امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|استاد رحیم معینی کرمانشاهی
#1
صبر خدا

عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم .
همان يك لحظه اول، كه اول ظلم را ميديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را با همه زيبايي و زشتي، به روي يكدگر، ويرانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه در همسايه صدها گرسنه
چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پيمانه ميكردم .
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه مي ديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را واژگون مستانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز كرده
پاره پاره در كف زاهد نمايان ، سبحه صد دانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو، آواره و ديوانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپاي وجود بي وفا معشوق را، پروانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
بعرش كبريايي، با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را وارونه ، بي صبرانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
اگر من جاي او بودم
كه ميديدم مشوش عارف و عامي
ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كش
بجز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري
در اين دنياي پر افسانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد !
چرا من جاي او باشم
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و
تاب تماشاي تمام زشتكاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من بجاي او چو بودم
يكنفس كي عادلانه سازشي ، با جاهل و فرزانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي
ناله اي ميشكند پشت سپاهي ، گاهي
گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد
سالك بي خبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي
روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
او سپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي
عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب
بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي
اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم
در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر طوفان زده سنگيست پنهاهي گاهي
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
چه گويم ، چها ديده ام سالها
اسيرانه ناليده ام سالها
كلامي پسند دلم اي دريغ
نه گفتم نه بشنيدهام سالها
من آن شمع خود سوز زندانيم
كه دزدانه تابيده ام سالها
چو ابر پريشان در كوهسار
چه بيهوده باريده ام سالها
در اين بو ستان در خور آتش است
گياهي كه من چيده ام سالها
ز بي مقصدي چون يكي گردباد
به هر سوي گرديده ام سالها
زلبها ي من خنده هرگز مجوي
من اين سفره بر چيده ام سالها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
بيان نامراديهاست اينهايي كه من گويم
همان بهتر به هر جمعي رسم كمتر سخن گويم

شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم

خدا را مهلتي اي باغبان تا زين قفس گاهي
برون آرم سر وحالي به مرغان چمن گويم

مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
غم بي همزباني را براي كوهكن گويم

بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم

از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم

تو مي آيي ببالينم ، ولي آندم كه در خاكم
خوش آمد گويمت اما ، در آغوش كفن گويم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
من كه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا
منكه بيزارم ز كارگل ، چه تزويري مرا

منكه سيرابم چنين از چشمه ي جوشان عشق
خلق اگر با من نمي جوشد ، چه تاثيري مرا

منكه با چشم حقارت عالمي را بنگرم
سنگ اگر بر سر بكوبندم ، چه تاثيري مرا

خامه ي قدرت بنامم برگ آزادي نوشت
اي اسيران زين گرامي تر، چه تقديري مرا

نام من در زمره ي اين نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصويري مرا

نشعيه جاويد من از باده ي شوريدگيست
بهتر از اين مست خواهي ، با چه تخديري مرا

من بدين ويراني دل بسته ام اميد ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعميري مرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
ميگريم و مي خندم ، ديوانه چنين بايد
ميسوزم وميسازم ، پروانه چنين بايد

مي كوبم ومي رقص م ، مي نالم وميخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد

من اين همه شيدايي ، دارم ز لب جامي
در دست تو اي ساقي ، پيمانه چنين بايد

خلقم زپي افتادند ، تا مست بگيرندم
در صحبت بي عقلان ، فرزانه چنين بايد

يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد

موي تو و تسبيح شيخم ، بدر از ره برد
يا دام چنان بايد ، يا دانه چنين بايد

بر تربت من جانا ، مستي كن ودست افشان
خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
اي جهان زشت خو اينقدر زيبايي چرا
با همه نادان نوازي هات دانايي چرا

سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا

حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا

چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا

با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا

من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا

حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا

سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا

در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا

كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا

جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا

شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا

اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
اين زمان در سايه ديوار حاشايي چرا

اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
من در آن كوشش كه چون بندم دهان خويش را
دل در اين جوشش كه بفزايد فغان خويش را

شكوه ها هم مرهمي بر سينه ي مجروح نيست
در دهان بايد بسوزانم زبان خويش را

رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را

هر چه غم رنجم دهد در سينه جايش گرمتر
واي من كازرده سازم ميهمان خويش را

هر گلي افتد ز شاخي من بخاك افتم ز رنج
با نسيمي ميدهم از كف توان خويش را

چون شدم بي بال و پر خورشيد سوزانتر دميد
با پر خود هم نبستم سايبان خويش را

داغم از دشمن بدل افزون ولي ماندم تهي
روز سختي كازمودم دوستان خويش را

هر كه دامان پاكتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها كرده ام اين امتحان خويش را

ناله سوي عرش دارم از عذاب فرشيان
تا چه تيري در ميان بندم كمان خويش را

هيچ سيمايي بچشمم راستين نقشي نداشت
پوچ ديدم چون حبابي آرمان خويش را

چونكه سوزاندي خدايا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمين وآسمان خويش را

جز غباري زين بيابان هيچ سو چشمم نديد
زآنكه گم كردم از اول كاروان خويش را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
گر بخون دل ميسر آب وناني شد مرا
در مقام صبر اين هم امتحاني شد مرا

عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحب قراني شد مرا

طوطي و آينه ديدي ، شاعر وعزلت ببين
سايه ديوار حيرت همزباني شد مرا

هر زمان ثابت شدم در سير اين صحراي كور
ريگ غلطاني دراي كارواني شد مرا

تا گلي از روزن طاق قفس بويم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردباني شد مرا

در صف اين گله بودم از تواضع بره اي
هر كه در دست آمدش چوبي شباني شد مرا

ايكه مي جويي مكان وحال و روزم را بناز
كوچه هر خانه بر دوشي نشاني شد مرا

روزگارا من حريفم هرچه پا پيچم شوي
غيرت از قيد وارستن تواني شد مرا

من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار
هر سراي دوستانم ، بوستاني شد مرا

ايكه خود غرق سلاح جوري و ما بي سلاح
هر دعاي نيمه شب تير وكماني شد مرا

در من از خورشيد سوزان قيامت باك نيست
بال عنقاي كرامت سايباني شد مرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,551 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,148 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,634 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان