امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر شعر | سیمین بهبهانی
#1


بیوگرافی زنده یاد سیمین بهبهانی



[عکس: hhe1545.jpg]


سیمین خلیلی معروف به "سیمین بهبهانی" شاعر سرشناس ،روز ۲۸ تیر ۱۳۰۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. او فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است.

پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌‌گفت و ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و رمان‌ نویس هم بود.
مادر او فخرعظمی ارغون ( 1316 ه.ق - 1345 ه.ش ) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیرتومان و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی) بود. فخر عظمی ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم ونثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوییسی آموخت.

زنی که از شاعران موفق زمان خود بود، در انجمن نسوان وطن خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. به عضویت کانون بانوان و حزب دموکرات هم درآمد و به عنوان معلم زبان فرانسه در وزارت فرهنگ آن زمان (آموزش و پرورش) خدمت می کرد.
پدر و مادر سیمین که در سال 1303 ازدواج کرده بودند، در سال 1310 از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.


[عکس: hhe1546.jpg]


سیمین هم خود ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و با نام فامیلی همسر خود نام بردار شد و هر چند بعدتر با منوچهر کوشیار ازدواج کرد اما شهرت هنری خود را بر اساس نام خانوادگی همسر اول حفظ کرد. منوچهر کوشیار در سال 1363 درگذشت و در نزدیکی نوه اش در امام زاده طاهر به خاک سپرده شد. خانم بهبهانی همچنین سال ها دبیر آموزش و پرورش بوده و شاگردان او خاطرات نیکی از او دارند.

سیمین بهبهانی از کودکی و جوانی سری پر شور داشت. چندان که هم سابقه تحصیل در مدرسه عالی مامایی را داشت و هم در دانشکده حقوق دانشگاه تهران و نیز همکاری با شماری از مطبوعات را. او که سه فرزند (علی، حسین و امید) را در دامان خود پروراند، نگاه مادرانه به دیگران را در اشعار خود نیز بازمی تاباند. وی جوایز متعدد ادبی و حقوق بشری نیز دریافت کرده است.

در سال 1382 موسسه انتشاراتی نگاه مجموعه اشعار او تا آن زمان را در یک مجلد نفیس در 1200 صفحه به چاپ رساند که بسیار مورد استقبال قرار گرفته و به چاپ های متعدد رسیده است.
سیمین بهبهانی به بانوی غزل شهرت دارد و برخی از اشعار او به اندازه آثار کلاسیک شعر فارسی مشهور و محبوب اند و به خاطر تسلطی که بر اوزان شعر فارسی داشت و وزن های جدیدی که خود ایجاد کرده بود مورد استقبال سازندگان آثار موسیقایی قرار گرفت. تازه ترین مورد، سروده «چرا رفتی» با صدای همایون شجریان است.

مهم ترین تخصص شاعرانه سیمین بهبهانی که موجب حیرت و تحسین می شد کشف، به کارگیری یا ابداع اوزان تازه و نیز سرودن اشعار در مصراع های طولانی بود در حالی که وزن را با دقت رعایت کرده بود و با مهارتی خیره کننده قالب های کهن را در شکل تازه و با مضامین مدرن عرضه می کرد و چندان در این کار و خلاقیت های نوآورانه در عرصه غزل چیره دست بود که «نیمای غزل» لقب گرفت.

[عکس: hhe1547.jpg]

آثار سیمین بهبهانی:
- سه تار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
- جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
- چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
- مرمر (۱۳۴۱/۱۹۶۱)
- رستاخیز (۱۳۵۲/۱۹۷۱)
- خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰/۱۹۸۰)
- دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
- گزینه اشعار (۱۳۶۷)
- درباره هنر و ادبیات (۱۳۶۸)
- آن مرد، مرد همراهم (۱۳۶۹)
- کاغذین جامه (۱۳۷۱/۱۹۹۲)
- کولی و نامه و عشق (۱۳۷۳)
- عاشق تر از همیشه بخوان (۱۳۷۳)
- شاعران امروز فرانسه (۱۳۷۳) [ترجمه فارسی از اثر پیر دوبوادفر ، چاپ دوم :۱۳۸۲]
- با قلب خود چه خریدم؟ (۱۳۷۵/۱۹۹۶)
- یک دریچه آزادی (۱۳۷۴/۱۹۹۵)
- مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
- یکی مثلا این که(۲۰۰۵)

درگذشت سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران در 15 مرداد ماه به کما رفت و در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شد و در نهایت بامداد سه شنبه 28 مرداد ماه 1393 به علت ایست قلبی و تنفسی درگذشت.
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
بهتر ز بوسه هست و فراموش می کنی ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می کنی

عریان ز راه می رسم و پیکر مرا
پنهان به بوسه های گنه جوش می کنی

شرمنده پیش سایه ی پروانه می شوم
زان شمع شب فروز که خاموش می کنی

ای مست بوسه ی دو لبم ، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش می کنی

مشکن مرا چو جام ، که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش می کنی

سیمین ! تو ساقی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیاله ی هر گوش می کنی


{ سیمین بهبهانی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
امشب ...

[عکس: 24829183185359973506.jpg]
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
دل در گرو اوست هنوز ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------


[عکس: 15890275844239071701.jpg]

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم


گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم


گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم


گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم


گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم


گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم


{ سیمین بهبهانی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
درس امروز ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه ها صبحتان به خیر ! سلام
درس امروز « فعل مجهول » است
فعل مجهول چیست ؟ می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است
...
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید ..

ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم

ژاله ! از درس من چه فهمیدی ؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
دِه ، جوابم بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟

خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین ، انتقام جو گفتم :
بچه ها گوش ژاله سنگین است ؟
دختری طعنه زد که، نه خانم !
درس در گوش ژاله - یاسین - است !

باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره ی او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره ی او

آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود :

فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

در غم آن دو تن، دو دیده ی من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود ؟

گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لاله ی او

ناله ی من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه می گفتم
درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟

فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بُوَد که در او
مادری بی پناه می سوزد ...


{ سیمین بهبهانی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
سکوت اگر نشانه رضا بود ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
سکوت اگر نشانه رضا بود
چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را
نگاه اگر پیام آشنا بود چرا تمنا نکنم نگاه گیرای تو را
به دلم نقش وفا خطوط مژگان تو زد
به شبم رنگ سحر غروب چشمان تو زد
به چشم مستی بخشت ز عشق اثر می بینم
ز جلوه فروردین شکفته تر می بینم
سکوت گویای تو را
نگاه گیرای تو را
چشمانت بود آئینه ای روشن چون دل اهل صفا
تصویری ز سیمای سحر می خندد در این آئینه ها
نگه من بسوی نگهت چو کبوتر برد نامه دل
به هوایت زند پر که مگر شبی آگه ز هنگامه دل
گمان برم که خاطر تو رضا عاشقان پسندد
دل تو هر چه خاطر من طلب کند همان پسندد ..


{ سیمین بهبهانی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
قلم چرخید و فرمان را گرفتند

ورق برگشت و ایران را گرفتند


به تیتر «شاه رفت ِ» اطلاعات


توجه کرده کیهان را گرفتند


چپ و مذهب گره خوردند و شیخان


شبانه جای شاهان را گرفتند


همه ازحجرهها بیرون خزیدند


به سرعت سقف و ایوان را گرفتند


گرفتند و گرفتن کارشان شد


هرآنچه خواستند آن را گرفتند


به هر انگیزه و با هر بهانه


مسلمان نامسلمان را گرفتند


به جرم بدحجابی، بد لباسی


زنان را نیز، مردان را گرفتند


سراغ سفره ها، نفتی نیامد


ولیکن در عوض نان راگرفتند


یکی نان خواست بردندش به زندان


از آن بیچاره دندان را گرفتند


یکی آفتابه دزدی گشت افشاء


به دست آفتابه داشت آن را گرفتند


یکی خان بود از حیث چپاول


دوتا مستخدم خان را گرفتند


فلان ملا مخالف داشت بسیار


مخالفهای ایشان را گرفتند


بده مژده به دزدان خزانه


که شاکیهای آنان را گرفتند


چو شد در آستان قدس دزدی


گداهای خراسان را گرفتند


به جرم اختلاس شرکت نفت


برادرهای دربان را گرفتند


نمیخواهند چون خر را بگیرند


محبت کرده پالان را گرفتند


غذا را آشپز چون شور میکرد


سر سفره نمکدان را گرفتند


چو آمد سقف مهمانخانه پائین


به حکم شرع مهمان را گرفتند


به قم از روی توضیحالمسائل


همه اغلاط قرآن را گرفتند


به جرم ارتداد از دین اسلام


دوباره شیخ صنعان را گرفتند


به این گله دوتا گرگ خودی زد


خدائی شد که چوپان را گرفتند


به ما درد و مرض دادند بسیار


دلیلش اینکه درمان راگرفتند


مقام رهبری هم شعر میگفت


ز دستش بند تنبان را گرفتند


همه اینها جهنم، این خلایق


ز مردم دین و ایمان را گرفتند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8

سیمین بهبهانی

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای

رقص م بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی

بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود

با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی

من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام

یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی

ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان

رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی

کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی


جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم

خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی

تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را

گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا

ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را


جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست

گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین

کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست

صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان

کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست

سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی

دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست

با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی

بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟

دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی

زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست

صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال

چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست


عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی:

ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی

ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما

شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟

سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا

عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی

طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی

بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی

خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را

آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی

دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد …

دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی

معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!

ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟

عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد

گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟

او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او

زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی

از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی

بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستر ی
سر ، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد
آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد
دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
چنگ بر دامان او زد بی شکیب
لیک رویایی خیال انگیز بود
در دل تاریک شب ، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پای او فشاند
دامنش را بر دو چشم تر گرفت
بوسه زد بر چهره ی زیبای او
بوسه زد ،اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
پرده ی رؤیای او را پاره کرد
سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد
نیم خیزی کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیـ ـگاری نهاد
داور اندیشه ی مغشوش او
پیش او ، بنوشته ی مغشوش او
پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
وندر آن طومار ، نام آن کسان
کز ستم ها کامرانی می کنند
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختری
روز ، کوشد تا شکار او شود
شام دیگر ، دلفریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردی ی تسکین جانفرسای او
چون غبار افتاد بر سیمای او
زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
اخگری از کینه ی فردای او


فرشته ی آزادی


سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
در نگاه غمین دردآمیز
گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بود نالان میان پنجه ی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
دیو ، بی رحم و خشمگین ،او را
نیزه در سینه و گلو کرده
مشتی از خون او به لب برده
پوزه ی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
وه ، که این خون گرم و سرخ ، مرا
راحت جان و مایه ی هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
خون آزادگان به جوش آمد
ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
نوجوان جان سپرد ومادر او
جامه ی صبر خویش چک نکرد
پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشته ی اوست
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار ! ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد


فوق العاده

نیمی از شب می گذشت و خواب را

ره نمی افتاد در چشم ترم
جانم از دردی شررزا می گداخت
خار و سوزن بود گفتی بسترم
بر سرشکم درد و غم می بست راه
می شکست اندر گلو فریاد من
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود
در کنارم کودک نوزاد من
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش
بر لب و بر گونه و سیمای او
نقش یاران را کشیدم در خیال
تا مگر یابم یکی مانای او
شرمگین با خویش گفتم زیر لب
با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
وز چه کس نالم که عمری رنج او
یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش
همچو خود آلوده دامانش کنم
ننگ او هستم من و او ننگ من
ننگ را بهتر که پنهانش کنم
با چنین اندیشه ها برخاستم
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم
در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را
با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد
لرزه بر اندام من ، سیماب وار
طفل را افکندم و بگریختم
دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار
روز دیگر کودکی بازش خبر
می کشید از عمق جان فریاد را
داد می زد : ای ! فوق العاده ای
خوردن سگ ، کودک نوزاد را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
هنگام ناشناس دلی
دارم بگو ، بگو چه کنم ؟
پرهیز عاشقی نکند
پروای آبرو چه کنم ؟
این ساز پر شکایت من
یک لحظه بی زبان نشود
ای خفتگان ، درین دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟
گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او
گویم که می کشد ز کفم
با آن ستیزه جو چه کنم ؟
گرید چنین خموش ممان
از عمق جان برآر فغان
گویم که گوش کرده گران
بیهوده های و هو چه کنم ؟
جوشیده و گذشته ز سر
صهبای این سبو ، چه کنم ؟
معشوق کور باطن من
پروای رنجشم نکند
من نرم تر ز برگ گلم
با این درشت خو چه کنم ؟
ای عشق ، دیر آمده ای
از فقر خویشتن خجلم
در خانه نیست ما حضری
بیهوده جست و جو چه کنم ؟


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


چه گویم ؟ چه گویم ز غم ها که دوش
من و آسمان هر دو ، شب داشتیم
به امید مردن به پای سحر
من و تیره شب ، جان به لب داشتیم
من و آسمان ، هر دو ، شب داشتیم
مرادل ، سیاه و ورا چهره تار
ورا دیده ی اختران ، سوی راه
مرا اختر دیدگان ، اشکبار
شب تیره را دشت ، تاریک بود
مرا تیرگی بود ، در جان خویش
من از دوری ماه بی مهر خود
شب از دوری مهر تابان خویش
شب تیره را روز روشن رسید
مرا تیرگی همچنان باز ماند
کتاب شب تیره پایان گرفت
مراداستان در سر آغاز ماند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از عشق وسوسه می سازی
تا پیش پام بیندازی
یعنی : بزن ! و نمی دانی
کز یاد رفته مرا بازی
در این چمن به گل افشانی
بس دیده ای که چه می کردم
خشکم کنون و نمی دانم
کز چوب خشک چه می سازی
زین اعتراف نپرهیزم
کاین دل هنوز نفس دارد
اما نه این که تو بتوانی
بازش به کار بیندازی
می بایدم دگری جز تو
پر شور و پر شرری جز تو
افسوس ، رانده مرا از دل
آن طرفه مرشد شیرازی
با یاد او چه کبوترها
پر می گشود ازین دفتر
من خیره مانده و در حیرت
زین گونه شعبده پردازی
آن شعر و نامه نوشتن ها
نقش بهار به دل می زد
اندیشه جفت صبا می شد
در باغ گل به سبکتازی
کنون تو شور منت در سر
بازیچه می فکنی در پا
بس کودکانه هوس داری
تا ناشیانه بیاغازی
بر بام خانه مبند آذین
من با تو عشق نمی بازم
گر صد چراغ برافروزی
گر صد درفش برافرازی


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,570 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,488 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 17,230 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
خانوم معلم (۰۴-۰۴-۹۴, ۰۶:۴۰ ب.ظ)، dakhtare-darya (۱۳-۰۶-۹۴, ۱۱:۱۷ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان