اگر سکوت غریبانه ، آیت عشق است
اگر که صبر، صبر، صبر ،
بهای دیدار است
به جان غنچه ی نرگس تو را خریدارم
نشانده مهر تو بر دل ، به شوق دیدار
من عاشقانه تو را در نماز می خوانم
شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم
هزار پنجره از این نگاه لبریز است
بگو ، بگو ، که وقت طلوع ستاره نزدیک است
نشانده مهر تو بر دل ، خروش نام تو بر لب
نفس ز یاد تو ، بوی ترا گرفته است اینجا
بیا که عشق تو در سینه می کند غوغا
نبوده تو غایب ، طلوع فردایی
تو حاضری و ظهورت ، حضور زیبایی
امید دیده ی روشن ، ز دیده پنهانی
مرا به میهمانی چشمان خود نمی خوانی ؟
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
خانه
خانه اي خواهم ساخت
آسمانش آبي
باز باشد همه پنجره هايش به پذيرايي نور
ساحت باغچه اش پر زنسيم
حوض ماهي پر آب
سر هر طاقچه شمعی روشن
قامت پاک درختانش سبز
...
وتو را خواهم خواند ، که در اين خانه کنارم باشي
دل این خانه به دیدار تو روشن گردد
سينه آينه تصويرتورا مي جويد ، که در آيي چون نور
تو بدین خانه در آ
ای سر آغاز امید
من به دیدار تو می اندیشم
و به آرامش بودن با تو
این دل تنگ ، تو را می خواهد
ای که با آمدنت ، همدم روز و شب ام ، تنهایی ، خواهد رفت
تو بدین خانه بیا
در خيابان اميد
کوچه باور سبز
نبش ميدان صبوري ، آن جا
خانه اي خواهي يافت
سر در خانه چراغي روشن
روي سکويش گلدان گلي
در دل خانه اجاقي دلگرم
سر دیوار حیاط
یا کریمی به تو خواهد خندید
و به تو خواهد گفت ، من چه اندازه دلم تنگ تو بود
وسعت خانه به اندازه خوشبختی ماست
حد آن ، خانه همسایه نباشد هرگز
ته دیوار حیاط ، آخر وسعت اندیشه ماست
با حضور تو در اين خانه ، چه جشني بر پاست
من در این خانه به دیدار تو می اندیشم
سفره ای دارم از جنس دلم ، جنس حریر
کاسه ای آب ، دلی پر ز امید
و نگاهی که تو را می جوید
سینه ای دارم از جنس بلور
چه سر سفره ، چه در کنج حیاط
عشق خود را تو در این سینه ، عیان خواهی دید
من به شوق تو در این باغچه گل خواهم کاشت
گل یاسی خوشبو ، نسترن ، نرگس پاک
گل سرخی زیبا
بوته ای نیلوفر ، سر به دیوار حیاط
گل صد رنگ امید
گل صبرم را ، با آمدنت خواهم چید
لب هر پنجره گلدانی گل
و به هر گلدان ، شاخه ای از لبخند
آسمان شب اين خانه ، پر از چشمک و مهتاب و نسيم
ناودانش پر موسيقي آب
شب در ایوان حیاط
نور مهتاب تو را خواهد دید
که به این خانه کوچک ، چه صفایی دادی
صبح فرداد ، که چشم و دل این خانه ، به لبخند تو روشن گردد
همگان می فهمند ، تو بدین خانه ، چو نور آمده ای
سر در خانه به خطی زیبا
می نویسم این را
غم نیاید اینجا
و بداند دیگر
خانه تو ،
این جاست


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
کوچه های شسته از باران


سلام ای سال نو

ای وامدار لحظه های روشن فردا
خداحافظ تو را ای کهنه سال ، ای خاطرات شاد و نازیبا
سلام ای سبزی و آب زلال و سایه های بید
هلا ای آفتاب پاک پر امید
خداحافظ تو را یلدا و شب های زمستانی
سلامم بر تو ای سالی که می آیی
طراوت پیشه پاک اهورایی ، بهار سبز و رویایی
چه سر مستم که می آیی
درودم بر تو ای فصل شکفتن
اشنای باطراوت
مهربان میلاد باریدن
خداوندا ، بگردان چون بهاران
حال من را سوی آن حالی که میدانی
به جان سرو زیبا ، سبز خواهم شد
بسان قاصدک ها من رها از غصه خواهم شد
شما را ، حوض آبی
ابر بغض آلوده
ای زیبا کلام ناودان قصه گو
من دوست میدارم
سلام ای کوچه های شسته از باران
کنون ای مهربانان ، یاد یاران ، یاد یاران
خداحافظ ذغال رو سیاه
افکار سرماخورده محبوس
گذر کردم سیاووش گونه پروازی فراز آتش و خرسند از پاکی
خدایا ، کاسه تقدیر اوردم
و نجوا گونه ، قاشق میزنم تا صبح
عطا کن قسمت من را تو بهروزی
به قدر ظرف من ، نه
قدر مهر چون تو معبودی
کریما , روزی ام را عاشقی فرما
خدایا ، قطره اشکی عطایم کن
ببارم گاه گاهی ، رو به درگاهی
خدایا ، سال ها و لحظه های رفته ام ، رفتند
مرا اینک ، تو سال و لحظه های باسعادت هدیه ام فرما
به من آرامشی ، مهری عنایت کن
یقینی مرحمت فرما
بفهمم تا خدا ، یک ، یا خدا ، باقی ست
وروحی تا به پرواز آورد این جسم خاکی را
خدایا ، باور افسردگان را چون بهاران زندگانی ده
وروح خستگان را هم ، خروشی جاودانی ده
کویری قلب تنهایان ، به مهری آبیاری کن
به کوی بی کسان ، یک مهربانی ، آشنایی را تو راهی کن
هر آن کس را که با هجر عزیزی ، امتحان کردی

به یاد خاطراتش ، عاشقانه زندگی کردن ، تلافی کن
بکوبان با سر انگشتان مهری , کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه های سرد نفرت را
حبیبا , سال نو را
سال نور و عاشقی فرما
بزرگا , زندگی کردن نشانم ده
و راه و رسم دل دادن , ستاندن ، پیش پایم نه
به کامم لذت باهم نشستن , مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه ام گردان
بدانم ، خنده در آیینه بس زیباست
بفهمم ، بغض در آدینه , دست ماست
بخوانم با قناری ها , خدا اینجاست
بجویم من خدایم ، چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی مرحمت فرما

خدایا باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران را
در اعماق قلوب یخ زده
گرم وشکوفا کن
تو خار هر کدورت را
به گلبرگ گذشتی ، بی اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به آوازی دل همسایه مان را شاد گرداند
شقایق را ، که دشت لخت وعریان ، شعله پوشاند
به خوشبختی ، نشان کوچه بن بست ما را ده
نشان مردم این شهر را ، یاد بهار آور
خدایا
در طلوع سال نو
اغاز راه سبز فرداها
تو قلب هر مسافر را
به نور معرفت
اگه به رمز وراز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی عشق نازیباست
که قدر لحظه ها
در لحظه ، ناپیداست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
عزیز
خاطراتی روشن

کودکی,خانه ی گرم

ردپایی در برف

از دل بارش یخ کرده و سرد

مادرم می آید

سبزی آش به دست

کوبه ی در را آهسته گرفت

تا که آشفته نگردد خوابم

هشتی و حوض و تبسم بر لب

شربت سینه و دستی لرزان

کرسی گرم و سماور روشن

گالش مشکی او خیس شده ست

شال خود را به کسی بخشیده

سرفه ام می گیرد

گوشه ی لپ خودش می زند او

آش شوربا و کمی شربت و یک عالمه عشق

مشق من را هم آهسته نوشت

چادر خیسش را روی پیشانی تبدار گذاشت

دست یخ کرده ی پر مهرش را میبوسم

و به او می گویم

دوستت دارم عشق,نروی از یادم

نور شمعی و نخوابیدن تا وقت سحر

و اذان ,سجده ی او , سرفه ی من

خاطراتی از عشق

کودکی ,خانه و آرامش گرم

یاد ایام عزیزی که چنان برق گذشت

اینک کنار ماست

او با نگاه به لب های بسته ام,تب می کند هنوز

با قامتی شکسته ز طوفان روزگار

باچشم های بی فروغ

با دست های نحیف ، که خشکند و بی رمق

اینجا کنار ماست

می بافد او هنوز,با عشق گیسوان دخترکان عزیز را

آشی که می پزد,همه جا بوی عاشقی ست

می داند او,آنچه تو گم میکنی کجاست

دیگر به سجده ، قامت او خم نمی شود

آری نشسته , به خدا می برد نماز

هرگز چنین مباد,نباشد کنار ما

با او ، خدا ,به خدا,در کنار ماست

او راز دار مگو های در گلوست

او در کنار سفره ,یاد حیاط است و یا کریم

او مادرانه نفس می کشد هنوز

دیشب,دوباره پتو روی من کشید

حاجت اگر کنم,نگفته به او,خدمت خداست

پولی به لای مصحف و ذکری بر روی لب

با عشق,پیش خدا چانه می زند

استاد عاشقی است

آری, عزیز ,بنده ی حاجت روای اوست

آه, ای ستون زندگی ام

مادرم ، عزیز


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
فردا
یاد من باشد فردا حتما ،
دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او ، که مرا در یابد
و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق
تا که آن نور بتابد بر دل
تادلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم
یاد من باشد فردا حتما ،
صبح بر نور سلامی بکنم
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید

گوش بر درد دل ابر کنم
تا که دل تنگ نباشد دیگر
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح

خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم

به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
بوسه بر گونه مادر بزنم
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
تا که در خواب دلش گرم شود
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام

نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما ،

ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم

ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا،

یاد من باشد فردا
پرده از پنجره ها بردارم
شیشه را پاک کنم
تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم ،
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،

خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما ،
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود
قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز
مرغ دل ، تازه هوائی بخورد
شاید آنجا ، در آن باز کنم
بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست
یاد من باشد فردا
ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم
تا که با زنگ زمان
بشوم بیدار از خواب گران
و بیاد آرم تکلیف خودم
قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست

سر صحبت را با آینه ، من باز کنم
به سر و روی دل آبی بزنم
پر کنم ساحت دل را از نور
نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم
کاسه کاسه بدهم مردم شهر
تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود
یاد من باشد فردا سر راه
بروم تا ته آن کوشه عشق
وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم
و ببینم آیا ،
وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟
سنگ را از سر ره بر دارم
تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه
راه آکنده از این گرد و غبار
نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا
گرد نفرت ، من از این راه وصال
یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
وبدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او

صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم

بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
بذر امید بکارم در دل
....
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،

سیصد و شصت و پنج غفلت را
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
کلام عشق
دل داده ام به نور
من رهرو شقایق پاکم ، رفیق آب
گندم میان پنجه دستان کوچکم
پرواز یاکریم ، بلندای شانه ام
من راز دار یاس سپیدم ، انیس باغ
من ترچمان شرشر آبم ، خروش ابر
من قطره ای ز بحر وجودم
جاری ز منزل پاک فرشته گان
سوگند خورده ام که بیابم مسیر رود
دریاست منزلم
زیباترین زمانه خلقت تولدم
نور است خالقم
من تکه ای ز تابش اویم ، شعاع نور
با سایه و سیاهی و ظلمت ، چه کار من ؟
گیرم که ظلمتی بفریبد مرا به خویش
گر در مسیر صبح سپیدم ، چه باک شب !!
در این ترنم موسیقی حیات
من نیز یک نت ام
اما نه جنس " لا "
من بوسه جز به دست گون ها نمی زنم
پا بر تقدس شبدر ، نمی نهم
من خانه را به حبس چلچله ، زینت نمی دهم
بازوی سبز درختان ، نمی کنم
من جانشین پاک خدایم ، به روی خاک
جز رو به سوی دوست
قبله به جائی نمی برم
آزاد بنده ام
من در تلاوت مکتوب کائنات
این سوره های سبز
وین آیه های پاک
با چشمه ، می گذرم از شکاف کوه
با قاصدک ، چه سفر ها که می کنم
با آب ، چکه چکه ، می چکم از ناودان پیر
با سار ، می پرم
هرگز به سوی جایگاه خدا ، قلب مردمان
تیری نمی زنم
از پشت میله ها ، آواز بلبلان ، مستم نمی کند
دندان ز پیل نجیبی ، نمی کنم
پروانه های خشک ، نچینم درون قاب
فرمان به مردمان خسته ، که شادم نمی کند
عهدی ست دیده را ،
با چشم های بسته ، نجویم خدای خویش
وین برگ های کاغذی ، نپذیرم به جای گل
من عهد بسته ام ،
که بفهمم سکوت را
معنای بغض را
تفسیر گریه را
من را عبث ، که نیاورد خالقم
بی ترس از زمانه تقدیر رفتنم
ابعاد عمر من
عرض و است و طول ان
هرگز چنین مباد ، نفهمم پیام آه
حاشا ، از آنکه نگویم کلام عشق
من رانده نیستم ، من خوانده ام
من را همو که خالق مهر است ، خوانده است
من آمدم که بجویم نیاز خویش
چشمان عاشقی ، که بخواند حدیث نور
من آمدم که بیابم خدای خود
من میهمان خدای ، حبیب او
من آشنای زمینم ، رفیق کوه
جسمم اگر چه خاک
روحی ز جنس خدا را امانتم
من وامدار امیدم ، سروش مهر
من آمدم که بفهمم خدا کجاست
من را خدا ، ز روح خودش ، آفریده است
شادم از آنکه خدا دعوتم نمود
من لایقم ، برای تماشای آسمان
سرمست تجربه ناب زندگی
شایسته ورود به پهنای کائنات
گاهی ، بلند کوه
لختی ، زلال آب
یک دم ، سکوت شب
چندی خروش ابر
گویا تمام عرصه هستی است روح من
در اولین کلام خودش ، گفته او ، بخوان
من آمدم که بخوانم خدای خویش
جز او ، که می شنود ، این صدای من ؟
جز او ، که خواندنی ست ؟
زین فرصتی ،که خدایم عطا نمود
این لحظه ها ، که دگر نایدم به دست
وین جلوه های خدائی ، که پیش روست
اینک منم ، که محو تماشا ، نشسته ام
من برگزیده اویم ، بدین حیات
خرسندم از حضور
در جستجوی راه سپیدی ، که مقصدش
خشنودی خداست
دلبسته ام به نور
پایان این حیات ، آغاز دیگریست
از نور آمدیم و
سر انجام سوی نور
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
هفت منزل یا هفت وادی ، سفر از خویش تا ملاقات حضرت دوست طلب – عشق – معرفت – استغنا – توحید – حیرت – فقر و فنا

هفت قدم تا او

و به این پنجره خورشید طلوع خواهد کرد
بوته ی خاطر آن یار، گلی خواهد داد
یک نفر باز تو را خواهد خواند
و تو خواهی فهمید ، که به آغاز سفر نزدیکی
کوله بارت بردار
دست تنهایی خود را ، تو بگیر
و از آیینه بپرس
برکه ی روشن خورشید کجاست؟
تو به امید و پر از شوق وصال
به بلندای پر از جذبه ی آن قـله ، سفر خواهی کرد
لب آن برکه ی نور
مهربانی در راه
کوزه ی روشن نوری در دست
به تو خواهد خندید
و تو احساس عجیبی داری
عاشق هجرت از خود و رسیدن به بـلندای وصــــال
گوش بسپار به آواز خدا
آشنایی که به آرامـش آن برکه ی نور
و رها گشتن از خویش ، تو را می خواند
با سـلامی زیبا
جرعه ای نور ، تو را خواهد داد
و تو سیراب ، از آن خواهی شد
اوج پر جذبه و تنــها و بلند
که دل تنگ تو را می خواهد
دست در دست یقین
تا نوک قله ، تو را می خواند
یک قدم مانده به اوج
از پس قله ی کوه ، پرتو روشن خورشید ، تو را خواهد یافت
و تو شیدا و صبور
غرق در حیرت زیبایی او خواهی شد
و سراسیمه به ره توشه نظر خواهی کرد
کوله بارت خالی ست
همچو دیدار یخی با خورشید
چکه ، چکه ، تو در آن قله فرو خواهی شد
شوق وصلی که از آن پنجره آغاز شده ست
پای آن قله ، فنا خواهد شد
[/color][/font]

آشتی

بگذارآسمان ،آنگونه ای که هست،
درجذبه دوچشم تو، خود را بگسترد
بگذار تا که ماه ،حتی به زیر ابر ،
دراین سیاه شب ، آرامشی به قلب سفید توآورد
شاید کمی گذشت ، شاید تبسم در چشم روزگار ،
شاید که مشق صبر
تکلیف روزگار نه چندان به کام ماست
بگذار زیر و بم این زمین سخت باپای توگفتگوکند
تا "هو" توان بخاطر آیینه هدیه داد ، دیگر چه جای" آه "
شاید قبول جهان ، آنچنان که هست ، آغاززندگی است
آنجا که واژه ها به هیاهو نسشته اند ،
شایدکه شاخه گلی ازسکوت ناب،
آواز زندگی است
وقتی تمام جهان جلوه خداست ،
دیگر چه جای شکوه ، چه جای قهر ؟
باشد که یادعشق ، آرامشی به دل ما بیاورد
بگذار که اگرفاصله ای هست بین ما
تا روز ماندگاری دیوار سرد قهر ،
یک پنجره ، برای دیدن هم هدیه آوریم
بگذار پیکر تبدار روزگار دربرکه گذشت ، پاشویه ای کند
بگذار تا مسافرصحرای بی کسی ،
درشط مهربانی توشستشو کند
آنجا که ناتوان کلام خسته به فریاد میرسد
دیگرسکوت ، نقطه پایان گفتگوست
باورکن آن حباب نشسته بر اوج موج ، یک "هیچ " سرکش است
گاهی تحمل خالی درون دست ،
شیرین تراز لطافت گلهای زندگی است
آن قلب همچو ، گل حتی اگربه آتش حرمان نهاده شد
چیزی بجز گلاب، به یاران نمی دهد
بگذار تا به دشت جدایی دراین زمان،
بارانی ازطراوت بخشش سفر کند
بذری به دشت مهربانی هم هدیه آوریم
وانگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم
وقتی که شرم می چکد ازچشم خیس دوست
چشمان پرسش خود را تو ، بسته دار
لبخندمهربان تو درچشم شرمناک
یعنی بیا
دوباره تو را دوست دارمت
شاید که یک سلام آغاز گفتگوست
شاید برای رسیدن به شهرعشق
این اولین قدم
ازخودگذشتن است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
کمی عاشق شوید امروز
هلا ای مردمان خورشید آوردم

و آبی از زلال چشمه های روشن جاری

تپش هایی برای قلب زیباتان

ونوری تا که روشن سازد این تک سایه های سرد تنها را

هلا ای مردمان خاکی برای سجده آوردم

و روحی از تبار لایزالی را که این خاک سیاه مرده را افلاکیش سازم

کنون یاد خدا آورده ام

باید فرو ریزی بساط این فریب کهنه بتها را

هلا ای مهربانان عشق آوردم

و مهری تا بشوید ریشه های تلخ نفرت را

شما را ساکنان این زمین و خاک تفدیده

گوارا بارش امید آوردم

بر این قفل گرده خورده به لبهاتان هزاران واژه آوردم

و آغوشی که راز خستگی را، خوب می داند

برای نیمه شب ها و نگاه آسمانی تان،

هزاران چشمک و ماهی به رنگ نور آوردم

و تقدیم شمایان یک بغل امید

و فردایی که نام دیگر دیروز و امروز است

سبد هایی پر از آرامش و احساس

ودستانی که می فهمد نوازش را

و چشمانی که خیسند از نگاهی گرم

و قلبی تا بفهمد معنی دلدادگی ها را

در این جا هیچکس آیا خریدار بساط مهربانی هست؟

هلا ای خاکیان ،آه ای عزیزانم

کنون من نور آوردم

و لبخندی که گم شد در خم پس کوچه های دور این ایام ،

کنون با مهر آوردم

تا که بنشانم دوباره کنج لبهاتان

در اینجا هیچکس آیا دلش تنگ محبت نیست؟

ببینم هیچکس آیا برای قسمت خوشبختی اش با دیگری را ضی است؟

بساط مهر ورزیتان مهیا ،

من برای سردی تنهایی در جمعتان

صد شعله آوردم

به جای بخشش یک سکه ، آری من کنون آیین دل دادن براتان هدیه آوردم

هلا ای مردمان در قلبتان جایی برای مهر ورزی هست؟

وگر قلبی بخواهد بشکند ، آیا کسی خواهد شنید اینجا؟

برای درک با هم بودن آیا فرصتی دارید؟

میان بهره مندی با سعادت فرق بسیار است

شما را بهره مندان ، من سعادت هدیه آوردم

میان این تلاطم ها ی بی حاصل ، شما را فرصت دل دادن آیا هست؟

نگاه عاشقانه یادتان مانده؟

تبسم بر لبان خسته آیا اندکی باقیست؟

و چشمانی که نمناکند از یک اتفاق ساده و زیبا

و رازو رمز دل دادن ، ستاندن ، مشتری دارد؟

هلا ای مردمان خوب ، صد افسوس

کسی شب ها به روی بام ها ، از خوشه پروین نمی چیند

مسیر کهکشان راه شیری را نمی داند

به شوق ماه ز، نغمه ای را سر نخواهد داد

دلش تنگ صدای یاکریمی هم نخواهد شد

دگر یک قمری زیبا سراغ سرو و کاجی را نمی گیرد

چرا لالایی فواره ها رویاست؟

ثواب یک وضو در جان پاشویه نخواهد ریخت

صدای پای بارانی تن خشک درختی، تر نخواهد کرد

کسی گندم به ایوانی نمی ریزد

دل همسایه ها را آش گرمی خوش نخواهد کرد

در اینجا هیچ کس آیا

تپش های دل بی تاب می فهمد؟

به دشت زندگی هاتان

خبر از رویش پاک رضایت هست؟

امان از کشتن این لحظه ها

در حسرت دیروز و فردایی که می دانی نمی آید

هلا ای آرزومندان ، به جز این آرزوی آرزو کردن

ببینم هیچ آیا آرزوی دیگری دارید؟

هلا ای زندگان

اینک کمی هم زندگی باید

عزیزانم شما را گوهری ارزنده خواهم داد

به جان لحظه ها سوگند ، اندک فرصتی باقی است

که فردا جنس دیروز است

قسم بر رفته دیروز

کمی عاشق شوید امروز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
آدم

آدم اینجا که زمین است ، بیا برگردیم

حرف من با تو همین است ، بیا برگردیم

گر تو از روضه رضوان به غضب رانده شدی

عذر خواهی بکن از حضرت باری تو ، بیا برگردیم

خاک اینجا چه غریب است و هوا بارانی

تا به سر سنگ نباریده ، بیا برگردیم

قبل ما حتم که ابلیس فرو آمده است

آدم اینجا نپسندند ، بیا برگردیم

گر تو هابیل شوی ، خصم تو را در خانه ست

تا تو با دست برادر نشدی کشته ، بیا برگردیم

گر بگوئی که خدا نیست ، بجز حضرت حق

تا تو را آتش نمرود ، نبلعیده بیا برگردیم

به عصا تکیه زنی ؟ طور به آتش بکشی ؟

نیل فرعون به تو آغوش گشوده ست ، بیا برگردیم

دم عیسی نتواند که کند زنده کسی

عشق اینجا به صلیب است ، بیا برگردیم

یوسف اینجا به ته چاه سزاوار تر است

تا تو را جامه برادر ندریده ست ، بیا برگردیم

زان محمد (ص) که امین است و رسول نبوی

تا که دندان نشکستند بیا برگردیم

چاه از نعره وارونه کنون لبریز است

کوفه آبستن پستی ست ، بیا برگردیم

نیلی گونه سزا نیست چنین یاس کبود

تا که پهلو نشکستند ، بیا برگردیم

سر به سر نیزه حسین است ، چه لب تشنه ، غریب

تا که هل من نصرش را نشنیدیم ، بیا برگردیم

از لب ماه چه بوی عطشی می اید

گریه مشک چه تلخ است ، بیا برگردیم

هر که با زور ستیزد ، برود سینه خاک

تا که این خاک تو را خانه نگردیده ، بیا برگردیم

گر جمالی بدهد روی تو را خالق عشق

تا که پیراهن تو ، پاره نگردیده ، بیا برگردیم

هیچ کس را نبود تاب شنیدن ز خدا

تا به زندان تو نیفتاده ، بیا برگردیم

تو غریبی و یتیمی به چنین منزل خاک

فکر یاری ز یتیمان چو به سر نیست ، بیا برگردیم

گوئیا اهل زمین بی خبرانند همه

تا که در خوابند و بیدار نگردیده ، بیا برگردیم

اندکی بیش ز راندن نگذشته ست هنوز

تا که قفل در دروازه نبستند ، بیا برگردیم

سینه خاک بود جایگه دختر خرد

تا که دختر به جفا کشته نگردیده ، بیا برگردیم

گر سیاهی تو ، در اینجا نشوی بخت سپید

تا به دنیا تو سیه روی نگردیده ، بیا برگردیم

هر که تزویر و زر و زور نیاورده ، چه باید بکند ؟

بهترین حرف سکوت است ، بیا برگردیم

گر تو گندم بخوری جایگهت نیست بهشت

نرخ این نان چو ندانسته ، بیا برگردیم

تو و هم صحبتی یار و ملاقات حبیب

تا که این سینه تو را تنگ نگردیده ، بیا برگردیم

تو به یک جرم شدی رانده ز جنت ، اکنون

اینهمه جرم و هوای خوش فردوس ؟ بیا برگردیم

گر خدا باز اجازت بدهد بگردی

روی برگشت نداری تو از این خاک ، بیا برگردیم

اولین هدیه تو را کشتن هابیل ات بود

تا برادر کشی ات رسم نگردیده ، بیا برگردیم

حکم تو گر چه خلیفه است ، در این روی زمین

تا که همنوع تو در جوب نخوابیده ، بیا برگردیم

سر حلاج صفت ، به که رود جانب دار

تا به این دار ، تو آونگ نگردیده ، بیا برگردی

گر که پای تو بدین عالم خاکی برسد

جانب عالم بالا نتوان رفت ، بیا برگردیم

تو همانی که ملاک به تو تعظیم کنند

تا خجل بیشتر از این تو نگردیده ، بیا برگردیم

گر یکی از تو بپرسد ز کجا امده ای

سر این قصه دراز است ، بیا برگردیم

از خدا عذر بخواه و تو بمان در جنت

تا که این قرعه بنام تو نیفتاده ، بیا برگردیم

آدم اینجا که زمین است بیا برگردیم

آخرین حرف همین است ، بیا برگردیم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
آشنا
برایم آشنا هستی
تو را من پیش ازاین ، هرگز ندیده
و شاید بعد از این ، هرگز نخواهم دید
ولی وقتی کلامت را شنیدم ، آشنا بودی
نمی دانم ، ولی شاید
هزاران سال پیش از این
من و تو ، هر دو در یک غار، با هم زندگی کردیم
و یا شاید ، همان روزی که با دستان خالی
از شکار آهوان دشت برگشتم
دم چادر ، به دستم استکان چای را دادی
نمی دانم ، گمانی دور می گوید
به هنگامی که از میدان جنگی نابرابر باز می گشتم
زره را از تن زخمی در آوردی
و با دستان خود زخم مرا شستی
ومرهم را ، تو بر بازوی خون آلود مالیدی
ببینم ، وقتی از چشمان ابر تیره
آن باران بغض ودشمنی می ریخت
تو چتر مهربانی بر سرم آهسته وا کردی؟
به هنگامی که در سلول تنهایی
به جرم گفتن یک "نه"
به جز تنهاییم ، هم بند و همراهی نمی دیدم
تو با آن صوت گرم و آشنا گفتی:
تحمل کن ،
تو روزی از حصار دشمنی آزاد خواهی شد
نمی دانم تو را آخر کجا دیدم
ولی شاید تو بودی
در زمان کودکی ،
وقتی پدر را یک شب سرد زمستانی
از میان خانه بردند و دگر هرگز نیاوردند
به هنگامی که مادر ،
اشک های تلخ خود را ،
به آرنج لباس کهنه اش از گونه می شست
و من هم ، سفره ی بغض خودم را در غیاب مادر
گوشه ی دیوار هشتی ، باز می کردم
دو دست مهربان تو ، عروسک های زیبایی به دستم داد
و با آن ، گریه ام را بند می آورد
آه یادم هست
وقتی عاشق عاشق شدن گشتم
تو گفتی عاشق نور و امید و روشنی باشم
تو را هرگز ندیدم من
ولی هر لحظه ، با من ، از خودم نزدیک تر بودی
خدای من چه می گویم
چه می گویم تو را من پیش از این هرگز ندیده
و شاید بعد از این هرگز نخواهم دید
تو را در آبی دریا
تو را در خنده ی خورشید
تو را در گریه های ابر
تو را در جاری هرر ود
تو را در لابه لای عطر شب بوها
تو را با هر صعود از کوه
تو را با هر عبور از دشت
تو را در اوج هر قله
تو را در قعر هر دره
تو را در لحظه های روشن امید
تو را همراه هر سختی
وهر جایی که رنگ خوبی و
آرامش و احساس می آمد
تو را از اولین بغض تولد
تورا با اولین لالایی مادر
تو را هر لحظه من دیدم
و تا جایی که در من یک نفس باقی است
و حتی بعد از آن
هر لحظه خواهم دید
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,690 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان