ارسالها: 7,817
موضوعها: 812
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۵
اعتبار:
10,217
سپاسها: 141
692 سپاس گرفتهشده در 44 ارسال
۱۲-۰۹-۹۵، ۱۱:۲۴ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۲-۰۹-۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ توسط d.ali.)
نداى قلب
نگاه تيره وپر از سوال جوادبه او دوخته شد
-چرا مهرى؟الان كه ديگه همه راضى هستن چرا نمى خواى بياى؟من كه قول دادم همه جوره مراقبت باشم.
مهرى لب خشك شده را با زبان تر كرد،بايد دل مى كند از شرايط تلخ!ارام گفت: دورى از خونواده واومدن به يه شهر غريب با ادماى غريبه سخته،از امروز مى خونم تا تو شهر خودم قبول بشم.
نگاه جواد رنگى از ارامش گرفت !اما با همان لحن گفت:تا فردا كه اخرين مهلت ثبت نام هست وقت دارى فكر كنى،خب من برم خداحافظ.
مهرى اين نگاه را ديد،نگاهى كه رنگ اسودگى داشت.قلبش مى گفت كه حضورش براى جواد ديگر مهم نيست،اگر زمانى بخاطر جواد قصد رفتن به دانشگاه ان شهر را داشت ،حالا بخاطر قلب غمگين وهشدار دهنده اش مى خواست از جواد دورباشد،جوادى كه ديگر مهرى برايش مهم نبود.
گويى درشهر ديگر دلبرى داشت.اشكش با رفتن جواد چكيدوگفت:مباركت باشه پسردايى.
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش
ارسالها: 327
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۵
اعتبار:
2,393
سپاسها: 0
5 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۱۴-۰۹-۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۸-۰۹-۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ توسط ثـمین.)
دوست نداشت برود.. اما از طرفی کنجکاوی قلقلکش میداد..او دیگر آنای ده ساله نبود و قطعا احسان هم احسان پانزده ساله نیست.. انا پانزده سالش شده بود و احسان یغینا نوزده سالش.. ان موقع ها خیلی شوخ بود و از شوخی با انا لذت می برد.. وقتی انا با خواهر احسان.. دختری به اسم مینا بازی میکرد و با او دعواش میشد..احسان به انا از وسایل خودش میداد و با او به حرف درباره ی دوستانش مشغول میشد.. و با او بازی میکرد و حتی گاهی اوقات برای اینکه انا از بغ در بیاید او را قلقلک میداد و سر به سرش میذاشت ..یادش می اید که باد کردن ادمس را از او اموخته بود.. مریم خانم مادر احسان و مینا بود و میشد دوست صمیمی مادربزرگ آنا.. و حالا بعد از سال ها این دو زن باهم قرار بیرون رفتن گذاشته بودند و به بهانه های مختلف انا و مادرش را به همراه خود کشاندند.. انا دختری امروزی و زیبا بود.. اما با تمام عقاید امروزیش .. موافق بود که به شاه عبدالعظیم بروند و در ان هوای سرد یادی از ان محیط قدیمی کنند.. مادر و دختر شانه به شانه ی هم به سمت کوچه میرفتند.. تا به سه شخص منتظر و یوار بر ماشین برسنند...انا از لبخند های پسرانی که گوشه و کنار کوچه ایستاده بودند و سعی در جذب نگاه انا داشتند گذشت .. نگاهش به نگاه پسری کت قهوه ای گره خورد و پسر لبخندی دلربا به صورتش پاچید ..انا به سمت مخالف چرخید که مادرش گفت ..
:
_ کجا میری انا؟ همینه دیگه .. مامان بزرگ و مهناز خانم منتظرن..
و نگاهش مجدد به سمت پسر سر خورد .. ایا او واقعا احسان بود؟ انگار درک این موضوع برای احسان هم دشوار بود.. واقعا توی اون کت میدرخشید و هیکلی که با پنج سال پیش بسیار تفاوت داشت در ان خودنمایی میکرد..بعد از سلام و احوال پرسی ؛ سوار ماشین شدند و انا دقیقا صندلی پشت احسان جا خوش کرد.. یعنی مادرش مقصر شد.. چون به وسط علاقه داشت..و انا مجبور به کنار نشستن مجبور شد..حتی باورش نمیشد احسان رانندگی کند.
بعد از مدتی انا از نگاه های احسان یک حالتی شده بود .. دلش میخواست نگاهی به او بندازد و قشنگ براندازش کند.. اما میترسید که اخسان فکر دیگری درباره او کند و البته از این که کسی او را ببیند شرم داشت .. و یا شاید نمیدانست چگونه نگاهش را روی او سر دهد که ان دلخور نشود.. بی خیال موضوع شد و خود را با نگاه کردن به ابران پیاده سرگرم کرد.
مامان بزرگ_ احسان جان .. اهنگی چیزی نداری بزاری ؟
احسان سرشو خواروند و گفت :
_ راستش خاله .. من رپ گوش میدم اما اهنگ پاپم دارم .. ولی قول نمیدم عالی باشن..
موزیک ها رو پشت هم رد میکرد و دقیقا اهنگ های که انا زیر لب زمزه میکرد نگه میداشت.انا بعد از مدتی این را متوجه شد و به حرف های مینا گوش سپرد؛
مینا _ ببین احسان .. فکر نکن یادم رفته تو خونه گفتی البرزیا ادمای عالی نیستن..و از اونجا زن نمگیری
مینا دوسال از انا کوچک تر بود و هنوز بچه بود.. اما انا درست مانند دختر های هفده هحده ساله بود .. هم ترز فکرش هن ظاهرش..
یادش افتاد که مریم خانم البرزی بود و شوهرش تهرانی اما در حال حاضر در کرج زندگی میکردند..
احسان زد به نوک دماغ مینا و گفت :
_ از موری چشم توام که شده حتما زن از تهران میگیرم..
ته دلش جوش خورد..
مامان بزرگ _ راستی احسان جان.. میگم کارت چی شد؟
احسان _ والا خاله چی بگم؟ شاید برم سپاه..
مینا _ هه.. بری سپاه باید زن چادری بگیری.. باید از الان دور تمام مانتویارو خط بکشی..
و نگاهی به انا انداخت..
احسان _ این که مشکلی نیست .. زن مانتویی میگیرم میگم خانومم چادرم سرش کته..
تا پایان ان روز همان اش بود و همان کاسه..حرف های دو پهلوی احسان و بخشش قاشقش برای خوردن اش نظری به انا و گذاشتن اهنگ های عاشقانه .. راستش انا ان روز حس خوبی داشت.. اما فکر میکرد او هم مانند همه ی پسر هاست.. دلش میخواست جلوی همه خوب جلوه کند .. بگد و بخندد و گل مجلس باشد .. اما انا جواب درست را دو سال بعد فهمید .. وقتی که احسان به خواستگاریش امد و انجا بود که جواب همه ی سوالاتش در ذهنش منفی بود منفی بود ..و او واقعا عالی بود
ما را به نیمه پر لیوان چه کار ¿?
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..
ارسالها: 7,817
موضوعها: 812
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۵
اعتبار:
10,217
سپاسها: 141
692 سپاس گرفتهشده در 44 ارسال
۲۰-۰۹-۹۵، ۱۲:۵۷ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۰-۰۹-۹۵، ۰۲:۰۳ ب.ظ توسط d.ali.)
ذوق كودكى
سيب زمينى زير كابينت قل خورد وگفت:حالا خيالم راحته ،كسى منو نمى بينه كه بخوره.
صداى ملوس كودكى تو اشپزخونه پيچيد:مامان بلا مهتم شى ميذالى ببلم.١
صداى مهربون مامان بلند شد:مامان جان برات نون وپنير مى ذارم.
صداى كودك لرزيد:احشان يه خولاكى اولد بود مى دوف پوله اس.٢
مامان كابينتها رو باز و بسته كرد :مامان جان سيب زمينى مى خواد،نداريم .مغازه ها بسته اس.
سيب زمينى به خود گفت:برم تو دهن اين كوچولو بهتره يا بگندمو برم تو سطل زباله؟
قل خورد و خود را به پاى كوچو لوى امير زد.امير كوچو لو ذوق زده گفت:مامان ببين يه
شيب ژمينى پيتا كردم.
سيب زمينى تو چشماى كودك چنان ذوقى ديد كه از خدا تشكر كرد كه سيب زمينى شده كه كودكى را شاد كند.
١-مامان برامهدم چى ميذارى ببرم؟
٢-احسان يه خوراكى اورده بود مى گفت اسمش پوره اس.
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش
ارسالها: 895
موضوعها: 64
تاریخ عضویت: خرداد ۱۳۹۵
اعتبار:
5,362
سپاسها: -33
7 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
سرِ زن، بدجوری شکسته بود و خون از سر و رویش جاری بود. شوهرش تا کنار تخت معاینه، همراهیش کرد.
خانوم دکتر روسری زن را پس زد و به شکستگی نگاهی اندخت.نچ نچ کنان پرسید :
-چطوری همچین بلایی سرت اومده؟
زن سرش را زیر انداخت و آهسته گریست .خوب می دانست که شوهرش از جواب او تا چه اندازه وحشت دارد .
ارسالها: 7,817
موضوعها: 812
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۵
اعتبار:
10,217
سپاسها: 141
692 سپاس گرفتهشده در 44 ارسال
۲۷-۰۹-۹۵، ۰۹:۵۸ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۰۲-۱۰-۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ توسط d.ali.)
توجه خواهى
به چشمان پر اشك دختر نگاهى كردوگفت:پيداش مى كنم ،گريه نكن ،اگه پيدا نشد خودم با خونواده ات حرف ميزنم.
دختر بدون حرفى به سمت نيمكتش رفت ونشست.
معلم رو به بچه ها گفت:همه كيفا رو ميز .
همهمه كلاس رو پر كرد واعتراض بلند شد:خانوم شايد تو راه گم كرده،شايد از كلاس ديگه كسى اومده وبرداشته ،…
دخترك زير ميز رفت وانگشتر را اهسته تو جيب لباسش انداخت ولبخندى روى صورتش درخشيد.
خوشحال بود كه توانسته بهانه ايى براى توجه معلم محبوبش پيدا كند.
خدايا تو ببين
خدايا تو ببخش