امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار علی حیدری | بوی نور
#1
عجب زیبایی !!


گفتمش :
وای عجب زیبایی !!
در میان همه مخلوق جهان , یکتایی
از کجا این همه ناز آوردی !؟
این همه غنچه خوشرنگ , کجا پروردی !؟
سوختی هرچه در این رهگذر است
عاشق و عارف و صاحبنظر است !
کیستی اهل کجایی ز کجا آمده ای !؟
کاین چنین مغروری , همه را می کشی و معذوری !!

گفت :
من عطر گل عشق خدایان بودم
سالها عاشق انسان بودم
راه ها پیمودم
پرده ها بگشودم
گاه باران گشتم
گاه سیلاب شدم
گهی آتش شدم و خرمن دل سوزاندم
گاه چون آب روان لاله و گل رویاندم
گاه در خندۀ جام
گاه در گریه شمع
گاه چون خون شدم و در دل عاشق ماندم
گاه چون آیینه در دیده معشوق نشستم
همۀ نامۀ پر سوز و گدازش خواندم ...

گفتم :
این باور من نیست ...!
نشانی به من آر .

گفت :
این نکته ز عطر گل اندیشه بپرس !
باورت نیست !؟
از آن رند هنر پیشه بپرس !
باز کن دفتر آن کوه سراپا تدبیر
تا نماید تعبیر ,
خواب آشفته تو
تا مگر باز کند , دیدۀ خُفته تو
دفتر شاه سخن را چو گشودم , این گفت ,

((در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد رُخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و , بر آدم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد . ))
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
گنج سعادت

یک روز فرشتگان نشستند
در خلوت خویش حلقه بستند
منظور از این تجمع پاک
دستور رسیده بود ز افلاک
تا گنج سعادت جهان را
آن مخزن پاک بی نشان را
در جایگهی کنند پنهان
تا دست بد آن نیابد انسان
هر چند که جستجو نمودند
آگاه ز هر کجا که بودند
دیدند بشر از آن خبر داشت
آیینه صفت , بر آن نظر داشت
فریاد به حق رسید , کای دوست !
فرمای که گفتۀ تو نیکوست
این گنج کجا کنیم پنهان ؟
تا دست بدان نیابد انسان
فرمود بشر پر از معما است
یک لحظه , چو قطره , گاه دریاست
گر خواست که مطلبی بداند
بی شبهه بدان که می تواند
دانشور و دانش آفرین است
باهوش ترین و بهترین است
هرجا که نهان کنید این گنج
پیداش کند , نمی برد رنج
یک جای نهان ترین مکان است
کان گنج همیشه در امان است
جایی که بشر نمی زند سر
تا خون نخورد , نمی زند در !
آنجا که حریم خانۀ ما است
هر چیز که گم نموده آنجاست
آنجاست که عشق نطفه دارد
خورشید ازل , شکوفه بارد
کانون وفا و مهربانی است
سرچشمه گنج آسمانی است
آن نقطۀ بکر مانده , جان است
آن جاست که آدمی نهان است
انسان همه جا رود , جز آن جا
این گنج نهان کنید آن جا
بیچاره بشر خبر ندارد !
در سینه خود چه گنج دارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
دل به دریا زدن ...
دل به دریا زدن شجاعت ماست
غم دنیا نخوردن , عادت ماست
گر بریدیم بند خواسته ها
نکته اش در کتاب همت ماست
دیدن روی عاشقان هر روز
بهترین ساعت زیارت ماست
با جهان بودن و نبستن دل
گر میسر شود , سعادت ماست
اگر از خویشتن جدا گشتیم
در طریقت , کمال رفعت ماست
دوستی گفت : راز هستی چیست !؟
گفتمش نقطۀ درایت ماست !
دشمنی دیدن و وفا کردن
فصل شیرینی از حکایت ماست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
در آرزوی رهایی !


خدایا آشنایی را به ما بخش
طریق باوفایی را به ما بخش

در آن محفل که از دلها سخن نیست
سکوت و بی صدایی را به ما بخش

ز رنج بندگی رنجور گشتیم
ره و رسم خدایی را به ما بخش

درون ها تیره شد ! شمعی برافروز
صفای روشنایی را به ما بخش

از این رندان در این آشفته بازار
ترحم کن جدایی را به ما بخش

چه بی معنی در این زنجیر ماندیم
خداوندا رهایی را به ما بخش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
سرگذشت روزگار


عزیزم آن چه در این روزگار می بینی
حکایتی است که از روزگار پیشین است

به پای صبر و توانایی و تحمل بود
اگر درخت زمان , گاه میوه شیرین است

بگوش جان بشنو این سخن مبر از یاد
تمام زندگی ما کلاس تمرین است

به عیش کوش در این لحظه چون که روشن نیست
که لحظه های دگر بهتر و به از این است

ز خود بپرس و بیاموز هر چه می خواهی
که این کلید دو صد گنج و دین و آیین است

جدا شو از همه اما بتاب چون خورشید
که چشم نور از آن دور رو به پایین است

شکار زاغ چرا !؟ تا که مرغ عشق اینجاست
ز شام تیره گذر کن که روز رنگین است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
عشق و دریا ...!


گفت :
(( عشقم دریاست ))
گفتمش : می دانم

گفت :
(( دریا زیباست ))
گفتمش : می دانم

گفت :
(( اما همه موج است و خطر ))
گفتم : این بوده مرا مدّ نظر

گفت :
(( این میوه درونش تلخ است
دادگاه بلخ است
در دل محکمۀ عشق , خدا ناظر نیست
هیئت منصفه ای حاضر نیست
عشق شمشیر به کف منتظر است
خون اگر گریه کنی بی ثمر است
مُژه بر هم بزنی صد خطر
پای بر هم بزنی صد خطر است
یک دل پاک جدا از گِل نیست
عشق جان می خواهد
آن چه داده است , همان می خواهد ...))
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
زندگی


زندگی یک راز است
راز لبخند طراوت ها
زندگی یک رنگ است
رنگ زیبای جدا گشتن از عادت ها
زندگی یک حرف است
حرف عشق است میان علف هرزه صحبت ها
زندگی یک نام است
نام آنکس که نویسی هر روز
دوستت می دارم
زندگی یک خبر است
خبرِ برزگری ساده و پاک
که بگوید امروز غنچه هایِ گُلِ سُرخَم وا شد
که بگوید امروز نم نم بارانی آمد و باغچه ها زیبا شد
که بگوید امروز , بلبل غمزدۀ دیروزی شاد و خندان شده است
زندگی لبخند است
زندگی امید است
زندگی یعنی من
زندگی یعنی تو
زندگی یعنی عشق
و همین هاست شکوفایی تاکستان ها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
کو اهل دلی ...!؟


گرگی اگر شکار کند گوسفند را
این حالت طبیعی و رفع نیاز اوست

عابد هزار خُدعه و نیرنگ میزند
اما نگاه خلق به ریش دراز اوست

باور مکن که گُربه زاهد نماز کرد
صد طرح فتنه دوخته بر جانماز اوست

آن جا که جای داد و ستد گشت , کعبه نیست !
آن خانۀ دلست که فارغ ز های و هوس ت

گفتم به پیر میکده اهل دلی کجاست !؟
آهی کشید و گفت : ... مرا نیز آرزوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
بار جدایی ...!

جدا از من مشو بر دل منه بار جدایی را
مسوزان با فراقت رشته های آشنایی را

دلِ من خُفته در دامانِ مهرت با دو صد امید
ترحّم کن ! مزن بر هم تو این خواب طلایی را

به کاخ دولت وصلت شدم نزدیک , در بستی
چنین کردی بیاموزی به من رسم گدایی را

دل از من بردی و در دست تردیدم رها کردی
دل سرگشته , کی داند طریق خودکفایی را

طبیبم را زد درد عشق گفتم ! گفت : معذورم
نمی دانم چه باید کرد , درد بی دوایی را

رفیقان جملگی رفتند , بزم اُنس خالی شد
جدا کردند از میخانه , رسم پارسایی را

توان بگذشت از جور رقیب و زخم گفتارش
ولی هرگز نمی بخشم , گناه بی وفایی را

مزن بر سینه دست رد , اسیر عشق را جانا
که عاشق پاس می دارد , موازین خدایی را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
پرسید : عشق چیست !؟


گفتم , شراب بوسه گرم لبان توست
گفتم , حلاوتی است که اندر بیان توست
گفتم , حکایتی است که روشن نشد هنوز
آغازش از کجاست !!
شاید حرارتی است , که در سینۀ خداست
یک درد بی دواست
یک موج بی صداست

پرسید : عشق چیست !؟
گفتم , نگاه منتظر و مانده بر در است !
گفتم , محبتی است که در چشم مادر است
گفتم , طلوع روشن خورشید بامداد
گفتم , فروغ ماه , که در چشمه اوفتاد
گفتم , ستاره ایست , به شبهای کاروان
گفتم , طلیعه ایست , از اعماق آسمان ...

پرسید : عشق چیست !؟
گفتم کلام آخرم این است
گوش کن !
آن دم که در تلاطم توفان زندگی
آن لحظه ها که روزنه ای از امید نیست
یک مژده
یک تبسم شیرین , زندگی است .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
abarin05 (۱۵-۰۱-۹۸, ۰۳:۰۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان