ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
عباس صفاری، شاعر، مترجم و محقق، متولد 1330 ، شهر یزد است. در سال 1976 به لندن رفت و پس از دو سال به امریکا نقل مکان کرد و در رشته گرافیک و تبلیغات به تحصیل پرداخت. پس از آن تحصیلاتش را در رشته هنرهای تجسمی در دانشگاه ایالتی لانگبیچ ادامه داد. صفاری سال هاست که همراه همسر و دو دخترش در لانگبیچ کالیفرنیا زندگی میکند. از کارهای مهم او میتوان به مجموعه شعرهای "دوربین قدیمی" ، "کبریت خیس" ، "کلاغنامه" و چندین ترجمه مانند "ماه و تنهایی عاشقان" و "آمادئو مودیلیانی" به روایت آنا آخماتووا اشاره کرد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمیشود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس می زند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را
"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است
از میلیونها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم میغلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن میافتد زیبا میشود
تلفن را بردار
شمارهاش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن
از هزاران زنی که فردا
پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.
"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
مي دانست
تا تمامي قلبش را
به گونه ي گُل سرخي
بر سينه سنجاق نکرده است
زيبا نمي شود .
اکنون با چمداني در دست
و گل سرخي بر سينه
آواره ي جهان است و
رؤيت آن همه زيبايي را هنوز
آينه اي نيافته است .
"عباس صفاري"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
نميدانم دوباره از من
چه گناهي سر زده است
که به اين اخم مليح
محکومم کردهاي
اختيار دستهايم در خواب
باور کن دست خودم نيست
"عباس صفاري"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
از چشمهايش پيداست
عزمش جزم است
و اراده اش آهن
يکي از همين شب هاي بي چفت و بست
شبيخون مي زند
به قلبي که سالهاست لق مي زند
در قفس سينه ات
"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
پا به پا کردنش را
به پاي ترديد او نگذار
اگر چه نو بال
اما پروانه ايست که مي داند
روي کدام گل بنشيند
با سوزن ته گرد هم نمي توان
صليب وار قابش کرد
و هر روز تماشايش
"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
روح سردرگم من
بوي جنگل دارد
و نگاه تو در آن
آتشي ميکارد
چشم تو پنجره ي مرموزي ست
کاش ميدانستم
پشت اين پنجره کيست
کاش ميدانستم
چه کسي در تو اقامت دارد
کاش آتشي بودي و ميسوزاندي
علف هرزه ي ترديدم را
چشمه اي بودي و می روياندي
دانه ي خفته ي اميدم را
"عباس صفاري"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز
در صف خلوت سینم ا خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها
چشم دیدنش را نداشتهام
"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
می گویند عمر من و تو
در محاسبات نجومی
در حد پلک زدن یک ستاره هم نیست .
من اما حاضرم
زیر تک درختی
پرت افتاده تر از تنهائی آدم
در پرتو حسن تو بنشینم
و صد سالی یکبار
پلک بزنم .
"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...