امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه شعر بانوی تقدیر | مهناز آذرنیا
#41
شعر چهل و یکم


آمیخته به دشنام!





ای غم!

تا کجا می بری مرا با خود؟

آنان که

چنگ در چهره ی سرنوشت می زدند

آنان که

سیتهنده بودند بر دشمنانگی اهریمه ها

در صحنه بر آیند

بنگزند گزش تلخی را

می دانم هیچ کس و هیچ چیز

در جهان فرادست خویش نباشد

به پویائی در فرخنای اعتماد

بر نمی تابد، آسایشی

مباد که خِرد

کار آمد شود

و مهر چهره بنماید

دژمُنشان می برند مردمان ساده را

بر لبه پرتگاه

و شمشیرهای آخته

می شکافد تارک سرهاشان.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
شعر چهل و دوم


آقای هیتلر!





اس اس ها پای بر زمین می کوبند

گشتاپو سلام می کند

و دست های قدرت بالا می رود

آقای هیتلر

بر فراز قدرت

جهان را کوچک، کوچک می کند

مرده ها

راه می روند

و ماه

مثل شباهت های رویای ما

در ذهن ما گم می شود

تعبیر دروازه های گشوده

ظهور بیداری نیست!

غبار خاکستر انهدام

گل ها، پرپر می کند

و زمین می سوزد

اینک، باد می وزد بر لاشه افیونی مردان در هم شکسته

و در شکاف فرهنگ نامه های آراسته

مردان دیگری می نویسند تاریخ را

و جمجمه ها، صحافی می شود در شقاوت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
شعر چهل و سوم


دختر و تازیانه!





باران

می بارد بر او

در سریر اندوهش، خاموشی

تن تنهایش

در تقدیر تاریک اش

با تبسم تازیانه ها

آزادی را

فریاد می کند.

و عشق را

انکار!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
شعر چهل و چهارم


پرندگان مهاجر!





حصارها می شکنم

من روح هراسان خلقی آواره ام

می آیم از دور دست ها

می آیم با ترنم باران

چیزی ندارم تا کسی آن را از من بستاند

و چیزی ندارم تا پنهان اش کنم

مقاوم ایستاده ام

چهره در چهره همهء طوفان ها

من وسعت فرو ریخته دیوارهای جهانم!

با زخمی عمیق در جانم

و دست هایی بارور

دست هائی که می سازند

دگر بار

خانه ای!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
شعر چهل و پنجم


با ریسمان عشق آویختن!





آن جا

پای جوبه دار

در انبوه گلسرخ

مردمان

مرگ را می رقص ند

و جمعیت

در کِشاکِش جمود جان ها

ناشناخته های دروغ را

فریاد می زنند

و با تبسمی مرگ بار

عشق را

چاووشانه پای می کوبند

و حلقه های گل

می آویزند بر گلوگاه عشق

و در جاری فوران مرگ

اضطراب را می تپند

و دسته دسته مرغان آسیمه

رهایی را می سُرایند

آن جا، پای جوبه دار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
شعر چهل و ششم


با ریسمان عشق آویختن!





آن جا، پای جوبه دار

عاشقان

سر به دارانند

آن جا

آخرین گواه روزهای رفته عاشقان است

و چشمان خون آلود و خسته شب

و آخرین طپش های شهر را

به تصرف می برد

و آن سو تر

کوسه ماهی های دهشت

زوبین ماهیگیران

و ریسمان هاشان

با خود می برند

و کرَجی بر دریا تهی ایست

باد هم

قلب عاشقان می نوازد

دمادم، دمادم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
شعر چهل و هفتم


پنجره ای گشوده در حسرت





در خاکستری آسمان

در خاک ریز فصل های مرده یک نسل

ناگاه می آیند

صبح طپش های تو را

فسخ می کنند

و در سپیدی دفتر دیگر

ثبت می شوی

آنان یک سز می برند تو را

فرزندان

عشق را

قی کرده اند

و تو را انگار

روزگار بدی به تماشاست!

جهان

همه اش بغض بیابان است

یادش بخیر! پدرم مرد با صفائی بود!

: همیشه عاشق بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
شعر چهل و هشتم


پنجره ای گشوده در حسرت!





هرگز نشنیده ام تقویم ها با تقدیر ها تاریکی کنند

فرادستان

فرودستان می شکنند

و تو هنوزم

تبسم هزاره های وحشت را

ورق می زنی

تا ظهور فصل هائی دیگر

تقویم ها

شاهدان تاریخ اند

اندوه را به تماشا می بری

و اجرام یک صبح ساکت

در ته فنجانت

به جای میماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
شعر چهل و نهم


خواب ستاره ها





هزار آه نمی سوز

نشسته کنار پنجره تقدیر

یک نفر می تکاند

پیراهن بی تن، در باد

و غایبی می برد تو را

تا خواب قافله لیلی

که نه میلی برای رفتن است

نه هوایی

برای ماندن

قصه ها هم

مثل جگر (( زلیخا )) سر خفام اند

از شعور کدام باغ گذر می کنی؟

خبر از خاموشی خورشید است

نه شنیدار آوازی؟!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
شعر پنجاهم


آسودگی





آگر شبی

فرو ریزد این دیوارهای پوشالی

دریغ های بسیار

در گمان تو

انعکاس بودن را می رباید

حالا، بی هیچ ابهامی

شمعدان نقره را

بگذار کنار آینه

و با نفس های ستاره سحری

پیشانی بر خاک بگذار

و بنشین در گذر اهورائی یکتا

و با هزار کهکشان دل سرخ

بخوان نام اش

که مهندس هست و نیست جهان

اوست پاینده.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,775 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,242 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه ی کامل اشعار کتاب عصیان از فروغ فرخزاد صنم بانو 17 1,097 ۰۸-۰۲-۰، ۰۸:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان