امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار کیوان شاهبداغی
#61
چای
در این هوای سرد

یک چای گرم و کمی حرف گفتنی

دلتنگ خنده های توام

مهربان بیا

گفتم اگر که قسمت من شد ، تو آمدی

با تو بگویم از دلِ تنگی که برده ای

آه از نگاه مانده به در

از نگاه خیس

در کوچه بوی عطش پر کشیده است

آیا شود که بگیری تو دست من ؟

سرد است قامتم

آیا تو شانه ای ، برای گریه من ، قرض می دهی ؟

خیس است گونه های من از ، شوق این وصال

آغوش مهربان تو ، جا می دهد مرا ؟

آیا دو چشم مهربان تو ، می بیند اشتیاق ؟

در این هوای سرد

یک استکان امید یخ شده و

این نگاه خیس


آری ، نیامدی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#62
امید باغ
تقدیم به سالار شهیدان که راست قامتی را آموخت

باغبانی که همه گل های خود را فدای رجعت بهار محمدی کرد


بر دشت سینه های عطشناک ملتهب

امید بارش و لطف بهاره بود

گفتیم اگر شب یلدا سحر شود

از چله های سرد زمستان گذر شود

در برگ ریز خزان و غروب باغ

دست تبر ز پیکر ما منصرف شود

فصل بهار ، روح عطش آب می خورد

باغ از نسیم و نور خدا تاب می خورد

...

آمد بهار

بارید بارش باران به جسم باغ

باران عشق ، باران مهر

اما به رسم مانده ز بد عهدی زمان

فصل بهار آمده ، اما ، چه زود رفت

در باغ سبزه مرد

آیین رستن یاس و بنفشه مرد

گویا ز هر چه حافظه ، نقش امید رفت

دیو سیاه منزل دل شد ، فرشته رفت

گل های باغ چیده ، تنفر نشا زدند

رنگی ز جنس فاجعه بر آسمان زدند

در باغ خنده مرد ، سرود پرنده مرد

صد گل به سوگ غنچه ، غریبانه جان سپرد

رنگ از میان باغ ، ز وحشت پریده شد

نیرنگ ، رنگ باغ ، طراوت غریبه شد

رنگ سیاه ، قامت هر برگ و هر گیاه

کاج سیاه ، غنچه سیاه ، یاس هم سیاه

پیچک به جسم باغ ، به هر سو سرک کشید

نجوا ز گل نشانده ، ز بلبل زبان کشید

وآنگه سکوت مرگ ، بر اندام خشک باغ

بر قلب باغ ، مُهر عداوت به رسم داغ

هر نرم شاخه ای که به هر سو توان که رفت

بر باغ ماند و تناور درخت ، رفت

اندام آن درخت تنومند ، کنده ای

هر ریشه هیزمی و به هر سو زبانه ای

آتش به دست ، قامت صد شاخه سوختند

پیراهنی زخون به پیکر هر لاله دوختند

بستند راه نفس ، ریشه را زدند

بر راست قامتان زمین ، تیشه را زدند

بلبل به جای شاخه ، کنج قفس لانه میکند

جغد است آنکه در رسای تبر ، ناله میکند

آتش به برگ خون به دل لاله میکنند

طوفان نکرد ، آنچه که این ناله میکند

استادگی چو جرم ، قامت خمیده شد

ماندیم پیله به سر ، غم تنیده شد

از بهر عبرت هر سرو کاج و تاک

با قلب پر ز کینه و عاری ز هر چه پاک

نجار کهنه کار ، برید و شکست و ساخت

اما نه نردبان ، که سرش رو به آسمان

او ساخت ، یک صد چهار پایه

حقیر و سیاه و زشت

با دست و پا فتاده زمین ، سر به سوی خاک

سر خوش ز مستی کبر و غرور خویش

می خورده از سبوی شقاوت ، ز خورده بیش

غافل ز رستن صد غنچه در زمین

نا دیده تیغ منتقم سرخ و آتشین

گفتا : سکوت باغ بود آرزوی من

فرمان خاموشی ست ، بدین های و هوی من

سرو شکسته دل و راست قامتی

نالید و کرد قبل فتادن شکایتی

گفتا که سرو شاخه می شکند، خم نمی شود

یک قطره از شرافت گل ، کم نمی شود

آنان که بذر کینه و نفرت به دل کنن

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#63
یک نفر با اسب می آید


دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی

که شب هنگام

سر به زیر افکنده

شرم خالی دستان خود را ،

در کویر مهربانی

چاره می جویند


دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان

ودستان نحیف کودکی یخ کرده ، بی فرجام

نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه

و از احساس آن مردی که با تردید ، با اندوه

بر روی قامت شب می نویسد:

تا طلوع صبح راهی نیست

خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم

با چه کس گویم

که این خلیفه ، اشرف مخلوق عالم

سرد و یخ کرده

کنون در جوب می خوابد

خجالت می کشم از سجده های رفته بر آدم

خلف فرزند آدم ، شرمگین سفره خالی

برای رهن خانه کلیه های خودش را می فروشد

دخترش ، آری عزیز دامن حوا

برای لقمه ای نان ....

خدای من چه گویم؟؟

دلم می گیرد از این استخوان در گلو

این خار در چشمی

که می میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را

چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم

شنیدم آن صدایی را که می خواند من را

و دیدم خالی دستان بابا را،که آب و نان نمی آرد

و لیکن آبرو دارد

که فقیر مردمان تقدیر آن هانیست ، آیا هست؟

فرو افتادگان را هم خدایی هست ، آیا نیست؟

خدایا من نمی دانم گناه بی کسی با کیست

دلم می گیرد از بغض وسکوت و ترس انسان ها

از آن حسرت که فریاد آوری یک آه

و از تک سرفه های کودک همسایه مان وقتی دوایی نیست

و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی

از تو می پرسد

برای کودک تبدار من آیا امیدی هست؟؟

چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا

و کفش پاره دارا

به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود

و می خواند

یک نفر با اسب می آید

که مردی از تبار روشنی

سارا نمی داند کدامین روز آدینه

ولی با بغض می گوید

که او یک روز می آید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#64
تقویم انتظار

روزی میان صفحه تقویم های ما

با خط قرمز و زیبا نوشته اند :

روز ظهور عشق

روز تجلی قائم ، قیام نور

جشن شکوه رجعت عیسی کنار خضر

روز جهانی پیوند مردمان

روزی که پاک می شود این مرزهای پوچ

آغاز هموطن شدن هر که در زمین

روزی که نور ، می درد این پرده های شب

روز طلوع مهر ، روزغروب جهل

روز وفای عهد الهی به وارثان

روز گشودن خمخانه اله

روز تجلی آیات کبریا

روز زدودن زنگار تار دین

روز دوباره لبخند در زمین

می آید آن ذخیره عالم به روزگار

پر می شود مشام زمین از شمیم یاس

زیبا ظهور غنچه نرگس به دشت مهر

نصب ضریح گم شده ای در دیار عشق

آغاز ثبت نام زیارت به قصد یاس

هنگامه قیام قامت زیبای عاشقی

فصل دوباره قدقامت ظهور

در آرزوی دیدن اویی ؟

بشوی چشم

تقویم های ما ، همه بی صفحه ظهور

بی تاب مانده اند

در لحظه لحظه این باور حضور

ای عاشق ظهور

دلتنگ سر نهادن بر آستان عشق

در آرزوی آنکه غیبت این صفحه ظهور

این عید با شکوه

در سررسید عمر تو ، روزی به سر رسد

آری بخوان دعای عهد و فرج را

ز عمق جان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#65
بخوان ما را

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره اي ناچيز

صدايم كن مرا، آموزگار قادر خود را

قلم را ، علم را، من هديه ات كردم

بخوان ما را

منم معشوق زيبايت

منم نزديك تر از تو به تو

اينك صدايم كن

رها كن غير مارا ، سوي ما بازا

منم پروردگار پاك بي همتا

منم زيبا ، كه زيبا بنده ام را دوست مي دارم

تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو مي گويد

تو را در بيكران دنياي تنهايان

رهايت من نخواهم كرد

بساط روزي خود را به من بسپار

رها كن غصه ي يك لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگي طي كن

عزيزا ، من خدايي خوب مي دانم

تو دعوت كن مرا بر خود

به اشكي ، يا خدايي ، ميهمانم كن

كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست مي دارم

طلب كن خالق خود را

بجو ما را

تو خواهي يافت

كه عاشق مي شوي بر ما

و عاشق مي شوم بر تو

كه وصل عاشق و معشوق هم

آهسته مي گويم خدايي عالمي دارد

قسم بر عاشقان پاك با ايمان

قسم بر اسب هاي خسته در ميدان

تو را در بهترين اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تكيه كن بر من

قسم بر روز ، هنگامي كه عالم را بگيرد نور

قسم بر اختران روشن ، اما دور

رهايت من نخواهم كرد

بخوان ما را

كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟

تو بگشا لب

تو غير از ما خداي ديگري داري؟

رها كن غير مارا

آشتي كن با خداي خود

تو غير از ما چه مي جويي؟

تو با هركس به جز با ما چه مي گويي؟

وتو بي من چه داري ؟ هيچ !

بگو با ما چه كم داري عزيزم؟ هيچ !!

هزاران كهكشان و كوه و دريا را

و خورشيد و جهان و نور و هستي را

براي جلوه ي خود آفريدم من

ولي وقتي تو را من آفريدم

بر خودم احسنت مي گفتم

تويي زيبا تر از خورشيد زيبايم

تويي والا ترين مهمان دنيايم

كه دنيا بي تو ، چيزي چون تو را كم داشت

تو اي محبوب تر مهمان دنيايم

نمي خواني چرا ما را؟؟

مگر آيا كسي هم با خدايش قهر مي گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشكستي

ببينم ، من تورا از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختي ات خواندي مرا

اما به روز شاديت يك لحظه هم يادم نمي كردي

به رويت بنده ي من هيچ آوردم؟

كه مي ترساندت از من؟

رها كن آن خداي دور

آن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

اين منم ، پروردگار مهربانت ، خالقت

اينك صدايم كن مرا ، با قطره ي اشكي

به پيش آور دو دست خالي خود را

با زبان بسته ات كاري ندارم

ليك غوغاي دل بشكسته ات را من شنيدم

غريب اين زمين خاكيم !

آیا عزيزم ، حاجتي داري؟

تو اي از ما

كنون برگشته اي اما

كلام آشتي را تو نمي داني ؟

ببينم چشمهاي خيست آيا گفته اي دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوي ما

اينك وضويي كن

خجالت مي كشي از من؟

بگو , جز من كس ديگر نمي فهمد

به نجوايي صدايم كن

بدان آغوش من باز است

براي درك آغوشم

شروع كن

يك قدم با تو

تمام گام هاي مانده اش با من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#66
احوال ما
ای مهربان ، سلام
خوبی ؟ سلامتی ؟
چه خبر از قرار ما ؟
گویا دگر تو نپرسی ز حال ما
من در تمام لحظه های خودم گشته ام تو را
گاهی میان اشک
یکدم سکوت بغض
می خوانم این حدیث تو از عمق لحظه ها
با این نگاه مانده به راهی که خیس شد
در کوچه های شهر،
این سوز غربت و تنهایی و سکوت
بیداد می کند
باران که می چکد از سقف آسمان
بی چتر بودنت
ما ، خیس لحظه دیدار مانده ایم
می خوانمت ترا ، به دل تنگ عاشقم
در فصل سرد جدایی میان ما
این هست های جنس نبودن ، غریبه اند
در این نبود تو ، در لحظه های عمر
چیزی نمانده بجز، این بهانه ها
تصویر صاف و زلالی ز یک امید
آیینه ای که نفریبد مرا به خویش
پر شد تمام باورم از این نشانه ها
دلتنگ خنده ای که فراموشمان شده ست
سهم من از ترانه بودن ، سکوت شد
بادا هر آنچه باد
باید که با تو بگویم ، ز حال خویش
ما از شعار سیر ، ولی گشنه مانده ایم
بر سفره های خالی ما ، لقمه ای فرست
بر گونه های سرخ ز سیلی ، نظر نما
بر زخم های کودکان زمین ، مرهمی بنه
قفل از زبان بسته مردم ، تو باز کن
لبخند را ، بنشان بر لبان خشک
دستی ، نه جنس زدن
دست مهر و عشق
چشمی ، نه جنس غضب
یک نگاه گرم
آزرده گشت خاطر ما ، عاشقی فرست
نفرین ز حد گذشته ،
دگر یک سلام ناب
دریاب این دو نفس مانده را ز ما
می لرزد آسمان دلم ، بی فروغ مهر
جز تو ،کسی نمانده بگیرد سراغ ما
از ترس انکه نیازارمت به غم
گفتم کمی دروغ بگویم
ولی نشد
حال مرا اگر که بپرسی ،
ملال هست
آری ، دریغ و درد
که در قصه های ما
تنها کلاغ
به منزل رسید و بس
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#67
دیدار
من عاشقم به نگاهت ، اگرچه نا پيداست
زبان بسته من ، انتهاي هر غوغاست
تو برده اي دل ما را ، در اين زمانه غم
مرا کنون ز تو اين بس ، كه خاطرت با ماست
حديث عشق چه گويم تو را ، كه مي داني
هزار نكته كه از اشك چشم ما ، پيداست
مرا به ميهماني چشمان خود ، تو دعوت كن
نگو كه سهم نگاهم ، حوالت فرداست
چگونه مي شود آدم نشد ، به مكتب عشق
هواي سيب تو دارم ، گناه من اينجاست
دخیل مکتب عشقم ، کنون به مشق صبوری
چه جاي شكوه از عالم كه عشق پا بر جاست
ميان آينه تصوير، بي تو ، مي ميرد
نکرده درک ظهورت ، نشان غیبت ماست
نفس گرفته بوی تو را ، نام نامی لب ها
که واژه واژه مجنون ، تلاوت لیلاست
سلام بر تو که شد ورد پاک لب هایم
طنین گرم جوابت به خواب هم رویاست
تومُهر نامه اویی ، تو مِهر پنهانی
چه بیم غرقه طوفان ، که ناخدا با ماست
چه جاي طعن حريفان ، چه جاي ماتم و غم
كه قطره ، قطره نباشد ، اگر كه با درياست
اگر كه خلق جهان ، دل به ديده مي بندند
من عاشقم به نديده ، كه عشق من زيباست
نماند یاس و گلی ، هر چه بود پرپر شد
فدای غنچه نرگس ، که هم دم عیسی ست
تو از سلاله نوری من از تبار صبوری
امید منزل جانم ، به دیده منت هاست
ز مانده خاك تو ، اين جان ما ، بنا كردند
از آن سبب دل من ، در فغان و در غوغاست
تویي كه سوره فجري ، تو آيه آيه نور
به وقت بردن نامت ، ملك ز جا برخاست
تو را نديده ، بريديم دست خود ، از شوق
اگر ز چاه در آيي ، قيامتي عظماست
مگر شود كه بيافتد ، بدون اذنش برگ
جواب خواهش امن يجيب من ، مولاست
تو عاشقانه ترین شعر دفتر هستی
کلید نام تو مفتاح قفل این لب هاست
چگونه می شود آخر تو را ندیده برفت
اگر چه رفته من هم ، به عهد پا برجاست
تو انتهای هر چه سکوتی ، تو غایت بغضی
به فصل غیبت گل این زمین چه بی معناست
نبسته ساقي عالم ، بساط مستي را
خمي نهاده به پنهان ، نشاط ما بر پاست
تو آخرين قدحي ، ختم ساغر عشقی
تويي كه هديه صبري، خداچنين مي خواست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#68
ملالی نیست جز
سلام ای دوست
اینجا حال ما خوب است
ملالی نیست جز دوری
چه باید گفت با دنیا
که تقدیر مرا ، نا دیدنت فرمود
در اینجا آسمان ،گاهی دلش می گیرد اما،
بارش ابرش ، دگر مثل قدیما نیست
و مردم وقت کم دارند
و عادت کرده اند ، اری فقط عادت
به لبخندی سلام ات می دهند ، اما
نمی پرسد کسی حال تو را ، با عشق
و معنی نگاه خیس را
رمز سکوت مانده بر لب را
چه می گویم
کسی دلتنگیت را هم ، نمی فهمد
نمی دانم چرا دیگر نشانی از کبوتر نیست
در اینجا ، گاه گاهی ، یک کلاغی میرسد از راه
که می دانم و می دانی ، دوباره گم نموده راه منزل را
به منقارش ، بقایای چروک تکه صابونی
و پرهایی به رنگ آسمان شهرمان
آری صدای قار قارش ،
طعم دلگیر غروب جمعه پاییز را دارد
بجز زنگ حیاط خانه همسایه مان
دیگر صدای بلبلان در شهر، خاموش است
در این رنگین بساط راه و بی راهی ،
به جز رانندگان شهرما
دگر کمتر کسی ، در فکر راه مستقیم اینجاست
و مردم سخت در کارند ، بی تابند
برای زندگی ، البته وقتی نیست
زمان دل سپردن ، صبح تا شامی ست
همه در حال صرف فعل تنهایی
و من تنها
و تو تنها
و او تنها
و ما ، حتی شما،
تنهای تنهاییم و تنهایید
فقط آنها ، آری فقط آنها
همیشه با همند و ...
بگذریم ،
اما چه می گفتم ؟
عزیزم با تو می گفتم ،
که اینجا حال ما خوب است
نه من ، آری تمام مردمان خوبند
گناهش گردن آنکس که می گوید
در اینجا ، هم هوا ، هم آسمان ، پاک است و رویایی
اگر می میرد این همسایه
گویی ، مرگ همسایه برای مردمان
این زندگان ساکت و خاموش هم ، خوب است
کسی می خواندم ، باید ببندم کوله بارم را
و من ، با در ، اگر گفتم ،
کنون بشنو مرا ، دیوار
که من گفتم ، ولیکن باورش با تو
که من هم مثل دیگر مردمان شهرمان ، البته خوشبختم
در اینجا اشک در چشمی نخواهی یافت
کسی دردی ندارد ، غصه بی معناست
و اما آسمان شهر ما ، آبی ست
کبوترها ، میان اسمان شهر می رقص ند
به پایان آمد این دفتر
حکایت را ، شکایت را
کسی اما ، نخواهد گفت ، نخواهد خواند
حقیقت را ، کسی اینجا نمی خواهد
به پایان می رسم ، اما
کلاغی نیست
ملالی نیست ، جز ...
آری بجز این که
دلم تنگ است


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#69
راز
فهمیده ام که تو هم عاشق منی
باران تمام شب ،
در گوش ناودان
این راز را گشود
من مانده بودم و این راز سر به مُهر
من مانده بودم و این بغض در گلو
آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟
دست نسیم صبح
از گونه های خیس
آن اشک را زدود
قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود
فهمیده ام دگر ،
که تو عاشق تر از منی
دیشب ستاره ای
بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند
بر زلف تار شب
خورشید بسته ای
وقتی هزار شاخه گل هدیه کرده ای
صد قاصدک ، که رساند پیام عشق
وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند
دریافتم که تو ، عاشق تر از منی
وقتی به دل نگرفتی خطای من
آغوش را دوباره گشودی به روی من
با آیه ای دو باره نشاندی غبار غم
وقتی به یاد مهر تو این سینه باز شد
وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش
آن راز عشق تو از پرده شد برون
دانسته ام دگر
هر لحظه با منی
معشوق خوب من
معشوق عاشقی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#70
تو
ای تو
چگونه بگویم که کیستی ؟
آه ای بهانه باریدن دو چشم
تفسیر هر چه بغض
شیرین ترین غمی که به جانم نشسته است
ای بی تو هیچ هیچ
ای با تو اوج عشق ،
معنای هر چه هست
وقتی ندارمت
با این جهان بی "تو"
چه وا مانده ام به خویش
وقتی که با منی
من باشم و تو باشی و یک کهکشان امید
حتی خیال آنکه تو هستی ، مرا بس است
تو ترجمان واژه عشقی به لحن بغض
ترکیب با سخاوت بغضی ، به طعم عشق
ای رمز هر سکوت
ای راز هر سخن
خاری خسیده دیده من
بغض در گلو
هیهات از آنکه جز تو ، کسی را خبر دهم
تنها دلیل خنده ،
سرودن ،
سکوت ،
اشک
با من بمان ،
آری بمان ، که بی تو تمام است کار من
یکصد هزار " او "
این خیل پر تراکم " آن " های بیشمار
اما
تنها :تو"یی که تویی ، مهربان من
من بی تو بس غریب
در خویش مرده ام


من تو

وقتی نوشته شد که :
" من "
آنگاه خط فاصله
" تو "
آغاز فاصله ها را رقم زدند
من باشم و تو باشی و این فاصله ؟
چه تلخ
" من " را که از " تو " جدا کرد این زمان ؟
بی شک گمان کنم که " او"
این خط فاصله که همان ، خط تیره است
آغاز تیرگی ست
ای مهربان من
بردار فاصله ها را از این میان
بنویس " من "
بی هیچ فاصله " تو"
زیبا ترین ضمیر جهان
را به شکل " ما "
آری تمام عشق ،
در این " ما " نهفته است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,775 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,242 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,855 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان