امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار بیدل دهلوی !
#41
غزل شمارهٔ 10


به اوجکبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا

سر موییگراینجا خمشوی بشکنکلاه آنجا


ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد

چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا


به یاد محلن نازش سحرخیزست اجزایم

تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا


مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن

به هم میآورد چشم تو مژگانگیاه آنجا


خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد

ز نقش پا سری بایدکشیدنگاهگاه آنجا


خوشا بزم وفاکز خجلت اظهار نومیدی

شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا


بهسعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن

سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا


دل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی

بهسنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجا


بهکنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب

مگر در خود فرورفتنکند ایجاد چاه آنجا


ز بس فیض سحر میجوشد ازگرد سواد دل

همهگر شب شوی روزتنمیگردد سیاهآنجا


ز طرز مشرب عشاق سیر بینواییکن

شکست رنگکس آبی ندارد زیرکاه آنجا


زمینگیرم به افسون دل بیمدعا بیدل

در آن وادیکه منزل نیز میافتد به راه آنجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
غزل شمارهٔ 11


به دعوت همکسی راکس نمیگوید بیا اینجا

صدای نان شکستنگشت بانگ آسیا اینجا


اگربااین نگوبیهاست خوان جود سرپوشش

ز وضع تاج برکشکول میگریدگدا اینجا


فلک در خاک پنهانکرد یکسر صورت آدم

مصورگردهای میخواهد از مردم گیا اینجا


عیار ربط الفت دیگر از یارانکه میگیرد

سر وگردن چوجام وشیشه است ازهم جدا اینجا


جهان نامنفعلگلکرد، اثر هم موقعی دارد

عرقواری به رویکس نمیشاشد حیا اینجا


ز بیمغزی شکوه سلطنت شد ننگکناسی

بهجای استخوانگه خورده می گردد هما اینجا


که میآرد پیام دوستان رفته زین محفل

مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا


غبار صبح دیدی شرمدار ز سیر اینگلشن

ز عبرت خاک بر سرکرده میآید هوا اینجا


اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد

کف پا کند سرکوبی دست دعا اینجا


طرب عمریست با سازکدورت برنمیآبد

سیاهی پیشتاز افتاد ز رنگ حنا اینجا


روم درکنج تنهایی زمانی واکشم بیدل

کهاز دلهای پر در بزمصحبت نیست جا اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
غزل شمارهٔ 12

پل و زورق نمیخواهد محیطکبریا اینجا

به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا


دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد

بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا


غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بیساحل

سر آن دامن از دستکه میگردد رها اینجا


درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن

که روی نازنینان میخراشد نقش پا اینجا


غبارم آب میگردد ز شرم گردن افرازی

ز شبنم برنیایمگر همهگردم هوا اینجا


لباسی نیستهستی را،کهپوشد عیبپیدایی

سحر از تار و پود چاک میبافد ردا اینجا


شبستان جهان و سایهٔ دولت، چهفخراست این

مگردرچشم خفاش آشیان بندد هما اینجا


حضور استقامت میپرستد شمع این محفل

به پا افتد اگرگردد سر ازگردن جدا اینجا


بهدوش نکهتگل میروم ازخویش و میآیم

که میآرد پیام ناز آن آواز پا اینجا


بهگوشم از تب و تاب نفس آواز میآید

کهگر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا


امید دستگیری منقطعکن زین سبک مغزان

کهچون نی نالهبرمیخیزد از سعی عصااینجا


صدای التفاتی از سر این خوان نمیجوشد

لبگوری مگر واگردد وگوید بیا اینجا


هومنگر چاکی از دامان عریانی به دست آرد

نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا


به رنگآمیزی اقبال منعم نازها دارد

ندید این بیخبر روی که میسازد سیا اینجا


طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل

جهان لبریز استغناستگر باشد حیا اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
غزل شمارهٔ 13


آبیار چمن رنگ، سراب است اینجا

درگل خندة تصویرگلاب است اینجا


وهم تاکی شمرد سال و مه فرصتکار

شیشهٔ ساعتموهوم حباباست اینجا


چیست گردون، هوس افزای خیالات عدم

عالمی را به همین صفر حساب است اینجا


چه قدر شب رود از خودکهکندگرد سحر

مو سفیدی عرق سعی شباب است اینجا


قد خمگشته، نشان میدهد از وحشت عمر

بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا


عشق ز اول علم لغزش پاداشت بلند

عذر مستان به لب موج شراب است اینجا


بوریا راحت مخمل به فراموشی داد

صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا


لذتداغ جگر حق فراموشی نیست

قسمتی در نمک اشککباب است اینجا


همه درسعی فنا پیشترازیکدگریم

با شرر سنگگروتاز شتاب است اینجا


رستن از آفت امکان تهی از خود شدنست

تو زکشتی مگذر عالم آب است اینجا


زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب

هرکجا بحثسئوالیست جواب است اینجا


بیدل آن فتنهکه توفان قیامت دارد

غیردل نیست همین خانه خراب است اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
غزل شمارهٔ 14


صبح پیری اثر قطع امید است اینجا

تار و پودکفنت موی سفید است اینجا


ساز هستی قفس نغمهٔ خودداری نیست

رم برق نفسی چند نشید است اینجا


جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ

چمنآراست قدیمی کهجدید استاینجا


نقشی از پردهٔ درد است گشاد دو جهان

هر شکستیکه بود، فتح نوید است اینجا


غنچهٔ وا شده مشکلکه دلی نگشاید

بستگی چون رود ازقفل،کلید است اینجا


مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را

پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا


تخمگل ریشه طراز رگسنبل نشود

همدرآنجاستسعیدآنکه سعیداستاینجا


مگذر از رنگکه آیینهٔ اقبال صفاست

دود برچهرهٔ آتش شبعید است اینجا


جهد تعطیل صفت نقصکمال ذاتست

یا بگویا بشنوگفت و شنید است اینجا


در جنونحسرت عیش دگراز بیخبریست

موی ژولیدههمان سایهٔ بید است اینجا


زین چمنهر رگگل دامنخونآلودیاست

حیرتمکشت ندانمکه شهید است اینجا


بوی یأًس از چمن جلوهٔ امکان پیداست

دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
غزل شمارهٔ 15

جام امید نظرگاه خمار است اینجا

حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا


عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست

درخور باختن رنگ بهار است اینجا


عافیت میطلبی منتظر آفت باش

سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا


فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد

امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا


چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت

فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا


پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد

که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا


انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم

بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا


عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست

نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا


سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد

از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا


بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست

حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
غزل شماره 16







جوش اشکیم وشکست آیینهدار است اینجا

رقص هستی همهدم شیشه سوار است اینجا


عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیداییست

هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا


عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار

هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا


به غرور من وماکلفت دلها مپسند

ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا


نفی خود میکنم اثبات برون میآید

تا بهکی رنگ توان باخت بهار استاینجا


هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است

روز شب صورت پشت و رخکار است اینجا


سایهام باکه دهم عرضه سیهبختی خویش

روز هم آینهدار شب تار است اینجا


دامن چیده در این دشت تنزه دارد

خاک صیادگل از خون شکار است اینجا


زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چهگناه

عرق جبهه همان سبحه شماراستاینجا


عشق میداند و بس قدرگرانجانی من

سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا


چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن

جیبت ازکف ندهی دامن یار استاینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
غزل شماره 17



در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا

غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا


چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست

صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا


گر دلت ره ندهد جرم سپهبختی تست

خانهٔ آینه بر رویکه تنگ است اینجا


طایر عیش مقیم قفس حیرانیست

مگذر ازگلشن تصویرکهرنگ استاینجا


درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است

گرهمهسنگبود شیشه بهچنگ استاینجا


چرخپیمانه بهدور افکن یکجام تهی است

مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا


شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشیست

قدم راهروان گردش رنگ است اینجا


از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس

آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا


طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار

اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا


شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند

دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا


دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست

دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا


منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست

چمنازسایهٔ گل پشتپلنگاست اینجا


وحشت آن استکه ناآمده از خود برونم

ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا


بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد

تاشرر هست ز خودرفتن سنگاست اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
غزل شماره 18



نه طرح باغ و نهگلشن فکندهاند اینجا

در آب آینه روغن فکندهاند اینجا


غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست

همه به دیدهٔ روشن فکناهاند اینجا


رسیدهگیر به معراج امتیاز چو شمع

همان سری که زگردن فکندهاند اینجا


جنون مکنکه دلیران عرصهٔ تحقیق

سپر ز خجلت جوشن فکندهاند اینجا


یکیست حاصل و آفت به مزرعیکه شبی

ز دانه مور به خرمن فکندهاند اینجا


به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز

هزار مرد ز یک زن فکندهاند اینجا


سر فسانه سلامتکه خوابناکی چند

غبار وادی ایمن فکندهاند اینجا


نهفته استتلاش محیط موجگوهر

یه روی آبله دامن فکندهاند اینجا


رموز دل نشود فاش بیچراغ یقین

نظر به خانه ز روزن فکندهاند اینجا


مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم

بساط عافیت من فکندهاند اینجا


چو شمعگردن دعوی چسانکشم بیدل

سرم به دوش فکندن فکندهاند اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
غزل شماره 19



کسی در بندغفلتماندهای چون منندید اینجا

دو عالم یک درباز است و میجویمکلید اینجا


سراغ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران

به سعی نقش پا راهی نمیگردد سفید اینجا


تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی

توانگر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا


زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد

به مژگان عمرها چون ریشه میباید دوید اینجا


تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد

چه وسعت میتوان چیدن زآغوش امید اینجا


ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل

چو شیر این سرکهات از یکدگر خواهد برید اینجا


به دل نقشی نمیبنددکه با وحشت نپیوندد

نمیدانمکدامین بیوفا آیینه چید اینجا


مر از بیبری هم راحتی حاصل نشد، ورنه

بهار سایهای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا


گواهکشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی

کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا


کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد

ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا


هجوم درد پیچیدهست هستی تا عدم بیدل

تو همگرگوش داری نالهای خواهیشنید اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,681 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۴-۹۷, ۱۲:۱۴ ق.ظ)، monir maniyan (۱۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۳۳ ب.ظ)، d.ali (۳۱-۰۶-۹۶, ۰۸:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان