امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه شعر بانوی تقدیر | مهناز آذرنیا
#1
لیتوگرافی:دنیای تجسم تصویر

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

نوشته ی مهناز آذر نیا

چاپ اول 1383

________________________________________________


نخستین مجموعه ی اشعار مهناز آذر نیا در سال های 42 تا 49 با نام های (( بچه های خوش باور آفریقا )) و (( خفقان )) سروده شد که به دلیل محتوای تند و سیاسی در محاق سانسور آن دوران افتاد و اجازه ی انتشار نیافت. در پی سال هایی که از پی آمد با نام های مستعار (( شاعر بی کتاب )) (( م.آ )) و (( آزاده )) اشعار خود را در نشریات به چاپ رسانید.اما با توجه به جو احتناق حاکم بر آن زمان از چاپ دو مجموعه اشعار در قالب (( دو بیتی ها )) و (( رباعیات )) صرف نظر کرد و گوشه ی انزوا گزید. و از این پس سالیان طولانی برای دل خود شعر سرود و نقاشی کرد. گفتنی است که آذرنیا نقاش با استعدادی نیز هست و برخی از تابلوهای او جوایز جهانی را ربود است.



بانوی تقدیر:

بانوی تقدیر با رویکرد و نگاهی اجتماعی، به ویژه از نگاه زنانه، کار او را رنگ و بویی تازه می بخشد









شعر اول:

در سلامت سبز سلام تو!


در سیمگون ترین سیاره

که سایه ی تو

در سازه ی سینه ای

می نوازد

سال های سرخ سیاه بختی را

در آن ساکت ثانیه ها

که سپیدارهای خاطره

سبب ساز سخات و سوزش اند

من، من ساده می رم

می روم تا کمند بادها

تا نفس های گره خورده شب

تا آنجا

که سمند تیز پای انجماد

فریاد سحوری را

ساکن می کند

در خلوت سراب

و سحر

با سروش سارها

به سفر می بَرد

خواب سپید سُهره ها را

من سراسیمه در باد

و راه ندارم

به سرای ساحره ها

می گویم: سلام! سلام ای سرو سلیمانی!

نگین انگشترم نیست در دست

سرِ بی سلامت

خواب ستاره نمی بیند

من آواره کدام ساحل بی سالارم!

من

سلام سبز سرنوشت سیاه بختانم

کدامین سرای

کدامین سلام؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
شعر دوم

من فریاد مشترکم با شما!


ترس از ما جدا نمی شود

ما، ترس را خانه می بریم

بعضی ها

بعد از مرگشان

قهرمان می شوند

آنان که درد کاشتند

افسوس بر جای نهادند

تو هیچ گاه بی بهانه گریسته ای؟

در خیابان ها

آدم ها

با نفرت راه می روند

ترس توی صدای ما راه می رود

گاهی روی سر انگشتان ما

و گاهی

پشت پلک هامان، می غلتد

من چشم هایی دیدم روی پیشانی

از حدقه آن

شرارت مرگ می جوشید

ترس از ما جدا نمی شود

ترس از ما جدا نمی شود

ما ترس را به خانه می بریم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
شعر سوم


من فریاد مشترکم با شما!


در این سرزمین اهورایی

عشق مرده است

و مردم

در انگار حقیت اند

مردم من، با اختناق و تازیانه، رفیق اند

و فقر رو دلهره

دو خواهر عبوس اند

نشسته مقابل هم

من قصه ی دلم

فاش می کنم

تاریخ نگاران

کتاب های قطور می نویسند

با تصاویر واژگونه

سایه ها نیز

سر در پی هم دارند

تلخی و تیرگی

با پلشتی، روی شانه های آن

راه می رود

آنان

در پی یک زندگی نیمه تاریک اند

برای فرار از دشمن

مهاجرت ناگزیر است

از زندگی ناگریز به مرگی ناگریز

من فریاد مشترکم با شما!

مرا گریه کنید!





تصویر جنازه های یخ زده، و لهیده

پشت آن سوی دیوار ها

و کرکس ها

که به صورتشان تُک زده اند

امید فرار از قفس مرگ را

به تاخیر می اندازد

به یاس مبدل

آدم های شهر باروت

از خود می گریزند

بین گریز ما و ماندن

منتهی به مرگ

و ماندن مرگ، ارجحیت دارد!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
شعر چهارم

من فریاد مشترکم با شما!



کشتار بی انتها

و همه چیز در تکرار مداوم تاریخ

دانه هایی که

در درون متراکم می شوند

در فصلی دیگر

رشد می کندد

و می ترکند

و پوست خود را

به دور می اندازند

من فریاد مشترکم با شما!

مرا گریه کنید

چه کسی بعد از مرگش قهرمان می شود؟

چه کسی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
شعر پنجم


در حافظه شهر





شهر من!

در آستانه چشمان تو، ایستاده ام

قلب گرسنه ام

ترا فریاد می زند

و بغض تو را

می طپد

: های جاده های ابریمین انباشته از عطر شقایق ها

: های پنجره های گشوده از روشنایی صبح گاهان

: های زندانیان در بند همیشه عاشق

چشمانم

طراوت

قلب هاتان می بوید

برهنگی روح شما

اسارت جانم را

پنهان می کند

شهر من!

در جاودانگی قصه هایت

در تلاطم جسرت هایت

تنها نشسته ای

جان چهان، منوّر کرده ای

می دانم که سر فراز خواهی ماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
شعر ششم


نمایش




پشت همین دیوار های خیس

کنار همان تفکرات کبود

و همان مردمان خسته

که پیوسته

می مُردند و می مُردند دمادم

آن دست های نامحدود

در توجه اذهان قریب

و حس مخفی حقارت

و بال بال زدن انسان

و گام هایی مانده در زنجیر، ترس و فریاد

و آن آسمان آبی

آبی

آبی

که هموراه در گرسنه گی کرکس ها یگانه می شد

و هنجار خوشبختی دخترکان نارس

در گِرد باد حراج

در گرو خیابان های شلوغ

صورتک های رنگارنگ

با تن متعفن مردان گرسنه

و دست مزد های یک شبه

هیهات!

از صبوری

در می چکد!

کدام پرنده؟

کدام آسمان تو را می برد تا دور ها؟

ای درفش پر تلاطم!

بادها ترا می نوازند

فریادها تورا می ستایند

و عاشقان، ترا می گریند، ا درفش خونین!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
شعر هفتم


در معبر جادو




از ژرفای ستاره ها ی نقره گون می گوئی

از عمق فَلس های ماهیان سیمگون

شب را

آشفته می کنی

و هجای سحر

بغض آلود می شود، به کرشمه ای

کاووش

در ابتدای چرخ کرده ای

به فریبی، خویشتن فریفته ای

ناهنجاری را

به تکامل، تفسیر می کنی

و ابعاد هستی را

با این همه خطوط واژگونه آغشته

به شوکران اتفاق، آمیخته ای

تقدیر تو را می برد

اما

جانت، آمیخته به طلسم جادوست

جالیز دستانت

در جهنم جادو جاریست

در جستجوی کدام جان

بیدار نشسته ای صبور؟

می روی، بی آنکه خواسته باشی.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
شعر هشتم


پشت دیوار زمان





پیله ها، بی قراری ها تنیده

و نادانسته ها

در باروم نفس می زندد

و بال هایی

که دمادم می رقص اند

عمر بی شباهت

و این زلال مانده در خاطره ها

بی شکیب می گذرد

قطار وحشت

دسته دسته می برد مردمان عاصی

از کمند سراسیمه ی زندگی

و من هنوز سر خوشم به عطر بوسه های کودکانه ام

آن سوی روزگاران

: پای کوبان قصه عق می خواندم بر جانشان

حال من و این تبسم خاموش

کنار صدای ممتد بوق ها و فریادها

و مردمانی خسته و بیمار

که نوبت به نوبت دور می شوند

در سراشیب مرگ

زندگی، کنار پرچین غصه ها

: خون های دامه بسته کنار دیوارها

مردان الفیونی و سرنگ

و مرگ، مرگ، مرگ

دست شفا نیست

بوی غربت در تو استحاله می شود

شناسنامه های باطله در گذر باد گم می شوند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
شعر نهم


نامش آرزو بود!






جستجو کن دست هائی که

عاشقانه

نوشتند ترا

و روزهای دیرینه ای

که در خطوط معوج بادها

پرسه می زد

شمایلت ناخشنود

و آوازت نگونسار

از تو پرسیدم نامت چیست؟ گفتی: ارزو

هیچ گاه منوّر بوده ای، یگانه؟!

از بن شاخه ها

تا تیر خلاص، بر بال آن کبوتر

همیشه گریزی در رهایی

ترا

بیادگار نوشتم از روزگارانی دور

که قامت در خجالت خاک می نشاند

اینگونه زیستی، خط خورده و خاموش

دور از همه ی حقیقت ها

حالا دست های تو

این سوی خرمن خستگی ها

فرود است در اندوه من

در مردمک صدف های این حلزون پیچ در پیچ

از تماشا

باز می گردی


و در این خالی سرد

با این اشیاء ناهمگون

این خاکستر پاشیده بر خواب ها

این اتاق سرد

می خواهی باز هم

بگویی از قصه ها

که جان

در جالیز جادو

جاوید است؟

و سال های خنده

که مرده اند در خواب زمستانی خرس های خاکستری؟

حالا چشم تو

جام جهان نمای جراحت هاست

من مدام در تو

خسته می شوم، جلاد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
شعر دهم


پرده ی آخر





و مادری در آن سوی میدان

می خواند: دژخیم! ماه مرا دزدیدی؟

حالا من با تو

و سلاح در دست تو

فریاد در بازوان من

و زلال گریه در تو

باد هم

زوزه کشان و زهرآلود

در زبَر زخم ها، می گذرد

از زنگار زاویه ی زمان

نقش این آه

می ماند در دفتر سپید ایام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه ی کامل اشعار کتاب عصیان از فروغ فرخزاد صنم بانو 17 1,058 ۰۸-۰۲-۰، ۰۸:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان