۱۸-۰۷-۹۳، ۰۹:۲۶ ق.ظ
شعر پنجاه و یکم
سفره های خالی
از میان ابرها
سو می کشد
تندیس سنگی افول یک ستاره
و راه شیری مهر
آغشته به شرحه خونابه می شود
ساعت های نحس
شلاق می زنند
آوای خسته گی طلوع را
در چشمان ارغوانی صبح
در رگباری نا خجسته _ به انتظار _
_ در خموشی ناپایدار
و نافرمان
و دریغی طاول زدخ و خفته
پشت دریچه های بسته
پشت سنگینی قفل های الکترونیک
صورتک هائی به تماشاست
در خنده هایی نامفهوم، گنگ مسخ
آوای این حدیث
به رفتار ناهنجار شب های بی ستاره بدیل می شود
و قرص ماه
دلتنگ، کنار صندوق چه گریه ها.
در حریم راکد این گنداب متعفن
چهره هایی که گم می شوند
شهر من هوای نفرت
هوای دروغ
کِشت می کند
و در خیل مرموز حسی غمناک
بغض کودکانه دست هائیی ملتمس را
می سپارد به سپه دار بادهای بی امان
زنان شهر من دلتنگ اند
و گاه بسیار می گریند
جمله گی، با سبدهای خالی
بی هیچ قوتی به خانه می رند
پیاز و کلم و کدومی لهیده همراه دنبه و ادویه
غذای گرمشان
نان ها خمیر و سیاه و بی وزن
زنان شهر من دلتنگ اند،
در بر سفیر بریتانیای کبیر!
درود بر (( بی بی سی )) و خانم مارگارت تاچر
درود بر مسیحای مقدس سی آی اِن
شکرانه مردمان من
تبسمی گنگ است، برای خداوندشان
این همه آشفته گی بی جنبش
این همه فرود و پر پر زدن
در پستوی خانه ها
شهر من!
فرجام ات کجاست؟
کدام تقدیر تو را یائسه کرده است
غارتگران، حقارت را می بلعند
و از پلکان شکیبائی
خاموش می گذرند تا شروعی، توطئه ای و فصلی دیگر
و آن ها
از روی جمجمه های ما
می روند بالا، بالا
تا جبروت
تا جبرئیل
آه چه میدانم...؟
سفره های خالی
از میان ابرها
سو می کشد
تندیس سنگی افول یک ستاره
و راه شیری مهر
آغشته به شرحه خونابه می شود
ساعت های نحس
شلاق می زنند
آوای خسته گی طلوع را
در چشمان ارغوانی صبح
در رگباری نا خجسته _ به انتظار _
_ در خموشی ناپایدار
و نافرمان
و دریغی طاول زدخ و خفته
پشت دریچه های بسته
پشت سنگینی قفل های الکترونیک
صورتک هائی به تماشاست
در خنده هایی نامفهوم، گنگ مسخ
آوای این حدیث
به رفتار ناهنجار شب های بی ستاره بدیل می شود
و قرص ماه
دلتنگ، کنار صندوق چه گریه ها.
در حریم راکد این گنداب متعفن
چهره هایی که گم می شوند
شهر من هوای نفرت
هوای دروغ
کِشت می کند
و در خیل مرموز حسی غمناک
بغض کودکانه دست هائیی ملتمس را
می سپارد به سپه دار بادهای بی امان
زنان شهر من دلتنگ اند
و گاه بسیار می گریند
جمله گی، با سبدهای خالی
بی هیچ قوتی به خانه می رند
پیاز و کلم و کدومی لهیده همراه دنبه و ادویه
غذای گرمشان
نان ها خمیر و سیاه و بی وزن
زنان شهر من دلتنگ اند،
در بر سفیر بریتانیای کبیر!
درود بر (( بی بی سی )) و خانم مارگارت تاچر
درود بر مسیحای مقدس سی آی اِن
شکرانه مردمان من
تبسمی گنگ است، برای خداوندشان
این همه آشفته گی بی جنبش
این همه فرود و پر پر زدن
در پستوی خانه ها
شهر من!
فرجام ات کجاست؟
کدام تقدیر تو را یائسه کرده است
غارتگران، حقارت را می بلعند
و از پلکان شکیبائی
خاموش می گذرند تا شروعی، توطئه ای و فصلی دیگر
و آن ها
از روی جمجمه های ما
می روند بالا، بالا
تا جبروت
تا جبرئیل
آه چه میدانم...؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت