ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا
همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا
تلاش مطلب نایاب ما را داغ کرد آخر
جهانی رنج گوهر برد جز دریا نشد پیدا
دل گمگشته میگفتند دارد گرد این وادی
به جست و جو نفس ها سوختم اما نشد پیدا
فلک در گردش پرگار گم کرد هست آرامش
جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا
دلیل بینشان در ملک پیدایی نمی باشد
سراغ ما کن از گردی کزین صحرا نشد پیدا
چه سازد کس نفس سر رشته تحقیق کم دارد
تو گر داری دماغی جهد کن کز ما نشد پیدا
بهشت و کوثر ازحرص و هوس لبریز می باشد
به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا
حضور کبریا تا نقش بستم عجز پیش آمد
برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا
سراغ رفتگان عمریست زین گلشن هوس کردم
به جای رنگ بویی هم از آن گلها نشد پیدا
به ذوق جستجو میباید از خود تا ابد رفتن
هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا
غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی
نفس آسودگی میخواست اما جا نشد پیدا
درین محفل به مید تسلی خون مخور بیدل
بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
چه امکان است گرد غیر ازین محفل شود پیدا
همان لیلی شود بی پرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز شش جهت سایل شود پیدا
مجاز اندیشی ات فهم حقیقت را نمی شاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی آرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
که عنقا چون شوداز بیضه گم بسمل شود پیدا
به گوهر وا رسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست می پویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینه وارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
به دریا قطره خون گردید گم مشکل شود پیدا
شهیدان ادب گاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجا گم شد ازین منزل شود پیدا
به رنگی موج خلقی از تپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدر یک گهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانه دلکن
که این گمگشته گر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم از بهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چو طفلان خون خوری یک عمر تادندان شود پیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحاب کشت ما صد ره شکافد چشم گریانش
که گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج در گوهر شدن امید آن دارد
که گرد ساحلی زبن بحر بی پایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تا گل کند حسن کمال اینجا
کلف بی پرده گردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بی التفاتی، سبحه الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق در گرم اختلاطیها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانه گر پیدا شود مهمان شود پیدا
ز پیدایی به نام محض چون عنقا قناعت کن
فراغ اینجا کسی دارد کزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به که گم باشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بال افشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگی کردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریف گوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیان کن
محال است اینکه هر جا جسم گم شد جان شود پیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد
نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمی آید مگر انسان شود پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کو بقاگر نفست گشت مکرر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقه آن درپیدا
شاهد وضع برودتکده هستی بود
پوستینی که شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشت که از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا
می کشان جمله شبی دعوت زاهد کردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکده مهر و وفاق
خون چو شد شیر کند لذت شکر پیدا
مقصد عشق بلند است ز افلاک مپرس
نشئه مشکل که شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیده منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسوایی ست
آخر آیینه نمد کرد ز جوهر پیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینه گر کرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
چه ظلمت است اینکه گشت غفلت به چشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانه تو و من فشاند بر چشم و گوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طور پیدا
در آمد و رفت محو گشتیم و پی به جایی نبرد کوشش
رهی که کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبور پیدا
به فهم کیفیت حقیقت که راست بینش کجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمیکند چشم کور پیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب ز گفتار فهم چیدن
به پیش خود نیز کس نگردید جز به قدر ضرور پیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیده بی نگه مبرهن
چو صبح چاک هزار کسوت ز پیکر شخص عور پیدا
اشاره دستگاه خاقان، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پرده چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگر کرد خط کشیدن ز کلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک ناله زا شد ز سجده دانه ریشه وا شد
فتادگی همت آزما شد که عجز گم شد غرور پیدا
نیاز و ناز کمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه ساز گردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگر ز هر درشتی ست سختر و تر
چو آب از حد برد فسردن نمی شود جز بلور پیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بی تمیزی
ز پنبه گوشهای غافل چو نی گره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن ست بیدل
علامت عافیت ندارد چو گردد آب از تنور پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نشد دراین درسگاه عبرت به فهم چندین رساله پیدا
جنون سوادی که کردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا ز گیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لاله گردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفری که می گشاید بر عتبارات میفزاید
خلای یک شیشه می نماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست بر شیشه ام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگی که رنگ من کرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پر فشانم، ز دام جستن نمیتوانم
که کرد پرواز بی نشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمیکند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بد معاشان به خود گوارا مگیر بیدل
که می شوند این گلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بر آن سرم که ز دامن برون کشم پا را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیده حیران دل از تپش ننشست
گهر کند چه قدر خشک آب دریا را
اثر گم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویش گم شد نم کنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمی توان فهمید
شکسته اند به صد رنگ شیشه ما را
فضای خلوت دل جلوه گاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز می بالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوس گدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل، جسم، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کرده اند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبله پا ندیده ای ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
رک گل رشته شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
که چون قمری قدح در چشم دارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشه امنی نمی یابم
چو شمع آخر گریبان میکنم نقش کف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانه ام دامان صحرا را
به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی بندد
اگر خواهی نگردی جلوه گر آیینه کن ما را
ندارد حال ما اندیشه مستقبل دیگر
که گم کردیم در آغوش دی، امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوق کسی در رقص دارد نبض دریا را
خموشی غیر افسودن چه گل ریزد به دامانت
اگر آزاده ای با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفل کم فرصت هستی
چو عکس ازخانه آیینه بیرون گرم کن جا را
مال شعله هم داغ است گ رآسودگی خواهی
به صدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را
نشان ها نیست غیراز نام آن هم تابی بیدل
جهانی دیده ای، بشمار نقش بال عنقا را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
پریشان نسخه کرد اجزای مژگان تر ما را
چه مضمون است درخاطر نگاه تحیرت انشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجه مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
نه از عیش است اگر چون شیشه می قل قل آهنگم
شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غم ها را
نبندی بر دل آزاد نقش تهمت حسرت
که پیش از بی خودی مستان تهی کردند مینا را
شکوه کبریای او ز عجز ما چه میپرسی
نگه جز زیر پا نبود سر افتاده ما را
نمی سازد متاع هوش با یوسف خریداران
مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را
مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی
که چون آتش ز پا افتد به خاکستر دهد جا را
غبار ماضی و مستقبل از حال تو می جوشد
در امروز است گم گر وا شکافی دی و فردا را
به هوش آتا به این آهنگ مالم گوش تمییزت
که در چشم غلط بینت چه پنهانیست پیدا را
به این کثرت نمایی غافل از وحدت مشو بیدل
خیال آیینه ها در پیش دارد شخص تنها را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق
دسته باطلت که بست ای چمن حضور حق
تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی
چیده زمین و آسمان عالم کاسه و طبق
عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمایی ات
از نظر تو دور رفت آینه های ما سبق
پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید
منتخب چه نسخه است اینکه شکسته ای ورق
در عمل محال هم همت مرد سرخ روست
برد علم بر آسمان پای حنایی شفق
تحفه محفل حضور درکف عرض هیچ نیست
کاش شفیع ما شود آینه سازی عرق
قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است
مغز به امتلا سپرد پسته دمی که گشت شق
خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی
یک نفس است صد جنون، یک رمق است صد قلق
هرکس ازین ستم کشان قابل التفات نیست
چشم به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت