امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعارعباس صفاری
#11
اولين بار نيست
که اين غروب لعنتي غمگينت کرده است
آخرين بار نيز نخواهد بود
به کوري چشمش اما
خون هم اگر از ديده ببارد
بيش از اين خانه نشينمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
براي کنف کردن اين غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون هاي يک سينما
مثل چارلي چاپلين راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمي دارم
يک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست هاي تو پرواز کنند
جوک هاي دست اولم را نيز
مي گذارم براي آخر شب
که به غير از خنده هاي قشنگت
پاداش ديگري هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستي بودم
با يک جفت کفش کتاني
و يک کلاه حصيري
مي توانستم برايت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاري کنم که بر ميز خال بازها
هر ورقي را برگرداني
آس دل باشد
و هر تاسي که بريزي
جفت پنج
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
ساعاتي پس از صبحانه
در اين صبح سراسر تعطيل
چه فرق ميکند تن
به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاري
يا به تکهاي از آفتاب پاييزي که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت ميگردد
از طرز نگاهم بايد حدس ميزدي
که من ظاهرن فراموشکار و سر به هوا
خطوط کشيدهي اندامت را دقيق
تا مرز نامرئيشدن هرچه پيراهن
از بَر کردهام
اگر ميدانستي جايت
سر ميز صبحانه چقدر خالي است
و قهوه منهاي شيرينزبانيِ تو
چقدر تلخ
من و اين آفتاب بيپروا را
آنقدر چشمانتظار نميگذاشتي
قهوهات دارد سرد ميشود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندليات طاق
مگر چقدر طول ميکشد
انتخاب پيراهني که ساعتي ديگر
بايد از تن درآوري
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
دور دنيا هم که چرخيده باشي
باز دور خودت چرخيده اي
راه دوري نخواهي رفت
حتا در خواب هاي آب رفته ات
که تيک تاک بيداري مُدام
تهديدشان مي کند

مي گويند دنيا کوچک شده است
و اُستوا در آينده اي نزديک
همسايه ي خونگرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوشباور
دنيا هرگز کوچک نمي شود
ما کوچک شده ايم
آنقدر کوچک که ديگر
هيچ گم کرده اي نداريم

دلخوشيم که در نيمه ي تاريک دنيا
کسي ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان مي گردد
کسي که زنگ در را
هميشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
تنها بودم
اما بودا نبودم
و نیلوفری ارغوانی
در سینه ی بلورینم نمی تپید .
در هر زندان دنیا
زندانی فراموش شده ای
و در هر گورستان جهان
عزیزِ به خاک سپرده ای داشتم
و تنها بودم
مثل ماه
که کوتاهتر از تنهایی من
دیواری نیافته بود .

"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
خرت و پرت های این خانه
چشم تو را که دور میبینند
یک بند پشت سرم حرف میزنند
گلدانها
پردهها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار برهم
مجلات بازمانده بر میز
حتا این گربه ی بیچشم و رو
که در غیاب تو ترجیح میدهد
حیاط همسایه را ...
میگویند تو که نیستی
تنبل میشوم
و سمبَل میکنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کله پوک ها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق میکند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقه ام را تا کجا ..
از فرودگاه که بردارمت
خواهی دید ریش سه روزه ام
سه تیغه است و معطر
و خط اطو بازگشته است
به پیراهن و شلوارم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
آبی به چهره ات بزن
شانه ای به موهایت
آن پیراهن بی آستینت را هم
که مرا یاد بالکنهای بارسلون میاندازد بپوش
خیلی وقت است جایی نرفته ایم
و کاری نکرده ایم که نسیم
به پنکه ی سقفی بالای بسترمان حسادت کند

" عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
در این گوشه از جهان

من از عقل جن نیز

فرسنگها دورم...

"عباس صفاری"
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
تو كه شاعري بگو عشق چيه؟


اگر سي سال پيش پرسيده بودي

از هر آستينم برايت

چند تعريف آماده و كامل

كه مو لاي درزش نرود

بيرون مي كشيدم


در اين سن و سال اما

فقط مي توانم دستت را

كه هنوز بوي سيب مي دهد بگيرم

و بازگردانمت به صبح آفرينش


از پروردگار بخواهم

به جاي خاك و گل

و دنده ي گمشده من

اين بار قلم مو به دست بگيرد

و تو را به شكل آب بكشد

رها از زندان پوست

و داربست استخوان هايت

و مرا

به شكل يك ماهي خونگرم

كه بي تو بودنش مصادف

با هلاكت بي برو برگرد

......

عباس صفاري
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
وقتی بر حسب عادت
دوباره دیرت می شود
و با شتاب از در
بیرون می زنی
من در میان ملحفه هائی
که هنوز بوی تو را می دهد
از دنده ای به دنده دیگر می غلتم
و با تبسمی بر لب
مجسم می کنم
جمله سرخ و براقی را
که با لوله ماتیکت
بر آینه دستشوئی نوشته ای



....

عباس صفاری
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
سر سپرده به بالشت
با رنگی
پریده تر از پرنده از قفس
خواب می بیند بیداری
بی برنده ترین قمار دنیاست
آس دلی است
که پریده است گوشه اش
و قاپی استخوانی که در هر نوبت
کج می نشیند
اما خواب در باورش
چشم اندازی است
که بی آزار می کند
هر مردم آزاری را

............

عباس صفاری
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,642 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ♥♥ دفتر شعر ♥♥ sadaf 175 16,515 ۲۸-۱۱-۹۹، ۰۵:۴۳ ق.ظ
آخرین ارسال: _RaHa_
  دفتر اشعار| فیض کاشانی Ar.chly 1,096 17,296 ۱۸-۰۶-۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۴-۰۴-۹۴, ۱۲:۳۲ ب.ظ)، Ar.chly (۱۴-۰۴-۹۴, ۱۲:۳۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان