امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اعترافات مترسک فراری ؛ شهریار بهروز
سیـ ـگار می کشیدیم
که انتظار نکشیم
که نفهمیم چقدر طول می کشد,
رسیدنش.

چه می دانستیم
قرار است
با انتظار , سیـ ـگار بکشیم
و دیگر منتظر کسی هم نباشیم.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
می دانی شهریار,
تو و پرنده
هر دو چراغ های روشن را می بینید
و هر دو جریان را نمی بینید
اما درخت هم نباشد
پرنده را ترسی نیست
بر کابل هایِ فشار قوی می نشیند
و تو شعر|َش را می گویی.

می دانی ,
زیادی بهانه گیری
معامله ی پرواز کاملن منصفانه ست
با اینهمه , پریدن
فعل تنهایی نیست.

شهریار ,
پرنده گرچه با جغرافیایی بالاتر
اما
با همان یک چشم که تو ,
به غروب نگاه می کند.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
تو
از آنچه من شعر می کنم
بی اندازه زیباتری
راستش وقتی به تو نگاه می کنم
خودم را احمقی می بینم
که می خواهد آسمان را
توی کمُدش جا دهد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
گیرم عشق بخواهد ایستگاه آخر پیاده شود
من دیگر تا تهِ هیچ خطی نمی روم
مگر عقده ی نقطه دارم !
آن هم نقطه ای که همیشه یادشان می رود بگذارند
که چه ؟ که پایانِ باز مُد شده ...
تو هم بی گناهی
به تو چه که دوستم نداری !
شاید عشق امروز را استعلاجی گرفته باشد
دلیل نمی شود تو به خانه بروی
بیا همین ایستگاه پیاده شویم ,
ایستگاه انقلاب
برویم آش بخوریم
بشویم آش خورهایِ انقلاب
به خدا سگش می ارزد به امیر عشق بودن
بعد هم سیر وُ پُر دراز می کشیم
زیر تابلویِ "مونوکسید غیر مجاز"
و من با صدای بلند برایت زنده بگورِ صادق می خوانم
فلان به بهمانِ زندگی هم کرده اند
بیا برویم
به بقیه نگاه نکن
بگذار راستش را بگویم
عشق هم
در یکی از ایستگاه هایِ نرسیده به آخر
پیاده می شود
بیا برویم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
چوبی آتش گرفته ام پریا
نیم بیشتر سوخته ...
تقلایِ نجاتم چراست , نمی دانم !؟
آنقدر هستم که خاکستر نشوم ؟
کاش بعد از اینهمه سوختن
زغالِ کرسیِ خانه ای در یوش شوم.
پریا احساس می کنم
شعری نیما هستم
که در حافظه ی مُرده ای جا مانده ...
پریا
پریا
چه کسی به یاد می آورد
آخرین ببر مازنی که می خواست
نسل اش را نجات دهد .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
خورشید درشرق به دنیا می آید
و تا غرب ...
راه می رود و سوت می زند.

چه خوب بود آدم
مرگ را انتظار نمی کشید ,
راه می افتاد ...
و می رسید.

درست مثل خورشید.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
بعضی فاصله ها را
فقط باید دید , تخمین زد
و حتی اگر دست یافتنی بود
باید گفت : دور است , خیلی دور
و آنجا را همانطور که دل می خواهد تصویر کرد
همه چیز امکان دارد
این سخاوتِ نقطه هایِ بعید است
آدم باید سرزمینی
مختصِ رویاهایش داشته باشد
اگر نه رویاها کجا پا بگیرند
تو گم شده ات را کجا پیدا کنی
او بر کدام چمنزار با پاها یِ نداشته اش بدود
اصلن
تکلیف من که هر ثانیه
برای مادرم دلتنگم چه می شود
بعد هم
مگر امید چیزی غیر از این هاست
و مگر امید سوختِ فرداها نیست ؟

آدم باید سرزمینی
مختصِ رویاهایش داشته باشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
ایستاده بر فراز آبشارِ عشق

دوستم نداشته باشی

می پرم ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
شورش که در می آید
هیچکس ,
حتی مادر هم جلو دارش نیست
اشک ها عزیز اند , سببِ شعر اند
اما کردار ام در می آید از چراییِ باران ام
کجایی حسین پناهی ؟
مردِ بی قاعده ,
مهربان تر از فهم آدم
جواب کم آورده ام چیزی بگو
بگو اشک هنرپیشه ی تازه کاری ست
که بازیِ زیر پوستی نمی داند
بگو گریه بلیتِ برنده ی نازی ست ,
وقتی می خواهی شعر بنویسی
بگو ...
نمی دانم بگو چشم هایِ خیس
بهانه ی رُستنِ بابونه اند
کوچِ موفقِ درنایِ پر شکسته اند
رسولانِ بی معجزه اند
حرفی بزن
از آن حرف هایِ مثلن صد تا یک غاز
چیزی بگو
تو خوب می دانی برایِ دلیل گریستن
یک بهانه ی کودکانه
مرا بس است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
لاکردار گاهی بدقلق گم می شود ,
نمی دانی کجا جا گذاشته ای
از زیر تخت می گردی پی اش تا ظرف غذا توی یخچال
نیست که نیست ...
کم حرف پُرفکر کاغذ خط خطی می کنی
پاره می کنی
مچاله می کنی
راه می روی از این سرِ اتاق تا آن سرِ پذیرایی
پای ات لیوان چای می اندازد
دست ات در می کوبد
خوب می دانی تنها راه انتظار است
اما خواب هم کلافه ات می کند
بیرون می روی می خواهی خانه باشی
خانه , بیرون
همه چیز عین دیروز است
عین پریروز که یک عالم حرف داشتی برای گفتن
که برای خودت آدمی بودی
اما امروز نه , کسی نمی داند چه مرگت شده
امروز برای تو هیچ هم عین دیروز نیست ...
بعضی گم شده ها گفتن ندارند
اما با نبودشان
آدم دیگر آدم خودش نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر اشعار| شهریار شفیعی Ar.chly 32 1,166 ۲۷-۰۴-۹۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Ar.chly
  دفتر اشعار محمدحسین شهریار .M!!NoO. 35 2,460 ۱۲-۰۸-۹۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ
آخرین ارسال: .M!!NoO.
  اشعار شهریار قنبری پرنسس 25 4,674 ۲۲-۰۵-۹۳، ۰۷:۳۴ ب.ظ
آخرین ارسال: saba erfan

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
maTisA (۱۵-۰۳-۹۶, ۰۲:۲۷ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 5 مهمان