امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار کیوان شاهبداغی
#51
ولی


خدایا بزرگی ، دلم کوچک است

دلم را به لطف تو بستم ، ولی

قسم خورده بود که ادم شوم

قسم ها که خوردم شکستم ، ولی

خدایا شنیدم تو بخشنده ای

من عهدی که بستم شکستم ، ولی

شنیدم کنم توبه ، عفوم کنی

که من توبه را هم شکستم ، ولی

شنیدم تو گفتی ز بد کردگان

که پیمان خوبی ببندند ، خواهی گذشت

غفورا چه گویم ، که شرمنده ام

که صد باره پیمان شکستم ، ولی

شنیدم دل مردمان جای توست

چه گویم که من دل ، شکستم ، ولی

به خود گفته بودم ، نمازت کنم

که دنیا به تکبیر اول مرا در ربود

نماز تو را هم شکستم ، ولی

تو گل داده بودی ، نگاهش کنم

که من قامت گل شکستم ، ولی

کبوتر تو دادی که شادم کند

که من پای پرواز بستم ، ولی

براین خوان دنیا نشاندی مرا

نمکدان این سفره را من شکستم ، ولی

زبان داده بودی صدایت کنم

زبان را ز ذکر تو بستم ، ولی

و چشمی که با آن ببینم تو را

و من چشم خود را که بستم ، ولی

مرا دست دادی که یاری کنم

و من دست مردم که بستم ، ولی

تو گفتی که هوشیار باید شوم

بر این خوان دنیا که مستم ، ولی

ببخشا بر این بنده عذر گناه

که تنها تورا می پرستم ، ولی



کلام عشق

بیا ای عشق درد ما دوا کن

"من" سر گشته را ، در من فنا کن

بیار ای عشق جام آتشینت

خرابم کن مرا ، از نو بنا کن

من و سهراب جان و خنجر دوست

بنوشان جرعه ای ، با ما وفا کن

من و این چشم تر ، لب های بسته

به فریادی مرا ، امشب صدا کن

من و تنهایی ، امشب وعده داریم

ز هر چه غیر او ، ما را رها کن

چه بود ای عشق ، این گرما که دادی

به دشت سینه ام ، آتش به پا کن

هوای سینه ، امشب ابر تیره ست

ببار آرام و از دل عقده وا کن

هزاران ساغر دل ، گر شکستند

بیاور باده ای ، با ما وفا کن

دل ایینه ام را دوست بشکست

هزاران نقش او ، در سینه جا کن

بدین دنیای خاکی ، بسته پایم

قفس بگشا و از بندم رها کن

کسی این خسته دل را چون نخوانده ست

به اوازی مرا در من صدا کن

طبیبی بر دل تب دار ما نیست

بر این بیمار من ، امشب دعا کن

به گوش اهل دل ، یک نکته کافیست

زبانم ر ا، بدین یک نکته وا کن

که بی دردی مرا ، دردیست جانسوز

به درد عشق اویم ، مبتلا کن

به تُنگ و این قفس دیگر نگنجم

پر پرواز و دریایم عطا کن

مرا آتش به جان رسمیست از دوست

بیا ققنوس جان اینک رها کن

من و تنهایی و غم ، جمع مان جمع

بیاور یاد او ، بزمی به پا کن

میان جام و لیلا ، کهنه عهدی ست

تو جام دل ، به لیلا آشنا کن

شب تار و دل تار و نگه تار

بیاور زخمه ای ، غوغا به پا کن

به هوی من دگر هایی نمانده است

بیا ایینه دل را تو "ها" کن

سکوت لب شنو ، فریاد عشق است

عزیزا ، گوش دل بر ما تو وا کن

کلام عشق از جنس سکوت است

رها کن گوش سر ، دل را تو وا کن

نمی دانم بگویم یا نگویم

ز"من " من خسته ام ، صحبت ز ما کن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#52
رمز عاشقی
تو آیا عاشقی کردی ، بفهمی عشق یعنی چه؟

تو آیا با شقایق بوده ای گاهی ؟

نشستی پای اشک شمع گریان ،

تا سحر یک شب ؟

تو آیا قاصدک های رها را دیده ای هرگز ،

که از شرم نبود شاد پیغامی ،

میان کوچه ها سرگشته می چرخند ؟

نپرسیدی چرا وقتی که یاسی ، عطر خود تقدیم باغی می کند

چیزی نمی خواهد ؟

و چشمان تو آیا سوره ای از این کتاب هستی زیبا ،

تلاوت کرده با تدبیر ؟

تو فرصت کرده ای آیا بخوانی آیه ای ، از سوره یک ساقه مریم ؟

نوازش های باران بهاری را ، به روی گونه های برگ ، فهمیدی ؟

تو از خورشید پرسیدی ، چرا

بی منت و با مهر می تابد ؟

تو رمز عاشقی ، از بال پروانه ، میان شعله های شمع ، پرسیدی ؟

تو آیا در شبی ، با کرم شب تابی سخن گفتی

از او پرسیده ای راز هدایت ، در شبی تاریک ؟

تو آیا ، یا کریمی دیده ای در آشیان ، بی عشق بنشیند ؟

تو ماه آسمان را دیده ای ، رخ از نگاه عاشقان نیمه شب ها بر بتاباند ؟

نپرسیدی چرا گاهی ، دلت تنگِ دلِ تنگی نمی گردد ؟

چرا دستت سراغ دست همراهی نمی گیرد ؟

تو ایا دیده ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل ؟

و گلبرگ گلی ، عطر خودش ، پنهان کند ، از ساحت باغی ؟

تو آیا خوانده ای با بلبلان ، آواز آزادی ؟

و سرخی شقایق دیده ای ، کو همنشینی من کند با سبزی یک برگ ؟

تو آیا هیچ می دانی ،

اگر عاشق نباشی ، مرده ای در خویش ؟

تو آیا معنی چشمان خیس و لب فروبستن ، نمی دانی ؟

نمی دانی که گاهی ، شانه ای ، دستی ، کلامی را نمی یابی

ولیکن سینه ات لبریز از عشق است

شبی در کهکشان راه شیری ، دب اکبر را صدا کردی ؟

تو پرسیدی شبی ، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را ؟

جواب چشمک یک از هزاران اختر در آسمان را ، داده ای آیا ؟

تو آوازی برای مریمی خواندی

و پرسیدی تو حال غنچه تب دار سنبل را ؟

خیالت پر کشیده ، پشت پر چین حصار بسته باغی ؟

ببینم ، با محبت ، مهر ، زیبایی ،

تو آیا جمله می سازی ؟

لب پاشویه پرسیدی ،

تو حال ماهی دریا سرشتِ حوض آیین را ؟

نفهمیدی چرا دلبست فال فالگیری می شوی با ذوق

که فردا می رسد پیغام شادی !

یک نفر با اسب می اید !

و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد !

کلاغی را ، به خانه رهنمون گشتی ؟

تو فهمیدی چرا همسایه ات دیگر نمی خندد ؟

چرا گلدان پشت پنجره ، خشکیده از بی آبی احساس ؟

نفهمیدی چرا اینه هم اخم نشسته بر جبین مردمان را بر نمی تابد ؟

نپرسیدی خدا را ، در کدامین پیچ ره گم کرده ای ایا ؟

جوابم را نمی خواهی تو پاسخ داد ، ای آئینه دیوار ؟

ز خود پرسیده ام در تو

که عاشق بوده ام آیا ؟

جوابش را تو هم ، البته می دانی

جواب این سکوت مانده بر لب را

تو هم ، ای من

به گوش بسته ، می خوانی ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#53
آری


شب که از نیمه گذشت

من دلم را دیدم

که نشسته لب پاشویه حوض

آب می نوشد و یک جرعه به یاد خوش دوست

ماه هم گوشه دیوار حیاط

چشم در راه نگاهی که بجوید او را

تکه ابری به شتاب ، می دود سمت زلالیت نور

تا که پنهان کند آن چشمک زیبای فروریخته از عرش خدا

گل محبوبه شب ، عاشق عطر حضور

و هوا

بوی یاس و تو و صد خاطره و عشق خموش

آسمان بوی خدا می دهد و گوشه باغ

لب پرچین ، هوس عشق و نگاهی که بَرَد این دل ما

می نشینم لب آن بوته بابونه و باز

این دل تنگ و تو و مهر فرو خورده به ناز

سینه پنجره باز است به سمت گل سرخ

و نسیم ، رقص را یاد تن توری اویخته بر پنجره داد

شبنمی می چکد از باور برگ

دست من در دل شب ، دامن پر مهر خدا

من کلامی به لبم مانده که از روز نخست

بیم ان را دارم ، که اگر با تو بگویم انرا

پاسخت می شکند قلب مرا

نذر کردم که اگر این دل من شاد کنی

دست بر سینه ببویم گل را

کاسه آبی بدهم ، خاطر زیبای حیات

گندمی ، گوشه ایوان ، که تن خسته پرواز کمی شاد شود

منِ بی دل شده و شوق وصال

بذر مهرت که به دل ماند و شکفت

آسمان هست و خدا

گل شب بو وگل یاس و حجاب تن ابر

و تراویدن مهتاب و نسیم

و من و میل تو را خواندن و این پرسش سخت

کاش می شد که خدا

به زبان تو بیاندازد و لطفی بکند

تو بگویی ، آری

دل من بر لب پاشویه حوض

جرعه اب ، که نوشیده ، فروداده و گفت :

می شود آن دل زیبای شما ...

و زبان دل بیچاره که بند آمد و باز

جرعه ای اب فرو داده و گفت:

می شود آن دل زیبای شما ،

بشود تنگ دل خسته ما ؟

آسمان هست و خدا

گل مینا و گل مریم و یک بوته رز

و تراویدن مهتاب و سکوت

باز می پرسد دل ، به ندایی که تو می فهمی و او

آسمان هست و خدا

چشمکی چشم براه گذر تیره ابر

بوته نسترن و سرو و سکوت

باز می پرسد دل

می توان با دل زیبای شما ، لب پاشویه نشست ؟

می توان با تو سخن گفت و شنید ؟

و خدا

آسمانی بی ابر

چشمکی رنگ امید

و تراویدن مهتاب و نسیم

گل آلاله و مینا و سلام

و صدای دل زیبای تو در وقت سحر

وه چه

" آری "

زیباست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#54
عاشقی را دریاب

من به آرامی یک شب پره

شاید به سبکبالی یک خاطره ، باید بروم

نامه رفتن من را روزی ، باد خواهد آورد

بعد از آن رفتن من

باز خورشید طلوع خواهد کرد

یاس گل خواهد داد

عید خواهد آمد

خواهرم بعد سه روز ، باز خواهد خندید

و فراموش کند کوچه ، قدم های مرا

خاطر خسته ایام ، دگر یاد مرا خواهد برد

و چه بسیار پس از ان که دگر

شمع ها فوت شوند ، کیک ها خورده شوند

جای خالی مرا ، آینه خواهد فهمید

کفش آویخته ام ، حجم خالی قدم های مرا

و تو ، هم ،

بعد دو بار آمدن چلچله ها

پیرهن ابی گلدار به تن خواهی کرد

و نسیم ، رد پایم زکف کوچه ایام ، به در خواهد برد

عکس من ، جای خودش را به گلی ، منظره ای ، خواهد داد

باز تقویم ورق خواهد خورد

رود دنیا ، جریان خواهد داشت

من به این جاری دنیا که نمی اندیشم

و نمی اندیشم ، که پس از رفتن من

تو به آن چشم پر از پرسش این راز ، چه می خواهی گفت؟

که تو هم می دانی

بعد از این رفتن من

جریان دارد رود

سرخی داغ شقایق در دشت

شوق پرواز پرستو در باغ

رد یک خاطره در باور قاب

و دلت می شکند

از غم حسرت نادیدن من

قطره اشکی چکد از گونه عشق

مهربانم امروز

قبل از آنی که رسد

پیک ناخوانده باد

قدر این مانده نفس را تو بدان

عاشقی را دریاب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#55
همین نزدیکِ نزدیک
نمی دانم دلم را آسمانت برد

یا که شاید گریه ابرت

نسیم ات ، قطره شبنم

نگاه ماه زیبایت

خداوندا چه می گویم

خدا بودی ، تو از اول

نداری تو ، خدایی چون خودت

حال مرا اخر چگونه می توان فهمید ؟

چه حالی دارد آن حالی ، که تنها با تو می آید

تویی آنکس که می خواند ، ولی هرگز نمی راند

چه نزدیک است راه آسمان با من

به هنگامی که دستم را به سوی کهکشان راه شیری می کنم

فریاد می آرم

خداوندا ، مرا دریاب

و تو نزدیک تر ، از یک رگ گردن

به گوشم با نوای عشق می گویی :

چرا فریاد می اری !

عزیز من چه می خواهی ؟

که من پیش تو ام ،

آری همین نزدیک نزدیکم

خداوندا

مسافت بین من با تو ، به قدر کهکشان

اما تو با من ، یک کمی نزدیک تر، از یک رگ گردن !!

خدایا ، من چه خوشبختم ، که تو ، نزدیک نزدیکی

شنیدم بین عرش و بنده ات

تنها به قدر " آه " ما ، راه است

خودت گفتی جواب آه را ، البته خواهی داد

زمین اینک پر از آه است

و عرش تو کنون نزدیکِ نزدیک است

من این آیات مهرت را ، هزاران بار می خوانم

در آغاز سخن ، از اینکه رحمن و رحیمی گفتگو کردی

تو گفتی یاس از تو ، خود گناه مهلکی باشد

اگر پیمان شکستم باز برگردم

خودت گفتی که می بخشی

دلت ، تنگ صدای " یا خدای " بندگان با گناهت می شود هر شب

نگفتی حاجتم را برکسی جز تو ، نگویم من ؟

نگفتی گر بخوانم ، پاسخم را باز خواهی داد ؟

نگفتی من نترسم از خدایم ، باز برگردم ؟

خداوندا چه را غمگین شوم وقتی

دلم را بشکند دنیا

کسی در را ببندد پیش رویم

یا که دست گرم محبوبی ، نکوبد کوبه در را

به هنگامی که می دانم ،

که بی لطفی دنیا هم ، ز لطف توست

تو می خواهی که برگردم

دلم را پر کنم از نور

نخواهم از کسی جز تو

به درگاه تو چشم عشق بگشایم

به دستان تو بسپارم گشایش را

اگر گم کرده راهی مانده در راهم

بکوبم کوبه مهمانسرای خالق خود را

و من راز تمام بسته درها را

که بی یاد تو، بر قفل نشسته بر در بسته هزاران بار کوبیدم

کنون در لطف و مهر ایزد فتاح می دانم

خداوندا

تو گفتی ، بنده ات را هیچ آغوشی نخواند تا رها گردم ؟

تو گفتی منت مردم نیابد حاجت من را ؟

تو گفتی دست نا مردم ، نگیرد دست خواهش را ؟

که شاید از مسیر شرک پنهانی که می رفتم

به سویت باز بر گردم ؟

شنیدم تو صدای بنده ات را دوست می داری

و می دانی اجابت گر کنی خاموش خواهم شد

صدای خواهش من ،

رمز تاخیر اجابت هاست ؟

تو حاجت را که می دانی

اجابت را که می خواهی

چه می ماند برای بنده ات ، وقتی که می دانی و می خواهی ؟

بجز آوردن این بنده ، از راهی که بی یاد تو پیموده ست ،

بدان راهی ، که راه مومنان خویش می خوانی

خداوندا دلم را آسمانت

گریه ابرت

نسیم ات

قطره شبنم

نگاه ماه زیبایت

که نه

آری ، خداوندا چه می گویم

دلم را عشق گرم تو

و امیدی که آغوشت به روی بنده ات باز است

با خود برد

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#56
آخرین ستاره

دلم گرفته ز غربت ، ترانه ای بفرست
برای بارش چشمم ، بهانه ای بفرست
هزار بغض فروخورده و یتیمی عشق
برای مامن سرها ، تو شانه ای بفرست
گمان ما نرود راه منزلت این است
ز کهکشان پاک رسولان ، ستاره ای بفرست
فروغ دیده من رنگ شب گرفت ای دوست
برای مرهم چشمم ، تو جامه ای بفرست
چو طعم گفته حق را خرافه ها میراند
از آن شراب الهی ، پیاله ای بفرست
به فصل غیبت گل ، خارها چه گستاخند
ز جنس غنچه نرگس ، جوانه ای بفرست
به قصد کشتن شب ، جشن باور روز
ز عرش عشق الهی ، نشانه ای بفرست
به بزم عشق دگرساغری تهی مانده ست
برای مستی عشاق ، باده ای بفرست
اگر تو عاشق اویی ، گناه ما در چیست ؟
از آن سبو که تو پنهان نهاده ای بفرست
در سیاهی شب ، شعله ای فروزان نیست
نمانده پرتو ماهی ، ستاره ای بفرست
به نام نامی ساقی زبان ما بستند
بقصد آتش بر دل ، شراره ای بفرست
بگو که با چه زبانی ، سراغ از او گیریم
از آن فغان که پسندی ، تو ناله ای بفرست
تو گفته ای که بخوان ، صد قبول می خوانیم
به دست پیک نهانت ، تو نامه ای بفرست
تمام هفته ما غرق شب به سر امد
به قصد مصحف ادینه ، آیه ای بفرست



و اما عشق


و اما عشق

گاهی نغمه ای دارد

ز خود گفتن

بسان بلبل مستی که می خواند نوا از عشق

و آوازش نشان عاشقی دارد

به بوی نرگس و آلاله و سنبل

به سر سودای صد ها گل

و رفتن ، آمدن

گاهی فراز شاخه ای

وآنگه حضور شاخه ای گل ، بلبلی بودن

جوار گل نشستن ، زنده بودن ، عشق ورزیدن

ولیکن بلبلی بودن ، بلی بودن ، ز خود گفتن

و اما عشق

گاهی بی سخن

آرام و لب خاموش

به گرد عشق چرخیدن

نگفتن با کسی راز نهانی را

طواف شعله شمعی

بسان شاپرک ها عاشقی کردن

کلامی در حضور عشق ، اما هیچ

و اما عاشقانه بر مدار عشق او ماندن

جوار شمع چون پروانه ای بودن

بلی بودن

و روزی پیکر بی جان او را در کنار شعله ای دیدن

ز خود گفتن ، کلامی ، نغمه ای هرگز

سکوت آیین و لب خاموش

کنار شعله ، اما جنس بودن

فرو خشکیده ، جان داده به راه عشق

به جا مانده از او یادی ، نشانی از کسی بودن

به خود پروانه ای بودن ، بلی بودن

و اما عشق

آری عشق

گاهی قامت شمعی

که می سوزد ز هستی

چکه چکه اشک می ریزد

به سر شعله

برای ذره ای در تاریکی شب نور بودن

نیست بودن جستجو کردن

و مشق عاشقی کردن

چومی داند وجود او حجاب درک معشوق ست

ز سر تا پای خود می میرد از شمعی

پس آنگه ، همزمان در نور می زاید

نمی یابی نشان از نغمه ای ، نامی

سرود اوج پروازی

به سر شوق پریدن در هوای باغ و بستانی

و حتی پیکر خشکیده بر جایی

و رد بودن او را نشانی ، هیچ

وجودش شعله می گردد

تو گویی کو تمام عشق می سوزد

نمی دانم کدامین گونه از عشقی

بسان بلبلان در نغمه ای

یا لب فرو بسته طواف عشق می پویی

و اما عشق

اما عشق

آری شعله می خواهد

فنا گشتن به راه دوست

چون شمعی

ز خود بگذشتن و بی من شدن

بی گفتگویی در حضورش

دم فروبستن و تنها عاشقی کردن

آری حضور او

زمن گفتن و من ماندن

قبول عشق او هرگز نمی افتد

که اینجا وادی عشق ست

بسان شعله شمعی

به سوی او شدن ، از جنس او بودن

حضورش هیچ بودن

دم فروبستن ، ز من رستن

و تنها

عشق بودن ، عشق بودن ، عشق بودن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#57
ببخشا مرا ، عشق
ببخشا مرا ، عشق

گویا نبودم

ندیدم

سکوتی ز لب های بسته نخواندم

و نشنیدم آن ، آه آرام و بغض صدا را

نخواندم من او را ، که باید بخوانم

نفهمیدم عاشق ، نمی رنجد از عشق

ببخشا اگر دل ندادم به خوبی

ببخشا مرا ، عشق

بیهوده بودم

سلامی ندادم ، ز لب های بسته

قفس وا نکردم ، به آواز خسته

و مرهم نبودم به بالی شکسته

ببخشا اگر قهر بودم به ناز کبوتر

نبوسیده ام دست لرزان مادر

نخواندم دعایی به باران ببارد

و نذری که شاید عزیزی بیاید

ببخشا اگر آتشی را به برگی نشاندم

اگر قامت سبز گل را شکستم

اگر دل ندادم ، ولیکن

شکستم ، شکستم ، شکستم

ندیدم من اشکی ، که بر گونه لغزید

نخواندم کلامی ، که بی واژه خشکید

نگفتم به او ، دوستت دارمی را

نپرسیدم از دل ، سراغ دلی را

و بر گونه ، رد سرشکی ندیدم

ببخشا که من آیه ها را ندیدم

و با چشم بسته ، خدا را ندیدم

ندادم من آبی ، به یاس سپیدی

و یک مشت گندم ، زمستان ، به قمری

نبخشیدم او را که با گریه می خواند

من و دست سردی ، که با قهر می راند

نپرسیدم احوال همسایه ای را

و آن پینه دست بیچاره ای را

ندیدم همو را ، که من خوانده بودم

به دنیا تو گویی که ناخوانده بودم

ببخشا مرا ، عشق شرمنده بودم

اگر پشت در ، مرگ یاسی ندیدم

و بر گونه ، رد کبودی نخواندم

عطش بود و ماه و تب و شرم دیدار

ببخشا شنیدم ، ولی باز من زنده بودم

ببخشا مرا عشق ،

نبودی کنارم خدا را ندیدم

و من خواب بودم

گذشت از کنارم ، من او را ندیدم

ببخشا که بی یاد او زنده بودم

کجا بوده ام ، فصل سرد جدایی ،

که دست تمنای خواهش ندیدم ؟

ببخشا

نفهمیدم احساس ابر بهاری

و باران که بارید ، عاشق نبودم

به سر چتر بی حاصلی را گشودم

ننوشیدم از جاری پاک خوبی

نخواندم کتاب پر از عشق هستی

نفهمیدم از رود این راز مستی

چرا دل به دریا ندادم ، رها شم ؟

نپرسیدم از موج ، رازی فنا شم ؟

چرا قطره ، قطره د ر این " من" فسردم ؟

چرا قطره ماندم و دریا نگشتم ؟

خدا را چه می گویم ای عشق

آری ، ببخشا

ببخشا مرا ، عشق

عاشق نبودم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#58
آزاده باش
در نینوای عشق

هفتاد شعله سوزان ، بسان نور

طعم پذیرش زیبای صد عطش

اما نه در طلب آب رود و شط

در مکتب وجود

معنای آب

آب حیات است و مشق ما

لب تشنگی به لذت این قطره های نور

وقتی حسین

در تیره های شب ، بُکشد رقص شعله را

آری ، زمانه زیبای انتخاب

ماندن کنار نور ، در اندیشه های روز

رفتن ، بسان غرقه به ظلمت ، به راه شب

رمز شکستن شب ، روز باوری ست

خورشید و پرده نشینی به پشت ابر ؟


سروی که خم کند او سر به پیش باد ؟

در مکتب حسین

با " آ " ، حدیث آب شروع می شود ولی

باید ، تمام واژه های مکتب او را دوباره خواند

باید کنار آب ، ز آزادگی نوشت

باید کنار بغض فروخورده از عطش

اینک ، بشارت نور و امید داد

باید جوار علقمه ، از عاشقی سرود

وقتی که آبروی آب ، در این دشت رفته است

هیهات از آنکه به دشمن بگوید آب

دریا کجا طلب آب ، از سراب ؟

بنویس شیعه عاشق ، تو مشق عشق

سرمشق آب ، درس نخستین او ولی

تکلیف ما ، قرائت مکتوب عاشقی ست

هفتاد آیه روشن به خط سرخ

هفتاد شمع فروزان به جسم شب

هفتاد " نه " ، به بیعت با شب پرست مست

آری بشوی

ترس دو چشمت به سیل اشک

بیدار کن ، خفته دلت را به سینه ای

زنجیر را ، ز باور اندیشه باز کن

در نی نوای عشق

ما خود نی ایم و نواها ، همه از اوست

از ماورای این لب خشکیده از عطش

بانگی رسا به گوش تو آیا نمی رسد ؟

می خواندت حسین :

آزاده باش و بخوان آیه های نور

آزاده باش و بمان با خدای خویش

آزاده باش ، شیعه عاشق

به یاد ما


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#59
زنگ خدا
وقتی تمام شهر

دیگر دری به روی تو ، خود را نمی گشود

دستان گرم رفیقی نیافتی

آغوش مهر کسی ، عاشقت نشد

با آن دل شکسته ، کسی مهربان نبود

وقتی که کوبه های نکوبیده ای نماند

تنها اگر شدی

بر گرد پیش من

من عادتم ، خریدن دل های خسته است

من عاشقم ، به آنکه نمی خواهدش کسی

دل می برم ، از آنکه دلش را شکسته اند

آغوش من ، بپذیرد تو را به مهر

برخیز ، خسته ی این روزگار قهر

در کوچه امید

نبش طراوت زیبای عاشقی

در انتهای آن گذر تنگ بی کسی

آری ، بزن تو زنگ خدا را ، غریب عشق

من چشم در رهم که بیایی

عزیز من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#60
ده ، بیست ، سی ، ...
در آرزوی آنکه بیابم مگر تو را

سرگرم این شمارش اعداد بی شمار

ده ، بیست ، سی ...

سر را دوباره به دیوار می نهم

پنهان تو گشته ای که بیابم تو را ولی

با چشم های بسته به فریاد می رسم

پنهان ز من ، تو کجایی که جویمت ؟

آیا شود ندیده زیبا ، بیابمت ؟

ترسی دوباره مرا می برد به دور

زین وحشتی که نیابم تو را اگر

چهل ، پنجاه ، شصت ...

در خواهشی که بوی تمنا گرفته است

ردی ، نشانه ای که بیابم تو را ولی

چشمان بسته من ، روبروی خویش

دیوار دید و بس

من در مسیر بینهایت اعداد مانده ام

فریاد گفتن از شوق دیدنت

تنها به قامت دیوار خوانده ام

آری ، هزار و یکصد و هفتاد هم گذشت

من چشم بسته تو را جسته ام

چه تلخ

نا دیده این حضور تو

در غیبت خودم

من در تمام لحظه های خودم گشته ام تو را

باور نمی کنم که نباشی ، نیابمت

اینک تمام عمر

من سر نهاده به دیوار مانده ام

سرگرم این شمارش بی انتهای تلخ

پنهان نبوده ای که بیابم تو را

و من

با چشمهای بسته


به پایان رسیده ام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,747 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان