امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه شعر بانوی تقدیر | مهناز آذرنیا
#51
شعر پنجاه و یکم


سفره های خالی




از میان ابرها

سو می کشد

تندیس سنگی افول یک ستاره

و راه شیری مهر

آغشته به شرحه خونابه می شود

ساعت های نحس

شلاق می زنند

آوای خسته گی طلوع را

در چشمان ارغوانی صبح

در رگباری نا خجسته _ به انتظار _

_ در خموشی ناپایدار

و نافرمان

و دریغی طاول زدخ و خفته

پشت دریچه های بسته

پشت سنگینی قفل های الکترونیک

صورتک هائی به تماشاست



در خنده هایی نامفهوم، گنگ مسخ

آوای این حدیث

به رفتار ناهنجار شب های بی ستاره بدیل می شود

و قرص ماه

دلتنگ، کنار صندوق چه گریه ها.

در حریم راکد این گنداب متعفن

چهره هایی که گم می شوند

شهر من هوای نفرت

هوای دروغ

کِشت می کند

و در خیل مرموز حسی غمناک

بغض کودکانه دست هائیی ملتمس را

می سپارد به سپه دار بادهای بی امان




زنان شهر من دلتنگ اند

و گاه بسیار می گریند

جمله گی، با سبدهای خالی

بی هیچ قوتی به خانه می رند

پیاز و کلم و کدومی لهیده همراه دنبه و ادویه

غذای گرمشان

نان ها خمیر و سیاه و بی وزن

زنان شهر من دلتنگ اند،

در بر سفیر بریتانیای کبیر!

درود بر (( بی بی سی )) و خانم مارگارت تاچر

درود بر مسیحای مقدس سی آی اِن

شکرانه مردمان من

تبسمی گنگ است، برای خداوندشان

این همه آشفته گی بی جنبش

این همه فرود و پر پر زدن

در پستوی خانه ها




شهر من!

فرجام ات کجاست؟

کدام تقدیر تو را یائسه کرده است

غارتگران، حقارت را می بلعند

و از پلکان شکیبائی

خاموش می گذرند تا شروعی، توطئه ای و فصلی دیگر

و آن ها

از روی جمجمه های ما

می روند بالا، بالا

تا جبروت

تا جبرئیل

آه چه میدانم...؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#52
شعر پنجاه و دوم


همان مرد مسافر!




وقتی که می رفت

چلچله ها، گریستند

بادها

نامش را

روی صخره ها نوشتند

دریا خروشان شد

و آسمان تاریک، تاریک

و دِشنه ها

پنهان

وقتی که می رفت

پنجره ها

بادبادک ها کودکی اش را

به رقص آوردند

و کودک اش

در بندای یک فصل

پرپر شد!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#53
شعر پنجاه و سوم


پرنده




با رویاهایی از سرزمین کودکی

هزاره های اندوه را

پشت سر می گذاریم

و دستانمان

چون پرنده ای گیج

ظلمت را کوچ می کند

ما در خم کوچه های حیرانی

عشق را

منتظریم.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#54
شعر پنجاه و چهارم


سرما




بر فراز سرم

پرچم شقاوت، افراشته ای

اتاق سرد

و من سرد

تصویر خاموش برادر بر هیبت دیوار

آینه ها،

از عشق قصه می گویند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#55
شعر پنجاه و پنجم


جنگ




بچه های جنگ، خسته اند

مثل جنگلی خفته در آتش

بیرون از تبسم دریا

وقت دیر است

و زمان

در چله ی گذر

دست های من بی گناه اند

مثل همان درفش سپید

که می رقص د تنهایی را در باد

من خوشبختی را

در عادت های ساده زندگی می بینم

مثل نفس کشیدن قناری

در سر انگشتان هوا

حالا کم کم از هم دور می شویم

و طنین گریه هامان

می ماند در رفتار خاطره ها و در فرداها

کودک دریا ندیده

واژه طوفان و موج را نمیداند

شباهت شکل تو

مهربان است

وقتی مادربزرگ

می گشاید قصه های دل اش

بر سریر امواج دل کودکان.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#56
شعر پنجاه و ششم


واحد 1




گفتی کلامی از انتهای یک آغاز

همه چیز

در انگار پسین بود
حتی طراوت چشم های همیشه عاشق تو

و شانه هائی

که

سنگ صبور بغض های من بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#57
شعر پنجاه و هفتم


واحد 2




در فرودیم

بر شکاف جاده ای خالی

می رویم، تا تباهی

مرواریدهای دلمان

گم شده است در گرداگرد امواج

نه بادبان فراخی

و نه سنگ خارایی، حقیقت افسانه شد

و خواب ها در گذر تکرار ایام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#58
شعر پنجاه و هشتم


واحد 3




یک پنجره بود

دور از دست رس به همه ی جهان

و این بازوان کوفته

کنار درگاه

ننوشتیم

نخواندیم

و ندانستیم

ستاره ها همیشه در دور دست ها دلنوازند

ندانستیم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#59
شعر پنجاه و نهم


عاشقانه




دستانم

جنگلی سبز

چشمانم

کهکشانی پر از راز

تقدیرم

آسمانی سراسر رویا

دلم در نوای عاشقانه تو

ذره ذره تکیده می شود

میان عریانی بوسه هایت

تناور می شوم

آتشفشان قلب تو

مرا به کجا می برد؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#60
شعر شصتم


در نیمه راه خاطره ها




از دروازه های رویا

باز می آیی

با سبدی از خاطره ها

: کودکی ها، عروسک ها، گل های عطر آمیز باغ چه

و قصه های شیرین

با دسته گل های بسیار بسیار

در بن بست نقره ای صبح

گل آفتاب گردان

خفته در بستر خواب

گهواره ی آسمان می چرخد در لابه لای آبی آبی

من در حیرت تبسم گل های سرخ قالی

جست جو می کردم پرواز پرنده را




سلام ای روزگار همیشه پیوسته دور

ای عابران معبر روشنائی

حالا

در این ریتم خاموش و گنگ

در فرود غم ناک این شب تاریک

از هجوم طوفان ها

هست سر های بی شماری بر دار

آشیانه ها ویران

هان برادر!

میعاد ما

این جاست

روی این خاک نجیب

و این درخت تناور

شعر ما، سرود رهائی از غل و زنجیر

و نگاهمان

در انتظار

در طلوعی خروشنده

و لبریز

از ستاره و سروش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه ی کامل اشعار کتاب عصیان از فروغ فرخزاد صنم بانو 17 1,058 ۰۸-۰۲-۰، ۰۸:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان