امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار بیدل دهلوی !
#11
صبح پیری اثر قطع امید است اینجا

تار و پودکفنت موی سفید است اینجا

ساز هستی قفس نغمه خودداری نیست

رم برق نفسی چند نشید است اینجا


جلوه بیرنگی و نظاره تماشایی رنگ

چمن آراست قدیمی که جدید است اینجا


نقشی از پرده درد است گشاد دو جهان

هر شکستی که بود، فتح نوید است اینجا


غنچهٔ وا شده مشکل که دلی نگشاید

بستگی چون رود ازقفل،کلید است اینجا


مرگ تسکین ندهد منتظر وصل تو را

پای تا سر زکفن چشم سفید است اینجا


تخم گل ریشه طراز رگ سنبل نشود

هم در آنجاست سعید آنکه سعید است اینجا


مگذر از رنگ که آیینه اقبال صفاست

دود برچهره آتش شب عید است اینجا


جهد تعطیل صفت نقص کمال ذاتست

یا بگو یا بشنو گفت و شنید است اینجا


در جنون حسرت عیش دگر از بی خبریست

موی ژولیده همان سایه بید است اینجا


زین چمنهر رگ گل دامن خون آلودی است

حیرتم کشت ندانم که شهید است اینجا


بوی یأس از چمن جلوه امکان پیداست

دگر ای بیدل غافل چه امید است اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
جام امید نظرگاه خمار است اینجا

حلقه دام تو خمیازه شکار است اینجا

عیش ها غیر تماشای زیانکاری نیست

درخور باختن رنگ بهار است اینجا


عافیت میطلبی منتظر آفت باش

سر بالین طلبان تحفه در است اینجا


فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد

امتیازی که نفس در چه شمار است اینجا


چه جگرها که به نومیدی حسرت بگداخت

فرصتی نیست وگرنه همه کار است اینجا


پرده هستی موهوم نوایی دارد

که حبابیم و نفس آینه دار است اینجا


انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم

بحر چندانکه زند موج کنار است اینجا


عجز طاقت همه دم شاهد معدومی ماست

نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا


سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد

از قدم تا به جبین آبله زار است اینجا


بیدل اجزی جهان پیکر بی تمثالی ست

حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
جوش اشکیم وشکست آیینه دار است اینجا

رقص هستی همه دم شیشه سوار است اینجا

عرصه شوخی ما گوشه ناپیدایی ست

هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا


عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار

هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا


به غرور من وماکلفت دلها مپسند

ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا


نفی خود میکنم اثبات برون می آید

تا به کی رنگ توان باخت بهار است اینجا


هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است

روز شب صورت پشت و رخ کار است اینجا


سایه ام با که دهم عرضه سیه بختی خویش

روز هم آینه دار شب تار است اینجا


دامن چیده در این دشت تنزه دارد

خاک صیاد گل از خون شکار است اینجا


زندگی معبد شرمی ست چه طاعت چه گناه

عرق جبهه همان سبحه شمار است اینجا


عشق میداند و بس قدر گران جانی من

سنگ شیرازه اجزای شرار است اینجا


چند بیدل به هوا دست و گریبان بودن

جیبت ازکف ندهی دامن یار است اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
نه طرح باغ و نه گلشن فکنده اند اینجا

در آب آینه روغن فکنده اند اینجا

غبار قافله عبرتی که پیدا نیست

همه به دیده روشن فکنده اند اینجا


رسیده گیر به معراج امتیاز چو شمع

همان سری که زگردن فکنده اند اینجا


جنون مکن که دلیران عرصه تحقیق

سپر ز خجلت جوشن فکنده اند اینجا


یکیست حاصل و آفت به مزرعی که شبی

ز دانه مور به خرمن فکنده اند اینجا


به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز

هزار مرد ز یک زن فکنده اند اینجا


سر فسانه سلامت که خوابناکی چند

غبار وادی ایمن فکنده اند اینجا


نهفته است تلاش محیط موج گوهر

یه روی آبله دامن فکنده اند اینجا


رموز دل نشود فاش بی چراغ یقین

نظر به خانه ز روزن فکنده اند اینجا


مقیم زاویه اتفاق تسلیمم

بساط عافیت من فکنده اند اینجا


چو شمع گردن دعوی چسان کشم بیدل

سرم به دوش فکندن فکنده اند اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
کسی در بندغفلت مانده ای چون من ندید اینجا

دو عالم یک درباز است و می جویم کلید اینجا

سراغ منزل مقصد مپرس ازما زمین گیران

به سعی نقش پا راهی نمی گردد سفید اینجا


تپیدن ره ندارد در تجلی گاه حیرانی

توانگر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا


ز گلزارهوس تا آرزو برگی به چنگ آرد

به مژگان عمرها چون ریشه می باید دوید اینجا


تحیر گر به چشم انتظار ما نپردازد

چه وسعت میتوان چیدن ز آغوش امید اینجا


ترش رویی ندارد یمن جمعیت در این محفل

چو شیر این سرکه ات از یکدگر خواهد برید اینجا


به دل نقشی نمیبندد که با وحشت نپیوندد

نمیدانم کدامین بی وفا آیینه چید اینجا


مر از بی بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه

بهار سایه ای رنگین تر ازگل داشت بید اینجا


گواه کشته تیغ نگاه اوست حیرانی

کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا


کفن در مشهد ما بینوایان خون بها دارد

ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا


هجوم درد پیچیدهست هستی تا عدم بیدل

تو هم گر گوش داری ناله ای خواهی شنید اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
به مهر مادر گیتی مکش رنج امید اینجا

که خون ها میخورد تا شیر میگردد سفید اینجا


مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن

که سعی هر دو عالم چون عرق خواهد چکید اینجا


محیط از جنبش هر قطره صد توفان جنون دارد

شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا


گداز نیستی از انتظارم برنمی آرد

ز خاکستر شدن گل میکند چشم سفید اینجا


ز ساز الفت آهنگ عدم در پرده گوشم

نوایی میرسد کز بیخودی نتوان شنید اینجا


درین محنت سرا آیینه اشک یتیمانم

که در بی دست و پایی هم مرا باید دوید اینجا


کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم

که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا


نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد

کمین گاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا


تپش های نفس ز پرده تحقق می گوید

که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا


بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل

که بی سعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا

جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا

رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم

جز گرد تحیر رقمی نیست در اینجا


عالم همه مینا گر بیداد شکست است

این طرفه که سنگ ستمی نیست در اینجا


تا سنبل این باغ به همواری رنگ است

جز کج نظری پیچ و خمی نیست دراینجا


بر نعمت دنیا چه هوس ها که نپختیم

هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا


برهم نزنی سلسله ناز کریمان

محتاج شدن بی کرمی نیست در اینجا


گرد حشم بی کسی ات سخت بلندست

از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا


ما بی خبران قافله دشت خیالیم

رنگ است به گردش، قدمی نیست در اینجا


از حیرت دل بند نقاب تو گشودیم

آیینه گری کارکمی نیست در اینجا


بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی

جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
چون غنچه همان به که بدزدی نفس اینجا

تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا

از راه هوس چند دهی عرض محبت

مکتوب نبندند به بال مگس اینجا


خواهی که شود منزل مقصود مقامت

از آبله پای طلب کن جرس اینجا


آن به که ز دل محو کنی معنی بیداد

اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا


بیهوده نباید چو شرر چشم گشودن

گرد عدم است آینه پیش و پس اینجا


درکوی ضعیفی که تواند قدم افشرد

اینجاست که دارد دهن شعله خس اینجا


باگردش چشمت چه توان کرد، وگرنه

یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا


چون نقش قدم قافله ماست زمین گیر

باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا


دل چون نتپد در قفس زخم که بی دوست

کار دم شمشیر نماید نفس اینجا


درکوچه الفت دل صاف آینه دار است

غیر از نفس خویش چه گیرد عسس اینجا


سرمایه ما هیچ کسان عرض مثالی ست

ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا


بیدل نشود رام کسی طایر وصلش

تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اینجا

که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا

چو بوی گل گرفتارم به رنگ الفتی ورنه

گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا


سراغ کاروان ملک خاموشی بود مشکل

به بوی غنچه همدوش است آواز جرس اینجا


دل عارف چو آیینه بساط روشنی دارد

که نقش پای خود راگم نمی سازد نفس اینجا


تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی

کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا


غم مستقبل و ماضی ست کان را حال مینامی

نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا


غبار خاطر تیغت چرا شدکوچه زخمم

که جز خونابه حسرت نمیباشد عسس اینجا


نیندازد ز کف بحر قبولش جنس مردودی

به دوش موج دارد ناز بالش خار و خس اینجا


در تن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری

نبیند داغ محرومی جبین هیچکس اینجا


چه امکان است از خال لبش خط سر برون آرد

ز نومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا


غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن

چه لازم چون سحر منت کشیدن از نفس اینجا


نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل

ز شوق مرغ دارد چاک ها جیب قفس اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
درمحفل ما و منم، محو صفیر هر صدا

نم خورده ساز وحشتم، زین نغمه های ترصدا

حیرت نوا افسانه ام، از خویش پر بیگانه ام

تا در درون خانه ام دارم برون در صدا


یاد نگاه سرمه گون خوانده ست بر حالم فسون

مشکل که بیمار مرا برخیزد از بستر صدا


در فکر آن موی میان از بس که گشتم ناتوان

میچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا


زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن

دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهر صدا


رنج غم و شادی مبر،کو مطرب و کو نوحه گر

مشت سپند بی خبر دارد درین مجمر صدا


درکاروان وهم و ظن، نی غربت است ونی وطن

خلقی ز گرد ما و من بسته ست محمل بر صدا


از حرف و صوت بی اثر شد جهل لنگر دارتر

برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا


چند از تپش پرداختن، تیغ تظلم آختن

بیرون نخواهد تاختن زین گنبد بیدر صدا


آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب

ز بس به خشکی زد طرب می گشت درساغر صدا


آسان نبود ای بیخبر از شوق دل بردن اثر

درخود شکستم آنقدر کاین صفحه زد مسطر صدا


بیدل به خود تا زنده ام صبح قیامت خنده ام

کز شور نظم افکنده ام در گوش های کر صدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,623 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,672 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۴-۹۷, ۱۲:۱۴ ق.ظ)، monir maniyan (۱۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۳۳ ب.ظ)، d.ali (۳۱-۰۶-۹۶, ۰۸:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان